عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

بدشدنا

حالا نه اینکه بحث می کنم یعنی دوستت ندارم یا آن دو سه تا دادی که می زنم، 

با خودت خیال کنی که رفتنت را به ماندنت ترجیح می دهم، 

نه، اصلاً،

آدم داد می زند که نگه دارد،

بحث می کند، چون مهم است. 

می خواهد حل کند، 

می خواهد چند آغوش بیشتر تو را نفس بکشد. 

باور کن آدم اگر بند نباشد به دوست داشتنش که بحث نمی کند. 

وقتی می بیند نمی شود، 

اصرار نمی کند؛ 

می رود.

به همین سادگی...

(مریم قهرمانلو)

حلقه

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

 

آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

 

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

 

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

 

آن پریشانی شبهای دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

 

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

 

ساقیا! لطف نمودی، قدحت پر می باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

 

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

(حافظ)

پ.ن: روز حافظ مبارک

می آم بهت

می آیم به تو مثل رنگ به چهره ات،

مثل لباس به تنت،

مثل عینک به صورتت.


می آیم به تو،

به داشتنت از همان آمدنها که رفتن ندارد.

(مریم قهرمانلو)

حوصله کن

دوستم داشته باش.

سر بر شانه حوصله که بگذارم،

تو را کنار هر واژه به صراحت می سرایم.

(نیکى فیروزکوهی)

آزادی

در گوشه زندان فقط به تو فکر می کنم.

می دانی؟

می توانی این را درک کنی؟

باورت می شود چقدر دوستت دارم؟

هیچ می دانی غیر از من هیچکس در گوشه زندان پشت میله ها نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد؟

(رستم بهرودی)

دیو غصه

نگو: چگونه ای؟ که لاجرم بگویم: عالی ام

بگو: کجای قصه ای؟ بگویم: این حوالی ام


تو بی نصیبی از من و من از تو بی نصیب ترم

که من زنی نشسته کنج خانه ای خیالی ام


بیا به پشت شیشه اتاق رو به کوچه تا

به چشم خودببینی ام که بی تو در چه حالی ام


دلیل سبز بودنم! کجای دشت گم شدی

که بی تو حدس می زنم نماد خشکسالی ام؟


تو را که کم می آورم، دوباره آه می کشم

در اوج قله ای و من شبیه دره خالی ام


چقدر گریه کرده ام! چقدر فکر کرده ام!

نشست پشت این غزل جنون احتمالی ام


هزار و یک شب است که اسیر دیو غصه ام

بگو: کجای قصه ای؟ بگویم این حوالی ام

(اکرم مؤمن پور)

کتاب لبات

از میان تمام کتابها لبهای تو خواندنی ترند، 

وقتی که می گویی «دوستت دارم».

(الهه سادات موسوی)

دق

من از بس خورده ام غم دیگر از این زندگی سیرم

تو هم هر شب برایم می نشینی لقمه می گیری

(فرامرز عرب عامری)

درباره تو

عشق زمانی ‌ست که کسی را ملاقات می کنی

و به تو درباره تو چیز تازه ای می گوید.

(آندره برتون)

قبله جان

می کند معراج در هر حالتی دیوانه ات

سر اگر بردارم از پایت، نهم بر شانه ات


قبله جان! جانمازم را بیندازم کجا؟

خانه را میخانه کرده خنده مستانه ات


سمت چپ یا راست رویت را نگران، چون کلید

گیر کرده توی قفل قلب من دندانه ات


دیگران با ناله می خواهند مهمانت شوند

من تو را با گریه بیرون می کشم از خانه ات

(مجید افشاری)

من میدونستم و تو، نه

از یک جایی به بعد یاد می گیری که دیگر خودت را درگیر "دوستت دارم"های بی سر و ته هیچ آدمی نکنی.

"دوستت دارم"هایی که مثل تکیه کلام دائماً ورد زبان اند 

و مخاطبهایش هر روز عوض می شوند.


از یک جایی به بعد می فهمی فکر کردن به آدمی که خودش هم تکلیفش را با "دل امروز عاشق و فردا فارغش" نمی داند، 

حماقت است.

