عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

یلدا

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت؟

 

رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت؟!

 

بود آیا که ز دیوانه خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت؟

 

سایه! آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت؟

(هوشنگ ابتهاج)

دیدار

ما دو تن مغرور، 

هر دو از هم دور. 

وای در من تاب دوری نیست! 

ای خیالت خاطر من را نوازشبار! 

بیش از این در من صبوری نیست. 

بی تو من تنهای تنهایم. 

من به دیدار تو می آیم.

(حمید مصدق)

بعد از او

خط اول به عشق تنهایی، حال و روزم به لطف او بد نیست 

منزوی جان! غزل نگو دیگر، هیچکس با ردیف "آمد" نیست 


فکر کن او که دوستش داری، بی خبر راهی سفر گردد 

زده باشی به هر دری، شاید آب رفته به جوی برگردد 


دور خود چرخ می زنی، اما چرخ گردون شکسته بی انصاف 

حس و حالت چقدر نزدیک است به دوچرخه سوار مخملباف! 


نگرانم، شبیه مستی که وارد صحن یک حرم شده است 

مثل سرمایه فقیری که ارزشش ذره ذره کم شده است 


باغبانی که باغ خشکش را می سپارد به دستهای دعا 

باغبانی که خان بر او بسته نوبت آب هفتگی اش را 


نگرانم، چگونه بعد از او جان از این مهلکه به در ببرم؟ 

بچه گنجشکی ام که می ترسم از بلندای لانه ام بپرم 


قصه ها بعد ما چنین گفتند: زیر این گنبد بلند کبود 

شاعری بود که نمی دانست عاشق قاتل خودش شده بود

(رویا ابراهیمی)

دوست نداشتن

دوست نداشتن یک مسئله خیلی پیچیده ست  و زمان بر؛

بر عکس دوست داشتن که چشم باز می کنی 

و می بینی بی دلیل دلت گره خورده به دلش.


دوست نداشتن اینجور نیست که تو یه بدی از طرف ببینی 

و بگی خب، دیگه از این بعد دوستش ندارم و تموم.

بعد از دوستش نداشتن و تموم کردن، 

هزار بار دلتنگش می شی،

هزار بار توی دلت حس می کنی که هنوز مثل روز اول و وقتی هیچ اتفاق بدی نیفتاده بود، دوسش داشتی.

بعد وقتی که دوستش نداری 

و تموم شده، هزار برابر قبل عکساشو نگاه می کنی 

و بیشتر از قبل بهش فکر می کنی.

بعدِ دوست نداشتنش بیشتر از قبل دست رد به سینه همه می زنی 

و بیشتر از همیشه دلت می خواد که بغلش کنی که باز کنارش باشی که عطر تنش بپیچه تو مشامت.

ببین، دوست داشتن هرچقدر دلیل نمی خواد،

عوضش دوست نداشتن خیلی دلیل می خواد.

یعنی دلت اونقدر رو خوب بودنش پافشاری می کنه که تو مجبوری هزار تا دلیل بیاری برای راضی کردنش که دیگه پر نزنه براش 

و نخوادش.


من برای دوست داشتنت دلیل نداشتم،

لااقل بیا چند تا دلیل برای دوست نداشتنت بهم بده.

(فاطمه جوادی)

فقط بودنت

من از تو هیچ به جز بودنت نمی خواهم

تمام عمر در آغوشم استراحت کن

(امید صباغ نو)

خنده هام

دیر دل ببند. 

بجا اعتماد کن.

احساست را خرج هر بی سر و پایی نکن.

چوب حراج بر سر تنهاییت نزن.

بیا 

و باور کن قداست دارد دوستت دارم و ماندن پای کسی؛

کسی که خنده هایش تنها و تنها تن لحظه های با تو می رود

(عادل دانتیسم)

جنون

جان جز پی دلبرم نخواهد افتاد
پرواز تو از پرم نخواهد افتاد


تردید نکن سرم بیفتد برخاک
دیوانگی از سرم نخواهد افتاد

(مجید افشاری)

رفته

تو حق نداری عاشق کسی بمانی که سالهاست رفته.

تو مال کسی نیستی که نیست.

 

تو حق نداری اسم دردهای مزمن ات را عشق بگذاری.

می توانی مدیون زخمهایت باشی،

اما محتاج آنکه زخمی ات کرده، نه.

دست بردار از این افسانه های بی‌ سر و ته که به نام عشق فرصت عشق را از تو می گیرد.

آنکه تو را زخمی خود می خواهد،

آدم تو نیست،

آدم نیست

و تو سالهاست حوای بی آدمی.

حواست نیست.

(افشین یداللهی)

2 قدم مانده تا وصال

چه می کشم از دوره ای که باورم سرکوب شد؟

تا بدتری آمد به چشم، بد لاجرم محبوب شد


من مشت در گِل مانده ام با ساقه دستان تو

شاید زمین آماده یک اتفاق خوب شد


من عاشق چشم تو و خواب نگاه تو شدم

چشمان تو شرط من است، مشروطه خواه تو شدم


با این همه بگذار من بر عشق تو تکیه کنم

یک شب بدون درد در آغوش تو گریه کنم

 

چون عاشقت ناز تو را با قیمت جان می خرد

از گندم گیسوی تو بر سفره اش نان می برد


هرکس تو را از من گرفت، دلسنگ چون دیوار بود

این سر به جای شانه ات همواره روی دار بود

(افشین مقدم)

گاهی م نمیشه که نمیشه

گاهی یه حرفایی رو نمی شه زد،

یه اشکایی رو نمی شه ریخت،

 یه چشمایی رو نمی شه شست.

