عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

بوسه بر چشمان

و من افرادی را می شناسم که خداوند قلبشان را لبریز مهربانی آفریده

و آنقدر عزیزدل اند که دوست داری قلبشان را ببوسی.

می دانید؟ 

برای بوسیدن خوش قلبها راه حلی پیدا کرده ام؛

چشمهایشان را عمیق ببوسید.

باور کنید چشمها خود قلب اند.

(آناهیتا محلفی)

سراغم

رفتی و برای من سؤال است که تو

دیگر به سراغ من محال است که تو


گفتم به هوای عاشقی برگردم 

گفتند که سالهای سال است که تو...

(احسان افشاری)

لنگر

زندگی لنگر می خواهد؛

چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، 

چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود، 

چیزی که نگذارد امواج آدم را بکشاند به ناکجا.

حالا لنگر آدم گاهی یک آدم دیگر است، 

گاهی یک فکر و اعتقاد است، 

گاهی ایمان است،

گاهی عادت روزانه است، 

گاهی کار است، 

گاهی یک جمع دوستانه است، 

گاهی یک دوره خانوادگی است، 

گاهی یک باشگاه ورزشی است، 

گاهی 4 تا کتاب است، 

گاهی یک مشت خاطره است.

لنگر هر کس هر چه هست، 

فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار، 

فاصله اوست تا گم شدن، 

فاصله اوست با آوارگی.

(امیرعلی بنی اسدی)

شب فراق

شب فراق که داند که تا سحر چند است؟

 مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 

 

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

 

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است؟

 

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو و آن هم عظیم سوگند است

 

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

 

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست

 

خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست

 

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکنده ست!

 

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

 

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است!

 

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

 

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

(سعدی)

میلاد

همیشه با منی،

حتی در اندوه برفی که می بارد،

در انبوه خاطراتی که یخ می زند

و من درختی که با معجزه نگاه تو چشم به راه بهار است.

(سلمان نظافت یزدی)

همدم روز قیامت

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پیششان سر بر نمی آرم، رعایت می کنم


همچنانکه برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه رنج تو باشم، رفع زحمت می کنم


این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش

آنقدر جذابیت داری که حیرت می کنم


کم اگر با دوستانم می نشینم، جرم توست

هر کسی را دوست دارم، در تو رؤیت می کنم


فکر کردی چیست موزون می کند شعر مرا؟

در قدم برداشتنهای  تو دقت می کنم


یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم


ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می کنم


توی دنیا هم نشد، برزخ که پیدا کردمت

می نشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

(کاظم بهمنی)

حرفات

همیشه مراقب حرفهایی که می زنی، باش.

مخصوصاً وقتی عصبی یا دلخور هستی؛

بعضی کلمات همچو ترکشی می ماند که کنار قلب می نشیند.

نمی کُشد،

ولی تا آخر عمر عذاب می دهد.

(مهرداد حبیبی)

به کسی دل بده که...

نامه آخرت به دستم رسید

بالاخره تونستی پستش کنی

خیلی پلا میونمون خراب شد

دیگه نمی تونی درستش کنی


جون به لبم رسید تا رامم بشی

چه جوری این آتیشو خاموش کنم؟

شاید ببخشمت، ولی محاله

نامه آخرو فراموش کنم


نوشتی آسمونمون تموم شد

هرچی که بوده بینمون تموم شد

تو ساده رد شدی، ولی جدایی

خیلی برای من گرون تموم شد


تو آسمون عشق من پریدن

یه ذره بال و پر می خواد، نداشتی

بهم نگو تقصیر سرنوشته

عاشق شدن جیگر می خواد، نداشتی


جدایی از تویی که زندگیمی

خیلی برام سخته، خدا شاهده

یه پدرم، تک پسرم رو کشتن

حالا می گن بیا رضایت بده


با این حساب حرفی دیگه نمونده

منم دیگه حرفامو جمع می کنم

چند تا غزل می مونه، چند تا نامه

اونم یه خاکی تو سرم می کنم


داری می ری، حرفمو بشنو، برو

که چوب حراج نزنی دلت رو

دل به کسی بده که وقتی می ره

رژت رو پاک کنه، نه ریملت رو

(حامد عسکری)

وسط هیاهوی زندگی

یکی از روزهای40 سالگی ات، 

در میان گیر و دار زندگی ملال آورت،

لابه لای آلبوم عکسهایت،

عکس دختری مو مشکی را پیدا می کنی.