اینکه تو هنوز درگیر عشق بی سرانجامت باشی 

و او غرق خوشی ها و سرگرم آدمهای رنگ و وارنگ اطرافش وفاداری نیست.

خیانت به خودت است.

فکر کردن به آدمی که هیچوقت ماندن را یاد نگرفت 

و عشق را نفهمید،

اشتباه محض است.

بالاخره به خودت می آیی 

و می فهمی می توانی با هر کسی خوشبخت بشوی، 

به جز همین آدمی که یک روز فکر می کردی بودنش کنار تو خوشبختی محض است.

(نیلوفر علیخانی)

نیست

نگرد، نیست که پیش از تو هر که جست، نبود 

که عشق حادثه ای جز تب نخست نبود 

(غلامرضا طریقی)

جبران

از این تنهایی ها خدا قسمت کند که بنشینی، 

زانوها را بغل بگیری،

به کسی که نیست فکر کنی،

بعد ناگهان کسی از جایی دور بپرد وسط تنهایی ت 

و تعادلش را بهم بریزد.

دست به دل آغوشت بگذارد، 

موهایت را پریشان کند

و توی صورتت فریاد بکشد که آمده تا تمام اتفاقهای بد گذشته جبران شود.

تو بلندبلند بخندی 

و او بوسه اش را بگذارد وسط خنده هایت. 

گاهی زیادی که تنها می شوی،

دلت از این سرزده آمدنهای طولانی می خواهد.

(شیما سبحانی)

گذشت

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن


دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن


در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن


راز من است غنچه لبهای سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن


دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر 2 آینه را روبرو مکن

(فاضل نظری)

توهم رابطه عاشقانه

حماسه مى آفرینى.

جایى که نه قدرت را بدانند 

و نه درکت کنند

و تو هنوز هم با هواى مهربانیت نوازششان کنى.

(امیر وجود) 

در خیال

در خیالم با تو بودم در قرار دیگری

در قرارم گر چه بودی بی قرار دیگری

 

اینهمه محو تو بودن راهکاری تازه است

می شود با تو گذر کرد از کنار دیگری

 

من گذر کردم از این دنیا، ولی ای کاش تو

می گذشتی از دلم در کارزار دیگری!

 

چون روی، یکبار دیگر جان من را می بری

این که هستم با تو یعنی انتحار دیگری

 

من توانم دل ولی نه، زندگی یک جبر داشت

کاش می دادند بـر ما اختیـار دیگری!

 

گرچه مجنون نیستم، اما به شهرم شهره ام

حال منگ و عقل دنگ است اشتهار دیگری

 

در خزان من آمدم، گو در خزانی می روم

ای اجل! مهلت بده من را بهار دیگری

(یزدان غلامی)

مال همه روزای زندگیمی

نگران پاییزى؟ 

محبوب چهارفصل من! 

عشق تو پرنده مهاجر نیست که با آمدن پاییز کوچ کند. 

(رحمان نقى زاده)

پاییز

آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد

کاسه صبرم از این دیر آمدن لبریز شد

 

تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت

از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد

 

مهر با بی مهری و نامهربانی می رسد

مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد

 

بی تو یک پاییز ابرم، نم نم باران کجاست؟

بی تو حتی فکر باران هم خیال انگیز شد

 

کاش می شد رفت و گم شد در دل پاییز سرد!

بوی باران را تنفس کرد و عطرآمیز شد

 

آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟

آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد

(فرهاد شریفی)

دار و ندارمی

تو را نه؛

دلم را گم کرده ام.

(رضا کاظمی)

صبحای بی تو

هر صبح به تو فکر می کنم، 

با جای خالی ات حرف می زنم، 

روزنامه را برایت می خوانم

و صبحانه را جای تو به خودم تعارف می کنم، 

از اتاق صدایت را می شنوم که: «لباسهاتو اتو کردم و گذاشتم روی تخت.»