باید دلبسته باشی تا بفهمی.

 یه دردایی رو تا آخر عمر باید کشید.

 دلبستگی اعتیاد می آره.

(پویا جمشیدی)

الهه ناز بنان

باید تمام مرد دنیا بنان شوند

از بس تو را الهه ناز آفریده اند

(غلامحسین سعیدی)

جااانم

این تو، این هم "جانم" که می شود ضمیمه چندحرفى نامت.

حالا با هر به زبان آوردن اسمت هزار بار جانم برایت می رود.

(علی قاضی نظام)

گاهی

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی


حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی


به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاری ست، گر همصحبت ما می شوی گاهی


دلت پاک است، اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی


تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

(مهدی عابدی)

وقتی نیستی

وقتی که تو نیستی،

دنیا چیزی کم دارد.

من فکر می کنم در غیاب تو همه خانه های جهان خالی ست،

همه پنجره ها بسته است،

اصلاً کسی حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد بیاید بالای کوه،

اما دیوارها تا دلت بخواهد بلندند،

سرپا ایستاده اند،

کاری به بود و نبود نور ندارند،

سایه ندارند.

من قرار بود روی همین واقعاً،

فقط روی همین واقعاً تأکید کنم.

 

بگویم:

واقعاً وقتی که تو نیستی،

خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

من هم تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

بدیهی ست که تو نیستی.

(سیدعلی صالحی)

عذاب خاطراتت

-«شاید مهمتر از اینکه بدونی یه نفر کجای زندگیته، باید بفهمی تو کجای زندگیش ایستادی. یه روز تصمیم گرفت نباشه، حتی هیچ اسمی ازم نشنوه. خواست فراموشش کنم.»

-«تونستی؟»

-«آره، اون دیگه هیچ اسمی از من نشنید، اما من گاهی صداش رو می‌شنوم. فراموشش کردم، فقط خاطراتش عذابم می‌ده.»

(پویا جمشیدی)

زن...مرد

زن عشق زاید 

و تو برایش نام انتخاب می کنی.

او درد می کشد 

و تو نگران از اینکه بچه دختر نباشد.

او بیخوابی می کشد 

و تو خواب حوریان بهشت می بینی.

او مادر می شود 

و همه جا می پرسند نام پدر.

(دکتر شریعتی)

گذشته

باز شروع کرد از گذشته ش گفت.

بهش گفتم: تو با گذشته ت زندگی می کنی. 

می دونی؟ 

دو نفر هستن که هیچ وقت گذشته هاشونو نمی تونن فراموش کنن:

یکی اونی که بهش بد کردن. عاشق بوده، بهش بد کردن. از عشق فراری ش دادن، خسته شده. یه آدم خسته از گذشته خیلی طول می کشه تا خوب بشه.

آروم در گوشم گفت: دسته دومی رو نگفتی؟

گفتم: می خوای بدونی؟ 

اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن، خیلی ام بد کردن. رفتن ، وقتی که نباید می رفتن. هیچ حسی نداشتن، درست وقتی که باید عاشق می شدن. 

می دونی؟ 

شاید اولیا حالشون خوب بشه، 

ولی دومیا تا آخر عمر گذشته شون رو زندگی می کنن.

(شاهین شیخ الاسلامی)

40 سالگی تو

دوباره به عکست، آخرین عکست میان صفحات مجازی خیره شده ام.

دست زیر چانه گذاشته ای

و آرام آرام چهل ساله می شوی با لبخندی تلخ خیره به تنهایی من.

در تصور عذاب وعده داده شده به عشقبازی آن روزهای مان چین به پیشانی انداخته ای.

نیچه راست می گفت: خدایی در این نزدیکی نیست.

خدا سالهاست ما را فراموش کرده است

و با غریو موسیقی تانکها و شلیک گلوله ها به رقص فرشته ها خیره مانده است.

باور نمی کنی؟

در فاصله همین چند خط شعر می دانی چند کودک وحشت مرگ را تجربه کردند؟

چند مادر گریستند؟

چند زن خود را از ترس شهوت دشمن به آتش کشیدند؟

می دانی چند بمب به روی منتظران رحمتش باریده شد؟

آسمان! 

چیزی بگو.

زمین از حجم این همه وحشت به اغتشاش کشیده شده است.

شاید باید پلی استیشنت را خاموش کنی تا همه چیز پایان یابد.

بگذار زمین را غبار ابدیتی که وعده داده ای، در میان گیرد.

بگذار همه چیز تمام شود.

چهل ساله شدن تو و تنهایی من چه اهمیتی دارد،

وقتی خدا نشسته در آسمان

و با ذکر نامش بر لب هر روز میلیونها گلوله سوی زمین شلیک می شود.