زندگی برای چند لحظه متوقف می شود

و قبضهای برق و آب برایت بی اهمیت.

تازه می فهمی 20 سال پیش چه بی رحمانه او را در هیاهوی زندگی جا گذاشتی.

(یغما گلرویی)

میترسم از نداشتنت

از شوری چشم اهالی ترس دارم

از مردمان این حوالی ترس دارم


از خود که گاهی آبم، اما گاه آتش

از این دل حالی به حالی ترس دارم


از اینکه ما مثل دو تا ماهی بچرخیم

در برکه‌های بیخیالی، ترس دارم


هر چند با تو شادمانم لحظه‌ها را

از گریه‌های احتمالی ترس دارم


هر چند چون پیچک تو را در بر گرفتم

همواره از آغوش خالی ترس دارم


ما دو درخت در کنار رود هستیم

با این همه از خشکسالی ترس دارم


از چشم بد باید تو را زیبا بپوشم

از شوری چشم اهالی ترس دارم

(حمید درویشی)

بگو دوسم داری

به کسی که دوستش داری،

بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی برایش ارزش قائل هستی،

چون زمانی که از دستش بدی،

مهم نیست چقدر بلند فریاد بزنی؛

او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

(پابلو نرودا)

جادوی حرفات

روان چون چشمه بودم، جذبه ات خشکاند و چوبم کرد

بنازم آن نگاهت را که درجا میخکوبم کرد


شب و روز مرا در برزخ یک لحظه جا دادی

طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد


کنون از گرد و خاک عشقهای پیش از این پاکم

که سیلاب تو از هر رویدادی رُفت و روبم کرد


تنت تلفیق گنگ عنصر باد است با آتش

نفسهایت شمالی سرد، لبهایت جنوبم کرد


دوا؟ جادو؟ نمی دانم، شفا در حرفهایت بود

نمی دانم چه در خود داشت، اما خوب خوبم کرد

(مهدی عابدی)

تو

حرف تو که مى شود،

تازه مى فهمم عشق فقط مى تواند یک رمان باشد.

(امیر وجود)

سر تو بر دوشم

مگر چه ریخته ای در پیاله هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم؟


تو از مساحت پیراهنم بزرگتری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم


چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم؟


همین خوش است، همین حال خواب و بیداری

همین بس است که نوشیده ام، نمی نوشم


خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه می!

معاشران! بفشارید پنبه در گوشم


شبیه بار امانت که بار سنگینی است

سر تو بار گرانی است، مانده بر دوشم

(سعید بیابانکی)

خاکستری

آدمها گاهی خاکستری اند:

نه بودنشان آرامت می کند 

و نه رفتنشان.

گاهی چنان با عشق می آیند که هُرم نگاهشان و عطر حرفهایشان روحت را می نوازد

و گاهی چنان بی مِهرند که تو می مانی و پنجره ای رو به پاییز،

بغضی تلخ

و سکوت 

و سکوت 

و سکوت.


آدمها را جدی نگیرید.

خودتان باشید.

بغضها را ببلعید.

از هستی لذت ببرید 

و عشق ببخشید به جان روزهایتان.


آدمها را جدی نگیرید.

آدمها گاهی خاکستری اند.

(سارا قبادی)

استمرار عشق

دنبال حالی ساده ام در لحظه هایت

حالا که استمرار عشق از تو بعید است

(امید صباغ نو)

میدونی چی میگم؟

زنها وقتی دلگیرند،

هر چه بپرسی، 

می گویند: هیچی، مهم نیست، می گذرد.

این یعنی: 

هیچ جا نرو،

کنارم بشین،

دوباره بپرس؛ 

دوباره پرسیدنهایت حالم را خوب می کند.

(عباس معروفی)

رد شود آب از سرش

گفته بودم می روی، دیدی عزیزم آخرش

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش؟

زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست
رفتنت یعنی مصیبت، زجر یعنی باورش

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش!

