عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

خودمی

-  هربار که کسی وارد زندگیم می شد، خلوتم رو ازم می گرفت و می خواست من رو به طور کامل تصاحب کنه.

+  می فهمم، تو می خوای تا همیشه تنها بمونی.

- نه اینطور نیست. تا همیشه تنها بودن خیلی ترسناکه. دوست دارم کسی وارد زندگیم شه که با وجودش خلوتم رو هم داشته باشم، جوری که انگار دارم با خودم زندگی می کنم و اون طرف فقط جنسیتش فرق می کنه.

(روزبه معین)

خواهشم

من شعله شعله‌ خواهشم، اما نشاندنی

دریا بپاش بر عطشم مرد آهنی


از لب نه، از نگاه و نوازش شروع کن

تا وا کنم دهان به هر آنچه نگفتنی


درد از هزارتکه‌ من چکه می کند

هر تکه از من آمده با من به دشمنی


ابرم که هق هقم همه رگبار شکوه ها

صبر زنم سرآمده‌ از پاکدامنی


چیزی نمانده از گله تا گریه، دست تو...

دست تو می رساندم از شب به روشنی


از هرچه دست، دست تو وا می کند مرا

از هرچه زخم؛ زخم تنی یا که ناتنی


من مرده ام بدون جنون، زنده ام به عشق

جان می کنم که دل نکنم، آدم آهنی!

(فاتیما رنجبری)

در دلم هستی

دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند.

 

زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودم.

 

 از من و هرچه در من نهان بود،

 

می رمیدی،

 

می رهیدی.

 

یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش می کشیدی،

 

می کشیدی.

 

آخرین بار،

 

آخرین بار،

 

آخرین لحظه تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را.

 

باد نالید

 

و من گوش کردم خش خش برگهای خزان را.

 

باز خواندی.

 

باز راندی.

 

باز بر تخت عاجم نشاندی.

 

باز در کام موجم کشاندی.

 

گرچه در پرنیان غمی شوم،

 

سالها در دلم زیستی تو،

 

آه،هرگز ندانستم از عشق چیستی تو،

 

کیستی تو.

 

(فروغ فرخزاد)

 

فلسفه

مرده ام، این نفس تازه من فلسفه دارد

روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد


عقربی را که خودش را زده زود است ملامت

تیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارد


دوستی با تو میسر که نشد، نقشه کشیدم

با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد


گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف!

و همین «حیف» خودش مطمئناً فلسفه دارد


آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیم

تازه فهمیده ام این بند کفن فلسفه دارد

(کاظم بهمنی)

برمیگردی

آدمها تمام نمی شوند؛

آدمها نیمه شب با همه‌ آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته اند، 

به تو هجوم می آورند.

( هرتا مولر)

گرفتارت

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو، نیست

 

سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست

 

خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست

 

کس ندیده ست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست

 

آدمی نیست، مگر کالبدی بی‌جان ست

آنکه گوید که مرا میل به دیدار تو نیست

 

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای!

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

 

جور تلخ ست، ولیکن چه کنم، گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست؟

 

من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

 

به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

 

سعدیا! گر نتوانی که کم خود گیری

سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

(سعدی)

دل دل

باورت می شود؟
 این دل دل بی دلیل نامش عشق است.
تو هرچه دوست داری، 
صدایش کن.
(نیلوفر لارى پور)

محکم بغلم کن

عاشقی با اینکه تنها غم نشانم داده است

هر بلایی بر سرم آورده، فوق العاده است


هر چه راه با تو بودن بیشتر بن بست شد

بیشتر کار سرم بر شانه ات افتاده است


عشق با اینکه تمام دردها را برده بود

دست و دلباز است و درد بهتری پس داده است


از صفای گریه روی شانه ات منعم نکن

این همان زیبایی گریه سر سجاده است


دور اهداف مهم و سخت خط باید کشید

این وظیفه گردن خط لبت افتاده است


بیقرارم، خسته ام، محکم در آغوشم بگیر

زندگی در تنگنای عشق فوق العاده است

(علی صفری)

همه وجودت

سراییدم تو را برای خودم،  

آنگونه که لبخندت وزن شد،

چشمهایت قافیه 

و صدایت ردیف خوشبختی. 