(هومن داوودی)

همراهی

تو وقتی می بینی که من افسرده ام،

نباید بگذری،

سکوت کنی یا فقط همدردی کنی؛

بناکننده‌ شادی های من باش.

مگر چقدر وقت داریم؟

یک قطره ایم که می چکیم در تن کویر 

و تمام می شویم.

(نادر ابراهیمی)

باور

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود


گل شکفته! خداحافظ، اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم، آری، موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود


اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه ا‌ش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود!

(حسین منزوی)

جبران

بیا برگردیم به عقب تو همین لحظه ها.

تا فرصت باقیه، بیا برگردیم به عقب؛

به روزایی که بلد بودیم با چیزای کوچیک کلی شاد باشیم 

و بخندیم،

به دلخوشی های ساده مون دل ببندیم 

و عبور کنیم از هرچی که ما رو از حال خوبمون دور می کنه.

بیا برگردیم به عقب 

و تکیه بدیم به شادی های بچگی،

به رویاهای همیشگی، 

امیدهای تموم نشدنی،

به لحظه های قشنگ و پر از شوق روزای دم عید،

به همونجایی که با خیال راحت می خندیدیم، 

بی خجالت گریه می کردیم، 

با یه حرف ساده کلی آروم می گرفتیم، 

غمهارو از یاد می بردیم.

بیا برگردیم 

و سهم مونو از شادی پس بگیریم،

به امیدی که یه جایی از این زندگی  جا موند 

و دلی که روزای خوبو از یاد برد.

بیا یه بار دیگه محول کننده حال دلهامون باشیم بی دست، بی واسطه،

همین حالا، همین امروز تا فرصت باقیه.

(حاتمه ابراهیم زاده)

وصل...هجران

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد


تو در کنار خودت نیستی، نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد


نه وصل دیده ام این روزها، نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد!


بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل تنگش جهنمی دارد


گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار، اگر باز هم نَمی دارد


دلم خوش است در این کارزار هر بیتی

برای خویش مقام معظمی دارد


برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده تو چه حق مسلمی دارد

(فرامرز عرب عامری)

تناسب

"هیچکس برای تمام کردن شروع نمی‌کند" 
و این تمام حرفهایی‌ست که در این نامه برای تو می نویسم 
و می دانم که اینها آخرین کلماتی ست که برای‌ تو می نویسم. 
هیچکس برای نرسیدن "انتخاب" نمی کند، 
به قصد خداحافظی سلام نمی کند 
و به نیت رفتن نمی آید.
یک روز آمدی، 
سرزده آمدی. 
خانه جمع و جور نبود، 
لباسهای روی کاناپه را فوراً زدم زیر بغلم 
و بردم ریختمشان توی اتاق خواب 
و یک چایی هول هولکی درست کردم 
و آوردم گذاشتم جلویت. 
آنقدر دستپاچه بودم 
و آنقدر معذب بودی که هیچکدام مان از همان چهار کلام حرفی که با هم زدیم، سردرنیاوردیم‌.
هی من گفتم 
و تو حواست پرت گلهای روی پیشخوان بود که می خواستی بدانی چه کسی آنها را برایم خریده 
و از سر تا ته حرفهایم هیچ نفهمیدی.
آمدی، 
نشستی، 
کنار هم چایی نوشیدیم 
و هی توی جای خودمان وول خوردیم بس که راحت نبودیم
نه من با مهمانی که از قبل برایش تدارک ندیده بودم، 
نه تو با خانه ای که هر لحظه حس می کردی هیچوقت انتظار تو را نکشیده.

هر دو حق داشتیم.
شاید به این راحتی ها نبود دل بستن 
و یکی شدن 
و یکی ماندن.
آدم دلش می خواهد جایی باشد که قبل از آمدن انتظارش را کشیده باشند،
یک جایی که عطر خود آدم مدام درش بپیچد 
و بس. 
حالا شاید دیگر به سرت نزند که سرزده جایی بروی، 
شاید به سر من هم هی بزند که وقتی خانه ای دارم آشفته تر از سرم 
و پریشان تر از دلم، 
زنگ خانه را که زدند، 
ادای نبودن دربیاورم.
هیچکس برای رفتن نمی‌آید. 
هیچکس برای برگشتن نمی رود.
گاهی اما حساب کار از دست من و تو و ما خارج است. 
هر کاری هم که بکنی، 
تهش در خانه‌ای که مال خودت نیست، 
معذبی. 
لباسی که قواره‌ تن آدم نباشد، 
هر چقدر هم آدم خودش را چاق و لاغر کند، 
فایده ندارد که ندارد.
آدم هیچ لباسی را برای نپوشیدن نمی خرد. عزیز! 
ولی من و تو شاید بدجور به تن هم زار می زدیم.
(مانگ میرزایی)

ایستادگی

رفتن نجات بود؛ تو گنجشک و من درخت

گنجشک جان! برو که درختان نمی روند

(احسان پرسا)

گمگشتگی

تو پشت پرده پنهان شده بودی

و من از هراس گم شدن گم شدم.

(رضا کاظمی)