مرا قدیمی دوست بدار.
آنطور که نگاهم کنی
و من تب کنم
وسرخ شوم،
سر به زیر شوم
و دلت غنج برود برای این نازهای دخترانه ام.
صدایت بپیچد میان چهاردیواری خانه مان که می گویی: ضعیفه! کجایی؟
دلم برقصد میان استکانهای چای که برایت می ریزم.
به سان آدمهای قدیم دوستم بدار،
همانقدر برای گیسهای بافته ام ورد بخوان
و بوسه هایت را به پیشانی ام بچسبان
و بگو سجده گاه عاشقی ات همین نقطه ی دنیاست.
همانقدر قدیمی دوستم بدار که وقتی با خریدهایت به خانه برمی گردی،
مرا به آغوش بگیری
و من گُر بگیرم،
لباسهایت را برق بیندازم
و بوسه بکارم.
باید حواسم به نگاه های گاه و بی گاه ات باشد،
به قربان صدقه هایی که به چشمانم می روی
و عشق از تمامش می چکد.
تو مرا همانقدر قدیمی دوست بدار،
مثل همان حال و هوا.
خیالت تخت:
حواس من بند غیر تو نمی شود که نمی شود.
(پریسا خان بیگی)