عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

قانون زندگیمون

بیا قانون "دوستت دارم" را بین خودمان وضع کنیم:

صبحها تلفنت را بردار،

به عکسم خیره شو؛

طوری که انگار قرار است برای همیشه نباشم.

"صبحت بخیر" را طوری بگو که "عزیزم" ها و "جانم"هایش آزاد شود

و بریزد به رگهایم.

بگذار همین اول صبح تن من برایت بلرزد

و بترسم که مبادا روزی نباشی.

2 فنجان قهوه ساده را بگذارم روی میز

و دلم بلرزد برای شنیدن یک "دوستت دارم"

و تو نگاهت را بپاشی به فنجانهای قهوه و نگاه بیقرار من

دلم بخواهد که بگویی "دوستت دارم"

و تو به جای هر بار گفتنش،

100 بار با نگاهت قربان صدقه ام بروی

و من از فکر نداشتنت بمیرم 

و اسپند دود کنم.

بیا با همین قانون ساده کمی زندگی کنیم.

(شیما سبحانی)

قاتل اهلی

دست منو بگیر و همپا باش، فکر یه پرسه زیر رگبارم
دار و ندارم برق چشماته، پیراهنی از خون به تن دارم

من شاهد قتل خودم بودم، تقویم من تو خون شناور بود
یه روزگاری عشق معنا داشت، وقتی رفیق مثل برادر بود

آغوشها بوی تله دارن، لبخندها دندون نشون می دن
تو دست هر سایه یه ساطوره، از فیلم ما پایانو دزدیدن

من عاشقت هستم، ولی می رم، من عاشقت هستم، خداحافظ
می خوامت، اما چاره موندن نیست، پشت چراغ تا ابد قرمز


دست منو بگیر و باور کن تا ختم این آهنگ نمی مونم
آینده شکل یه اتوبانه که مقصد اونو نمی دونم

این دست خالی مونده‌ فقره، پشت چراغ قرمز کابوس
این شهر روی یه گسل خوابه، مثل یه کشتی زیر اقیانوس

آوازهای بردگی بسه، من وارث مشت پدر بودم
من وارث خشم خیابونا، من وارث چشمای تر بودم

(یغما گلرویی)

اشتباهام

اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم.

اشتباه دوم من این بود که عاشقت شد.

اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شوم.

اشتباه بعدی من این بود که تو را صد بار بخشیدم.

اشتباه هزارم من این بود که هیچ‌وقت خودم را از پنجره پرت نکردم بیرون.

هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم.

(مصطفی مستور)

بازنده

عشق تو قماری است که بازنده ندارد

ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده!

(غلامرضا طریقی)

دوست داشتن بیخودی

دوست داشتن هیچ‌وقت "زورکی نبوده و نیست."

نمی توانی با مهربانی ات کسی را مدیون خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد. 

دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر" باشد، دوست داشتن نیست. 

اصلاً نمی توانی کسی را مجبور کنی تپش قلبش را با حرارت دستهای تو تنظیم کند

کـه در شلوغی شهر یکباره "به یادت بیفتد" و دلش قنج برود. 

من این را خوب فهمیده ام دوست داشتن منطق نمی شناسد 

و عشق، دلیل.

اگر که روزی فهمیدی پشت دوستت دارمهای رابطه ات دلیل است، 

منطق است، 

دِین و انجام وظیفه است، 

دکمه لق پیراهن که با چنگ و دندان می ایستد، نباش،

فقط همین.

(مهسا پناهی)

ذوق عشق

ذوقی به غیر عشق تو در دل نداشتم

بودم اگر کنار تو، مشکل نداشتم


جسمی برای خاک شدن داشتم، ولی

جانی به قدر شأن تو قابل نداشتم


افتادم از نگاه تو چون ماه در محاق

تا  روز وصل یک شب کامل نداشتم 


سر زیر پر به داغ جنون تو مبتلا

کاری به کار مردم عاقل نداشتم


اقرار می کنم که تو را در تمام عمر

جز با خیال عکس مقابل نداشتم 


فکرم تمام پیش تو و مُهر بر دهان

راه برون شو از شب جاهل نداشتم


یک ادعا که عشق مرا برملا کند

یک قطعه مکمل پازل نداشتم 


ای مرجع تمام اشارات! غیر تو 

توضیح می دهم که مسائل نداشتم

(عبدالجبار کاکایی)

صبحت به خیر عشق من!

صبح بخیرهایم را برایت بوسه بوسه گلستان می کنم.

تو فقط مرا عاشقانه تکرار کن تا عطر بهارنارنج دوستت دارمهایم را طوری برایت پیله پیله پروانه می کنم که تا خود شب من باشم 

و تو باشی 

و فدای تو شدن.

