من هیچوقت بلد نبودم جوری رفتار کنم که هر روز بیشتر دوستم داشته باشی،
بلد نبودم دلتنگی ام را قایم کنم پشت نقاب بی تفاوتی.
هیچوقت نشد بگویی دوستت دارم و من در جواب فقط بگویم: مرسی.
همیشه خدا موقع دیدنت برق خوشحالی در چشمهایم حال دلم را فریاد می زد.
انگار دست دلم برای تو رو شده بود.
من همیشه می ترسیدم از نداشتن تو،
می ترسیدم از اینکه یک روز نباشی و من بدون تو زندگی کردن را یاد بگیرم.
قبول، من خیلی چیزها را بلد نبودم، اما دوست داشتنت را که خوب بلد بودم.
نبودم؟
(نیلوفر علیخانی)