تو نوترین شعر شدی؛ 

شعری که قالبش را "عشق" نامیدند.

(زهرا مصلح)

میان اینهمه نجواها صدای ماست که می ماند

بخوان، بخوان که فقط از ما همین صداست که می ماند


صدای پچ پچ صیادان نماندنی است، کبوتر باش

طنین بال‌زدنهای پرنده هاست که می ماند


پس از وجود خداوندی تو رکن اول دنیایی

فراتر از تو که می آیم، فقط خداست که می ماند


بیا شبانه از این بن بست بدون واهمه بگریزیم

که از گریختنت با من 2 رد پاست که می ماند


همیشه یاد نخستین عشق زبانزد است به مانایی

تو عشق اول من بودی، غمت بجاست که می ماند

(مهدی عابدی)

انحصار

عشق برای همه هست؛

برای من، 

برای او،

برای آنها.

لعنتی! 

"تو" چرا باید استثنای این اتفاق می شدی؟

(پگاه صنیعی)

هر روز بی وفاتر از همیشه

هر چه با تنهایی من آشناتر می شوی

دیرتر سر می زنی و بی وفاتر می شوی


هر چه از این روزهای آشنایی بگذرد

من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی


من که خرد و خاکشیرم، این تویی که هر بهار

سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی


مثل بیدی زلفها را ریختی بر شانه ها

گاه وقتی در قفس باشی، رهاتر می شوی


عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا 2سیب

می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی


یا سراغ من می آیی، چتر و بارانی بیار

یا به دیدار من ابری نیا، تر می شوی

(حامد عسکری)

گذاشته رفته... هیچوقت نبوده

به نیشتر کنایه امیخته بودی.

بودن گاه از سر تنهایی ست

و یاد نمناک همیشگی فردی که عشقی معلوم است.

میان این مثلث مجهول درد خواهی کشید.

این روزها عروسکها هم راه می روند

و مسخّر دستان کسی نیستند.

تو چرا مانده ای؟

اسب جان می کند در این شک مکرر،

در این خلوت نامعلوم،

در این تحقیر دردناک.

تو چرا مانده ای؟

خودت را نجات بده.  

آن که به قصد عشق نیامده است،

با اولین خاطره دیگری می رود

و تو در دریای حیرانی غرق خواهی شد.

اسبت را بردار،

برو.

اینجا دیگر جای  تو نیست.

(هومن داوودی)

آه

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد?


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه، یک روز همین آه تو را میگیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

(فاضل نظری)

جکومتت در من

دلم را از سر راه نیاورده ام سر راه هر کس و ناکسی بگذارم

و بگویم: لطفاً مرا بردارید و دوستم بدارید.

شده باشد تنهایی تمامش را به دوش بکشم،

آوازه خوان کوچه و خیابان بشوم،

دوست داشتنت را زمین نمی گذارم،

جایش را هم به زور به هیچ نگاهی نمی بخشم.

راستش حتی به تو هم هیچ ربطی ندارد،

چه برسد به دیگران که چرا اینگونه بیرحمانه دل پای تو نشسته است،

اما برای خاطرجمعی هر کس که می پرسد از خلوت خودش که مگر می شود دوست داشت اینچنین؟

می شود.

حتی بی بوسه و آغوش هم می شود.

حتی می شود آنقدر وفادار بود که هرکسی از لحن حرفهایت بفهمد که اینجا کسی دارد عاشقی می کند.

کافی ست یک دل داشته باشی که دوست داشتن را بخواهد در تمام وجودش در آغوش بگیرد.

من دلم را از سر راه نیاورده ام که به هر سلامی،

به هر نگاهی، 

به هر کلامی یادم برود که تو هر روز در من حکومت می کنی.