(امید آذر)

کام دل و جان

سرمست اگر درآیی، عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

 

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

 

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا رهروان غم را خار از قدم برآید

 

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد، ترسم که دم برآید

 

عاشق بگشتم، ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

 

گویند دوستانم: سودا و ناله تا کی؟

 سودا ز عشق خیزد، ناله ز غم برآید

 

دل رفت و صبر و دانش، ما مانده‌ایم و جانی

 ور ز آن که غم غم توست، آن نیز هم برآید

 

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

(سعدی)

هر کاری دلت خواست، کردی

‏‎کاش مى فهمیدى ‏‎آدم از یک جا به بعد کنار مى کشد،

‏‎اهلى خودش مى شود!

‏‎مگر یک آدم چقدر مى تواند مهربان باشد

‏‎و تو هى سیلى بزنى به احساسش؟

(امیر وجود)

جرمم باش

مثل یک پنجره که زل زده تا ماهش را

عاشقی قسمت ما کرده فقط آهش را


حسرت دیدنت از دور برایم کافی ست

کم نکن از دل من لذت کوتاهش را


من که خوشبختی از این عمر ندیدم، ای کاش

شانه های تو نشانم بدهد راهش را!


جرم من باش در این شب که خودش می بخشد

پیش از مدعیان، بنده گمراهش را


مهربان است خدایی که مقدر کرده

عشق کافر بکند مؤمن درگاهش را


این سکوتی که قسم خورده زمینم بزند

کاش پنهان بکند ناله جانکاهش را!


همه گفتند دعا وقت سحر می گیرد

آه از این شب که "ندیدیم سحرگاهش" را!


سهمم از دیدن عکس تو فقط حسرت شد

مثل یک پنجره که زل زده تا ماهش را...

(علی صفری)

شاعر شکسته

می خواستم نوازنده ای دوره گرد شوم تا تو را شهر به شهر به گوش دنیا برسانم

یا بالرینی که با اسلیمی دستهام خطوط خوابهای خوش تو را تصویر کنم.
نه نوازنده شدم، 
نه بالرین؛
تنها شاعری شکسته ام که تو را در جام جادویی کلمات می ریزد 
و جرعه جرعه می نوشد.
(مریم ملک دار)

زندگی زیباست

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدتهاست، مدتهاست


به جای دیدن روی تو در «خود» خیره ایم، ای عشق!

اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد، اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم، هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد، زندگی زیباست

(فاضل نظری)

قدیمی دوسم داشته باش

مرا  قدیمی دوست بدار. 

آنطور که نگاهم کنی 

و من تب کنم 

وسرخ شوم، 

سر به زیر شوم 

و دلت غنج برود برای این نازهای دخترانه ام.

 صدایت بپیچد میان چهاردیواری خانه مان که می گویی: ضعیفه! کجایی؟ 

دلم برقصد میان استکانهای چای که برایت می ریزم. 

به سان آدمهای قدیم دوستم بدار،

همانقدر برای گیسهای بافته ام ورد بخوان 

و بوسه هایت را به پیشانی ام بچسبان

و بگو سجده گاه عاشقی ات همین نقطه ی دنیاست.

همانقدر قدیمی دوستم بدار که وقتی با خریدهایت به خانه برمی گردی،

مرا به آغوش بگیری  

و من گُر بگیرم، 

لباسهایت را برق بیندازم 

و بوسه بکارم.

باید حواسم به نگاه های گاه و بی گاه ات باشد، 

به قربان صدقه هایی که به چشمانم می روی 

و عشق از تمامش می چکد.

تو مرا همانقدر قدیمی دوست بدار، 

مثل همان  حال و هوا.

خیالت تخت: 

حواس من بند غیر تو نمی شود که نمی شود. 

(پریسا خان بیگی)

تو و ستم هات

شهر از هجوم خاطره هایت به من پُر است

بعد از تو شهر از من دیوانه دلخور است

 

از من که بین بود و عدم پرسه می زدم

تو بودی و کنار خودم پرسه می زدم

 

تو بودی و تمام غزلها، ترانه ها

من بودم و تمام ستمها، بهانه ها

 

من بودم و مجال شگفتی برای عشق

تو بودی و تحمل سخت بهای عشق

 

قلبم به خاطر تو مرا طرد کرده است

می سوزد از کسی که تو را سرد کرده است

 

از عشق رد شدی که من از ترس رد شوم

دیگر نمی توانم از این درس رد شوم

 

این بار آخر است برای خودم، نه تو

من پشت خط فاجعه عاشق شدم، نه تو

 

گرداب را درون خودت غرق می کنی

تو با تمام حادثه ها فرق می کنی

(افشین یداللهی)

به شادی نیاز دارم

تو به یک رنگین کمان،

به یک پنجره پر از عطر باران،

تو به قدم زدن،

به خنکای نسیم اول صبح،

به سوار اتوبوس شدن، 

به خواندن رمانهای عاشقانه،

تو به کمی از میم مجنون،

لام لیلی نیاز داری.