لباسهای چروک هرروزه ام را می پوشم

و با صدای بلند از تو که نیستی، تشکر می کنم، 

عطر تلخ همیشگی را می زنم، 

در را آهسته می بندم 

و چهارقفله اش می کنم که مبادا جای خالی ات از خانه ام فرار کند.

(سیدعلی صالحی)

حال زندگیت بی من

حالم بد است مثل زمانی که نیستی

دردا که تو همیشه همانی که نیستی! 


وقتی که مانده ای، نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی، نگرانی که نیستی  


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است، نه آنی که نیستی


با عشق هر کجا بروی حی و حاضری

دربند این خیال نمانی که نیستی 


تا چند من غزل بنویسم که هستی و

تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی؟


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

(غلامرضا طریقی)

فرار

یک روز از خواب بیدار می شوی، 

می بینی حس و حالی تازه داری.

دلت می خواهد بعضی از آدمها و خاطره های شان را فراموش کنی 

و فقط به همین امروز فکر کنی. 

تلفنت را خاموش کنی، 

شیکترین لباست را بپوشی، 

جلوی آیینه بایستی،

چند دقیقه به خودت نگاه کنی 

و با حالی خوب از خانه بیرون بروی.

کافه ای دنج را برای یک صبح عاشقانه‌ دلپذیر انتخاب کنی 

و خودت را به یک فنجان نوشیدنی دلخواه میهمان کنی.

امروز قرار است اتفاق عاشقانه‌ بزرگی برایت بیفتد، یک شروع ابدی.

پس خودت را به یک عشق ماندگار دعوت می کنی.

از همین امروز با خودت آشتی می کنی.

تصمیم می گیری این چند روز مانده تا بهار را به جای هیاهوی تکراری هر سال روحت را بتکانی.

ته مانده‌ کینه ها و حسرتها را دور بریزی 

و آماده‌ شکوفه دادن شوی،

چراکه تو برای شکوفه دادن از هر گیاهی بارورتر هستی. 

بهار که می رسد، 

درختان برفهای سرشاخه‌ها را به یاد ندارند، 

اما به عشقبازی با شکوفه ها مشغولند. 

از همین امروز از درختان یاد بگیر، 

عاشقانی که به خواست طبیعت تن می دهند.

آدمهای بیخودی و فکرهای منفی زندگی ت را دور بریز 

و خودت را به یک فنجان نوشیدنی بهار‌نارنج دعوت کن؛

چرا که قرار است از امروز عاشق خودت باشی.

(شیما سبحانی)

بیگانه

بیگانه تر از عشق برای تو منم

اما چه کنم اسیر دلباختنم؟


چون آینه در برابر دیوارم

با هر ترکی که می خوری، می شکنم

(مجید افشاری)

پیغام تو

می دونی دلم چی می خواد؟

یه پیام از تو،

یه آهنگ برام فرستاده باشی،

لبخندمو نتونم از صورتم جمع کنم،

مامانم رد بشه 

و بگه: به به خانم لبخندیان! باز چی فرستادن حضرت آقاتون؟

دانلودش که کامل شد،

با صدای بلند پخشش کنم،

دلم قنج بره برات 

و قربون صدقه سلیقه ت برم.

تو سلفی یهو بدی،

من وویس از صدای قلبم.

بعد من باشم 

و تو و حرفایی که تمومی ندارن.

تهشم "گوشی که دکمه بغل نداره"، بگو کی و کجا ببینمت؟

خلاصه حضرت آقا!

من هنوز دلم از اون بودنایی می خواد که همیشه با یه لبخند ملیح سرم توی گوشی بود.

همین...

(الناز شهرکی)

جامه دران

چون سرخ ترین سیب در آغـوش درختی 

سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن


آن گونه  دچارت شده یوسف که خودش هم

افتاده  به عاشـق  شدن و جامه دریدن

(امیر توانا املشی)

آزار

گاهی اوقات کسی که دوستت دارد، 

بیش از همه آزارت می دهد. 

می دانی چیست لیلی؟! 

دروغ محض است که می گویند با لباس سفید که رفتی، با کفن باید برگردی. 