عادل دانتیسم)

رفتی

رفتی و لب از لب من وا نشد

آن شب تنهایی ام  فردا نشد

 

آنقدر از عشق هم جا مانده ایم

بوسه هم همبازی لبها نشد

 

در گریز از مسلخ تنهایی ام

گریه کردم، اشک هم مأوا نشد

 

گه گداری دل به دریا می زدیم

دیگر این دل راهی دریا نشد

 

بی تو آماج رقیبانت شدم

دل حریف لشکر غمها نشد

 

واژه ها را زیر و رو کردم، ولی

در خور تو قافیه پیدا نشد

 

یوسفت بودم، زلیخا می شدی

عشق دیرینم دگر برنا نشد

 

رفتی و غم در درونم جا گرفت

عشق دیگر در درونم جا نشد

 

هر چه گشتم از اساطیر کهن

چون من دلداده کس تنها نشد

 

هر کسی را دلبری باشد، ولی

بهر دارا هیچکس سارا نشد

 

حس من در این غزل آتش گرفت

جز قلم پروانه ای شیدا نشد

(مرتضی شاکری)

بازی گیسوهاش

چه خوش‌خیالی، باد!

تو را به بازی گرفته است گیسوهاش.

(رضا کاظمی)

عکس

قرارم با تو تنها بیقراری ست

پر از گریه، پر ازشب زنده داری ست

 

تمام دلخوشی من پس از تو

فقط یک قطعه عکس یادگاری ست

(بهناز جعفری)

رفته

تو حق نداری عاشق کسی بمانی که سالهاست رفته.

تو مال کسی نیستی که نیست.

تو حق نداری اسم دردهای مزمنت را عشق بگذاری.

تو می توانی مدیون زخمهایت باشی،

اما محتاج آنکه زخمی ات کرده، نه.

دست بردار،

از این افسانه های بی‌ سر و ته که به نام عشق فرصت عشق را از تو می گیرد.

آنکه تو را زخمی خود می خواهد،

آدم تو نیست.

آدم نیست

و تو سالهاست حوای بی آدمی.

حواست نیست.

(افشین یداللهی)

بوسه بر چشمان

و من افرادی را می شناسم که خداوند قلبشان را لبریز مهربانی آفریده

و آنقدر عزیزدل اند که دوست داری قلبشان را ببوسی.

می دانید؟ 

برای بوسیدن خوش قلبها راه حلی پیدا کرده ام؛

چشمهایشان را عمیق ببوسید.

باور کنید چشمها خود قلب اند.

(آناهیتا محلفی)

سراغم

رفتی و برای من سؤال است که تو

دیگر به سراغ من محال است که تو


گفتم به هوای عاشقی برگردم 

گفتند که سالهای سال است که تو...

(احسان افشاری)

لنگر

زندگی لنگر می خواهد؛

چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، 

چیزی که نگذارد فاصله آدم از ساحل آرامش زیاد شود، 

چیزی که نگذارد امواج آدم را بکشاند به ناکجا.

حالا لنگر آدم گاهی یک آدم دیگر است، 

گاهی یک فکر و اعتقاد است، 

گاهی ایمان است،

گاهی عادت روزانه است، 

گاهی کار است، 

گاهی یک جمع دوستانه است، 

گاهی یک دوره خانوادگی است، 

گاهی یک باشگاه ورزشی است، 

گاهی 4 تا کتاب است، 

گاهی یک مشت خاطره است.

لنگر هر کس هر چه هست، 

فاصله اوست با سرگردانی در دریای روزگار، 

فاصله اوست تا گم شدن، 

فاصله اوست با آوارگی.

(امیرعلی بنی اسدی)

شب فراق

شب فراق که داند که تا سحر چند است؟

 مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 

 

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

 

پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوند است؟

 

قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو و آن هم عظیم سوگند است

 

که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومند است

 

بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست

 

خیال روی تو بیخ امید بنشانده ست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکنده ست

 

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکنده ست!

 

اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکند است

 

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دستها که ز دست تو بر خداوند است!

 

فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

 

ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است

(سعدی)

میلاد

همیشه با منی،

حتی در اندوه برفی که می بارد،

در انبوه خاطراتی که یخ می زند

و من درختی که با معجزه نگاه تو چشم به راه بهار است.