تو به دیوانه وار خندیدن، 

کمی فکر کردن به گنجشکها، 

به سادگی خیس شدن زیر باران نیاز داری.

تو لبخند بزن،

کاری از دیازپامها بر نخواهد آمد.

(امیرمحمد مصطفی زاده)

من و تو

من و باران، من و دریا، من و ماه

من و دلواپسی و حسرت و آه

 

تو و رفتن، تو و دل کندن از من

من و شب گریه های گاه بی گاه

(بهناز جعفری)

ساحل امنت

میل داشتنت آنقدر میان نگاهم می رقصد که هرکه مرا دید، 

مات شد. 

بیا کمی به خیالم تن بده. 

بگذار این بار چشمهایم بگویند که چگون تن به جنون سپرده اند؛

همان حکایت غریب، 

اما آشنای "دچارشدن".

بی تابم برای آن دم که نبض نگاهم میان چشمانت کُند بزند.

حوالی عشق تو که پرسه می زنم، 

تمام من از بوی توست که پر می شود. 

بیا که این طوفان  دیر زمانی ست دلش هوای پرسه کنار  ساحل امن تو دارد.

(پریسا خان بیگی)

ترس

ترسم این است نیایی، نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو هی کم و کمرنگ شود

 

ثانیه گم بشود، عقربه ها گیج شوند

دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود

 

ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصه ها کم بشود، فاصله فرسنگ شود

 

نکند بوسه بمیرد، خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایه فرهنگ شود

 

نکند فاحشه گی معنی لبخند دهد

بوسه ای گُل بدهد، ترجمه اش ننگ شود

 

نکند شاخه لرزان بشود شانه من

هق هق گریه بندآمده آهنگ شود

 

تلخی قهوه لبهای تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود

 

وای اگر در دل مرداد زمستان بشود!

قلب بی عاطفه ات یکسره از سنگ شود

 

سینه را آه دل سنگ تو آزار دهد

وای اگر سادگی ام مایه نیرنگ شود!

(علی نیاکوئی لنگرودی)

من و تو تنها

یک شب با تو تنها بودم؛

یک عمر بی تو تنها.

(رضا کاظمی)

نامه

تقویم روی میز دستم را می کشد 

و کاغذها به عقب برمی گردند. 

از تو باید بی خبر باشم، 

نه پیغامی که روی گوشی همراه تصویرت باشد، 

نه کلمه ای که دهانت را بیرون بریزد 

و بگوید: مرزهای وطن را کشف کرده ام با بلیطی در جیب، 

گذرنامه ای جعلی. 

همه چیز به زودی کمربند هواپیما را می بندد.

می روم که دنیا پررنگتر شود بدون من، 

می روم 

و با بخار روی شیشه ها در مه ای که بالای سرت ایستاده به خیابان، دست اندازهای جاده ای یکطرفه فکر می کنم.

یادت هست دستهای ما توی بلوار،

حرفهای روی نیمکت،

انگشتها، 

تن من، 

لب من، 

موهای من 

و عشق همینطور سرزده آمد؟

ما نفهمیده بودیم کجای جهان ایستاده ایم. 

لبهایت را که برداشتی، 

چشمها بینایی شان را باختند 

و کره خاکی با سوراخهای عمیقش پذیرنده مرده هایی بی نام شد. 

یادت بیاور نقش هیس را بر لبها.

گلوله های هوایی، 

صورتهای مشکوک، 

شلیک مرگ از مناره ها 

و دهانهایی که به صندلی اقرار کشیده شد، 

اقرار، 

اقرار، 

اقرار. 

من اقرار می کنم به نیمه گمشده، 

درختی که لرزید، 

میوه ای که نصف شد، 

سیبی که نخوردیم، 

دهانی که زخم.

من اقرار می کنم، 

ما نه با شما، 

نه آنها، 

ما که هیچوقت با هیچکس نبودیم، 

کسانی شدیم از همه عجیب تر 

(صندلی سیلی دیگری خورد).

من اقرار می کنم به صندلی 

و پایه های سستی که فرو می ریزد، 

روزی که نه من،      

نه تو، 

آدمهای تازه ای می آیند، 

با زبانهایی که باید تکرار کنند، 

گوشهایی که باید تکرار کنند، 

هیچ چیز تمام نمی شود عزیزم! 

جایی میان دستهای دو نفر دیگر تکرار...

(صندلی بوی خون می داد).

باد از سمت گذشته ها می آمد.

کاغذها به جلو دویدند

و امروز تاریخی که روی تقویم ایستاد. 

جلوتر بیا. 

از اینجا به بعد را خودم می گویم. 

در اردوگاه تاریکی نشسته ام بدون پوتین، 

لباس، 

درجه .