من، تو و تمام زنانی که عاشق می شوند، 

باید یاد بگیریم که عشق نباید نقطه ضعفمان شود که عشق نباید از خطوط قرمزمان رد شود 

و چیزی از خودمان باقی نگذارد.

سخت است 

و چه بسا غیرممکن، 

اما باید یاد بگیریم که ما فقط یک بار اجازه زندگی کردن داریم 

و هیچ چیز و هیچ کس حق ندارد این زندگی را به کام مان زهر کند.

(کالین هوور)

نمردن

ای بهترین بهانه برای نمردنم!

دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم

(فرامرز عرب عامری)

بند هم

چرا مرا بند نمی کنی به خودت؟

من بند شدن می خواهم.

من مال کسی شدن می خواهم.

تو می دانی مال کسی شدن یعنی چه؟

یعنی کسی هست که همیشه نگران از دست دادنت است.

یعنی تو تعلق داری به کسی.

یعنی نشانی داری

و هر وقت که گم شوی، 

کسی هست که بگردد به دنبالت حوالی آن نشانی.

چرا مرا مال خودت نمی کنی؟

دستهایم منتظر است.

چشمهایم دودو می زند.

شانه هایم سردش می شود.

دلم هی شور می زند

و پاهایم بیقرارند

و خاطراتت در پی هم قطار.

بیا این بند مرا بند کن به خودت.

دلم بند شدن می خواهد.

(پریسا زابلی پور)

بیا

تو از مرور جاده ها مرا بهانه کن فقط

به رنگ عاشقانه ها مرا ترانه کن فقط


من از عبور جاد ها نشانی تو خوانده ام

تو هم بیا و با دلت مرا نشانه کن فقط


به روی بام خانه ام بساز آشیانه ای
بیا کنار من بمان، بیا و لانه کن فقط

منم که پر ز غصه ام اسیر دست یادها
بیا و قلب خسته را پر از ترانه کن فقط

(؟)

شعر خداحافظی

همان روز اول که آشنا شدیم،

قرار گذاشتیم که اگر روزى زبانمان لال، زبانمان لال، زبانمان لال، خواستیم جدا شویم،

همه چیز دوستانه اتفاق بیفتد که فردا روزى اگر اتفاقى یکدیگر را در خیابان دیدیم،

مسیرمان را کج نکنیم

و عجب قرار شیرین تلخى بود!

مگر می شود کسى را که تا دیروز برایش می مردى،

رهایش کنى به امان خدا؟

اما قرارمان بود.

می دانى؟ اولش همه چیز قشنگ است، شاعرانه، عاشقانه.

هیچ پایانى را تصور نمی کنیم.

همه قول و قرارها رویایى،

اما به چشم بهم زدنى می بینى تصورت با ایده آل ات زمین تا آسمان فاصله دارد.

تو می مانى 

و یک عمر پاسخ دادن به سؤالاتى که جواب هیچکدامش را نمی دانى.

حالا پشت میز همیشگى کافه دوست داشتنی مان منتظرم تا براى آخرین بار ببینمش

و آهنگى که پخش می شود 

و می دانم تا آخر عمر می شود بلاى جانم:

"قصه ما تموم شده با یه علامت سؤال"

(علی قاضی نظام)

دوست می دارم تو را

ای به قربان نگاهت، دوست می دارم تو را

جان شیرینم فدایت، دوست می دارم تو را


اندکی بنشین، شتابت بهر چیست؟

قصه ها دارم برایت، دوست می دارم تو را


یک نظر بر دل نظر کن ماه من!

تابشی از آسمانت، دوست می دارم تو را


خوبرویم! سنگدل گشتی چرا؟

رحم بر شوریده حالت، دوست می دارم تو را


ناز کن زیبا نگارم! تا خریدارت منم

دل ببازم در قمارت، دوست می دارم تو را


چشم زیبایت قرار از دل ربود

رو مگیر از بیقرارت، دوست می دارم تو را


عطر گیسوی تو زیبا هوش از سر می برد

گشته ام ای مه! خمارت، دوست می دارم تو را


برم عشق ست و عطا کن بوسه ای

جرعه ای می از لبانت، دوست می دارم تو را

(؟)