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش

جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف سیگار و من، یاد تو سمت دیگرش

مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش
(علی صفری)

معنی عشق

بعد از تو روزی هزار بار خودم و بقیه را قانع می کنم که رفتنت "دلیل داشت، منطق داشت".

به همه می گویم: دلش جای دیگر بود که رفت. من هم اگر جایش بودم، می رفتم. 

ولی خودم که می دانم من پای برو نداشتم.

خودم که می دانم اگر دلم جای دیگری بود، 

یک قدم هم سمتت برنمی داشتم.

همه می گویند: مگر نمی دانست دلش اینجا نیست، پس چرا آمد تو را وابسته کرد؟

دلت را بی تاب کرد

و رفت؟

چیزی ندارم جوابشان را بدهم، 

یعنی ترجیح می دم به جواب اینطور سؤالها فکر نکنم،

چون آخرش می رسم به آنجایی که تو نامرد بودی 

و من را دوست نداشتی 

و...

وای، اصلاً ولش کن.

آخر تلخی این حقیقتها مغزم را چروک می کند.

می گویم: کاش بعد از من به او که می خواهد، برسد.

 دلم نمی آید ناراحت ببینمش. 

دلم می خواهد "عاشق" ببینمش.

همه می گویند: چه خوبی تو! چه عشقی داری تو!

باز هم هیچ نمی گویم.

این بار جواب دارم بدهم. 

می توانم بگویم: دوستش دارم قلبم برایش می تپد خب.

آرزویی بهتر از عشق ندیدم که برایش بکنم.

با اینکه خودم از این درد شیرین خیری ندیدم،

اما می دانم تو اگر عاشق شوی، 

غوغا می کنی.

می دانم تو اگر عاشق شوی، 

معنی عشق را عوض می کنی،

ولی راستش بغض گلویم را می گیرد، 

نمی توانم حرف بزنم.

آخر این روزها بغضها حسابی اذیتم می کنند:

بغض نبودنت،

بغض بوسه زدنهایت بر پیشانی کسی غیر از من،

بغض لذت گرفتن دستهایت که از دست دادم.

لعنتی! بغضهایم نمی گذارد درست قانعشان کنم که "رفتنت دلیل داشت، منطق داشت".

نمیگذارد.

(پگاه صنیعی)

شر و شعر

زنی که عقل دارد، عشق را باور نخواهد کرد

که زن با شاعر دیوانه عمراً سر نخواهد کرد


مبادا بشنود یک تار مویش زله ام کرده

که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد


خرابم کرد چشم گربه ای وحشی و می دانم

عرقهای سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد


نکن، مستم نکن، من قاصد دردآور عشقم

که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد


جنون شعر من را نسلهای بعد می فهمند

که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد


برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم

دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد


بگویی، می روم، زخمم زدی، اما نترس از من

که شاعر شعر خواهد گفت، اما شر نخواهد کرد

(مهدی فرجی)

دلبرانه

تمام این مدت می توانستم عاشق هر رهگذری که می آید،

بشوم

و هیچ خیالی هم از تو در سرم نپرورانم.

من می توانستم دوست داشتن را نوک زبانم بنشانم

و با هر لبخندی دهان باز کنم 

و بگویم: راستی، من دوستت دارم. 

من می توانستم دلم را تکه تکه کنم 

و هر تکه اش را جایی جای بگذارم.

می بینی؟ 

من می توانستم نغمه عاشقم عاشقم را دور تا دور این دنیا رقصان زمزمه کنم،

اما تو... 

لعنت به این تو که هرکه هم که آمد،

به حرمت جای پای تو بر روی چشمان منتظر من سر خم کرد 

و به ادای احترام نماند.

نه که نخواهد بماند، 

نه؛

تو نگذاشتی، 

بس که از این زبان وامانده در نمی آمد چند کلام دلبرانه.

تمام این سالها می توانستم نمانم، 

اما ماندم، 

نه تنها پای تو؛

من ماندم تا اگر هم نیامدی،

دنیا ببیند این حوالی می شود هر روز و هرثانیه دل را حراج هر شیرین زبانی نکرد.