سربازخانه ای شده شهرم. 

در کوچه هایی پر از چشم چشمهایی که با تو می خوابند، 

چشمهایی که دنبالت می آیند، 

چشمهایی که از صورتت کنده نمی شوند 

و تو باید با خودت، 

روزگارت، 

با جامعه ای که کارنامه اش از دست چپش زمین نمی افتد، 

کنار بیایی.

(محمدعلی حسنلو)

ناگفته ها

در خویش می سازم تو را، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم


جانی به تلخی می کَنم، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم، خوابی پریشان می کنم


در تار و پود عقل و جان آب است و آتش توامان

یک روز عاقل می شوم، یک روز طغیان می کنم


یا جان کافرکیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دوراندیش را تسلیم شیطان می کنم


دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام، یک عمر کتمان می کنم


 از عشق، از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم


یا تو مسلمان نیستی، یا من مسلمان  نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

(عبدالجبار کاکایی)

باید باشه و نیست

«دلم برایت تنگ شده»های این روزها با همه دلتنگی های دهه شصتی و هفتادی فرق دارد.

این روزها دلتنگی آدمها پنهان شده اند پشت تمام عکسهای پروفایلشان. 

این روزها جنس دعاها هم عوض شده.

کاش آنلاین باشدهایت زیاد می شود 

و به برکت این فضای مجازی چشمهایت کم سوتر.

این روزها زمان تو را پیر نمی کند؛ 

خیال آدمهایی که باید باشند 

و نیستند، 

پیرت می کند.

(پریسا فرزان)

میان فاصله دکمه هات

قشنگ نیست که بی تو دم از سفر بزنم

به جاده دل بسپارم، به ماه سر بزنم


کجاست پیرهن آبی ات که مثل قدیم

میان فاصله دکمه هاش پر بزنم؟

(ساجده جبارپور)

عکس

در انتخاب عکسهاى پروفایلتان دقت کنید؛

شاید براى شما خیلى مهم نباشد،

اما یک نفر خیلى دور دورها شبها یک دل سیر تماشایش می کند قبل از خواب.

(علی قاضی نظام)

منزوی

اینک منم جوان به شوق تو در سفر

اینک تویی دوباره از آن هفته پیرتر


تو از غروب خسته زنجان به قول خود

من از سکوت ممتد کاشانه هنر


عمرت به خیر! خسته ام از آفتاب پارک

اینجا نبود از تو سپیدار سایه تر


بگذار با تو چند دهان درددل کنم

هر چند حرف بی حد و صبر تو مختصر


امروز از همیشه غزل "منزوی" تر است

محکمتر از همیشه به در می زند خطر


بارى تفاله های مدرن و مدرن تر

این ریشه را نشانه گرفتند با تبر


امروز هر که با دو غزل رو سپید شد

آمد جلو که "عمر غزل آمده به سر"


این حرفهای مفت مرا از درون شکست

این درد را به جز تو بگویم به کی، پدر؟!


که کارنامه غزل عصر حاضری

که سایبان شعر جوان هستی و اگر


روزی خدا نکرده نباشی، چه می کنیم؟

وقتی غزل یتیم شود، عشق دربدر

(مهدی فرجی)

وعده دیدار

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده،

روشنی و شراب را،

آسمان بلند و کمان گشاده پل.

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را.

در پرده ای که می زنی،

 

مکرر کن.

 

در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم؛

در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان میپذیرد

 

و شعله و شور تپشها و خواهشها به تمامی فرو می نشیند

 

و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد،

چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد.

در فراسوهای عشق تو را دوست می دارم،

در فراسوهای پرده و رنگ،

در فراسوهای پیکرهایمان.

 

با من وعده دیداری بده.

 

(احمد شاملو)

حروم شد

مرا در این تن طاعون گرفته جا مگذار

بیل به آدم بی خانه قول سیب نده


از آفتاب نگو، از بهشت حرف نزن

تو را فریب ندادم، مرا فریب نده


کبوترانم را دانه دانه پر دادم

به نامه از غم نادیدنت خبر دارم


هزار مرتبه گفتم که: دوستت دارم

هزار مرتبه این جمله را هدر دادم

(حامد ابراهیم پور)

رسیدن

با تو در بیراهه ها گم شدم تا بدانی مقصد همیشه رسیدن نیست.

(مهدی مظاهری)

وقتی نیستی

تو نباشی

نفسم بند و

دلم تنگ و

جهانم سرد است.

(باران قیصری)

انتشار عشق

مین فراموش شده اى هستم در انتظار قدمى کوتاه.

کوچه ها تشنه نام تو اند.

در من قدم بگذار

و بگذار عشق را تکه تکه به چهارگوش جهان پست کنم.

(بهرنگ قاسمی)

می ریزد

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر بدست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه، یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

(فاضل نظری)