(سلمان نظافت یزدی)

همدم روز قیامت

من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم

پیششان سر بر نمی آرم، رعایت می کنم


همچنانکه برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه رنج تو باشم، رفع زحمت می کنم


این دهان باز و چشم بی تحرک را ببخش

آنقدر جذابیت داری که حیرت می کنم


کم اگر با دوستانم می نشینم، جرم توست

هر کسی را دوست دارم، در تو رؤیت می کنم


فکر کردی چیست موزون می کند شعر مرا؟

در قدم برداشتنهای  تو دقت می کنم


یک سلامم را اگر پاسخ بگویی، می روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می کنم


ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می کنم


توی دنیا هم نشد، برزخ که پیدا کردمت

می نشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم

(کاظم بهمنی)

حرفات

همیشه مراقب حرفهایی که می زنی، باش.

مخصوصاً وقتی عصبی یا دلخور هستی؛

بعضی کلمات همچو ترکشی می ماند که کنار قلب می نشیند.

نمی کُشد،

ولی تا آخر عمر عذاب می دهد.

(مهرداد حبیبی)

به کسی دل بده که...

نامه آخرت به دستم رسید

بالاخره تونستی پستش کنی

خیلی پلا میونمون خراب شد

دیگه نمی تونی درستش کنی


جون به لبم رسید تا رامم بشی

چه جوری این آتیشو خاموش کنم؟

شاید ببخشمت، ولی محاله

نامه آخرو فراموش کنم


نوشتی آسمونمون تموم شد

هرچی که بوده بینمون تموم شد

تو ساده رد شدی، ولی جدایی

خیلی برای من گرون تموم شد


تو آسمون عشق من پریدن

یه ذره بال و پر می خواد، نداشتی

بهم نگو تقصیر سرنوشته

عاشق شدن جیگر می خواد، نداشتی


جدایی از تویی که زندگیمی

خیلی برام سخته، خدا شاهده

یه پدرم، تک پسرم رو کشتن

حالا می گن بیا رضایت بده


با این حساب حرفی دیگه نمونده

منم دیگه حرفامو جمع می کنم

چند تا غزل می مونه، چند تا نامه

اونم یه خاکی تو سرم می کنم


داری می ری، حرفمو بشنو، برو

که چوب حراج نزنی دلت رو

دل به کسی بده که وقتی می ره

رژت رو پاک کنه، نه ریملت رو

(حامد عسکری)

وسط هیاهوی زندگی

یکی از روزهای40 سالگی ات، 

در میان گیر و دار زندگی ملال آورت،

لابه لای آلبوم عکسهایت،

عکس دختری مو مشکی را پیدا می کنی.

زندگی برای چند لحظه متوقف می شود

و قبضهای برق و آب برایت بی اهمیت.

تازه می فهمی 20 سال پیش چه بی رحمانه او را در هیاهوی زندگی جا گذاشتی.

(یغما گلرویی)

میترسم از نداشتنت

از شوری چشم اهالی ترس دارم

از مردمان این حوالی ترس دارم


از خود که گاهی آبم، اما گاه آتش

از این دل حالی به حالی ترس دارم


از اینکه ما مثل دو تا ماهی بچرخیم

در برکه‌های بیخیالی، ترس دارم


هر چند با تو شادمانم لحظه‌ها را

از گریه‌های احتمالی ترس دارم


هر چند چون پیچک تو را در بر گرفتم

همواره از آغوش خالی ترس دارم


ما دو درخت در کنار رود هستیم

با این همه از خشکسالی ترس دارم


از چشم بد باید تو را زیبا بپوشم

از شوری چشم اهالی ترس دارم

(حمید درویشی)

بگو دوسم داری

به کسی که دوستش داری،

بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی برایش ارزش قائل هستی،

چون زمانی که از دستش بدی،

مهم نیست چقدر بلند فریاد بزنی؛

او دیگر صدایت را نخواهد شنید.

(پابلو نرودا)

جادوی حرفات

روان چون چشمه بودم، جذبه ات خشکاند و چوبم کرد

بنازم آن نگاهت را که درجا میخکوبم کرد


شب و روز مرا در برزخ یک لحظه جا دادی

طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد


کنون از گرد و خاک عشقهای پیش از این پاکم

که سیلاب تو از هر رویدادی رُفت و روبم کرد


تنت تلفیق گنگ عنصر باد است با آتش

نفسهایت شمالی سرد، لبهایت جنوبم کرد


دوا؟ جادو؟ نمی دانم، شفا در حرفهایت بود

نمی دانم چه در خود داشت، اما خوب خوبم کرد

(مهدی عابدی)