(عادل دانتیسم)

عشق و عقل

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست

که آنچه در سر من نیست، ترس رسوایی ست


چه غم که خلق به حُسن تو عیب می گیرند؟

همیشه زخم زبان خونبهای زیبایی ست


اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی ست


شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست


کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پر زدن مرغهای دریایی ست

(فاضل نظری)

تقدیم عشق

هیچ وقت بابت عشقهایی که نثار دیگران کرده اید 

و بعدها به این نتیجه رسیده اید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، 

افسوس نخورید.

شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، 

بخشیدید

و چه چیزی زیباتر از عشق؟ 

هر رنج دوست داشتن، صیقلی ست بر روح 

و با هر تمرین دوست داشتن روح تو زلال تر می شود.

(شل سیلوراستاین)

برگرد

برگرد و این دیوانه را دیوانه تر کن

این خانه ویرانه را ویرانه تر کن

 

من با زبان فاصله بیگانه هستم

من را به این بیگانگی بیگانه تر کن

 

مسکور صهبای نگاهت بودم ای جان!

برگرد و این مستانه را مستانه تر کن

 

مخمور افیون لبانت هستم ای عشق!

تریاک قلب نشئه را جانانه تر کن

 

شاد از شرارتهای چشمان تو بودم

باز آ و این دردانه را دردانه تر کن

(مرتضی شاکری)

بغلم کن

من یک "زنم"که کودک درونش هنوز هم شیطنت می کند،

هنوز هم دلش غش می رود برای نوازش مادرش

که هدیه گرفتن را به رسم دخترانگی اش هنوز هم دوست دارد.

خیالت راحت؛

هم مردانگی بلدم،

هم عرضه اش را دارم.

فقط نمی دانم چرا هر کار هم که می کنم،

آخرش محتاج آغوش مردانه توام.

لطفاً خیلی شیک و مردانه بغلم کن.

(نرگس صرافیان طوفان)

شب پیش تو

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

 

به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست

 

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست

 

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

 

بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

 

برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست

 

تو آسمان منی، جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست

(سیده تکتم حسینی)

شعر

شعر تویی.

این شاعرانگی ها بهانه اند.

این شورهای دم به دم هیچ چیز جز فریب خویش نیست.

شعر تویی با تمام زیبایی ات.

(هومن داوودی)

بدون تو

برگرد، بدون تو دلم می میرد

با این همه شعر نو دلم می میرد

 

باور بکن ای دوست! اگر دیر کنی

در کنج پیاده رو دلم می میرد

(بهناز جعفری)

قدم بزن

بیا قدم بزنیم؛

من با تو،

تو با هرکه دلت خواست.

فقط بیا قدم بزنیم.

(رضا کاظمی) 

نفس

گاهی به خدا نفس کشیدن سخت است

یعنی نفسی تو را ندیدن سخت است

 

با زور مسکن قوی خوابیدن

با دلهره از خواب پریدن سخت است

 

عاشق نشدی، زندگی ات تلخ شود

تا درک کنی که دل بریدن سخت است

 

بعد از تو خدا شبیه تو خلق نکرد

یعنی که شبیه ات آفریدن سخت است

 

هر روز سرکوچه نشستن تا شب

از فاصله های دور دیدن سخت است

 

حقاکه تو سهم من نبودی، حالا

فهمیدن این درد شدیداً سخت است

 

باشد، تو برو، زندگی ات شاد، ولی

بی تو به خدا نفس کشیدن سخت است

(لیلا موسوی)

سیاه یعنی

سیاه یعنی تاریکی گیسوی تو.

 

سیاه یعنی روشنی چشم تو.

 

سیاه یعنی روزگار تاریک و روشن من،

مثل اشک تو که گونه ات را با سرمه چشمت نقاشی می کند،

مثل حس ما به هم وقت فاصله ما از هم.

 

سیاه یعنی شعر سپید من در جواب غزل خداحافظی تو.

 

سیاه یعنی روسفیدی من بعد از عشق تو.

 

سیاه یعنی ...

(افشین یداللهی)