عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

اون وقتا

روزی گیج خواهیم رفت در تکرار درها در انتظار نور تا صبحها نان شیرمال و شیر یادمان نرود

و رگهای خیابان ما را در خود غرق کنند.

نه معنای عشق را دیگر می دانم،

نه به معنای چیستی خود واقفم.

باید به آن کافه همیشگی بروم  با خیال تو.

 قهوه ای سفارش  دهم

و برایت از روزهایی که مهربان بودی، 

حرف بزنم.

(هومن داوودی)

عید

در این حیاط قدیمی که هیچ رنگی نیست

بهار هم که بیاید، به آن قشنگی نیست


به قدر ذره امیدی در این مساحت نیست

ببین که فاصله هامان فقط مسافت نیست


دلم نشست درایوان سرد تنهایی

چقدر درد غریبی ست درد تنهایی!


نیامدی که ببینی چگونه می شکنم

چگونه بی تو قلم را به شاعری بزنم


بدون عطر تو سالم نود نخواهد شد

دلم که رسم خوشی را بلد نخواهد شد


کسی مرا که به جشن خدا نخواهد برد

"به میهمانی گنجشکها نخواهد برد"


تو سرنوشت منی و به جز تو راهی نیست

بدون عشق تو شوق خرید ماهی نیست


ببین که ساعتمان بی تو گنگ می چرخد

و قلب کوچک من توی تنگ می چرخد

(ساجده جبارپور)

بی مخاطب

کاش جای تو بودم!

کاش کسی را داشتم که مدام از من بنویسد که قهرمان نوشته هایش باشم که تا قهر کردم، بیاید 

و بگوید: "دردت به سرم حضرت دلبر!" که من باشم و شعرهایی که می دانم مخاطبش منم،

اما حیف،

حیف که من جای تو نیستم 

و حیف تر اینکه تو نمی دانی مخاطب این نوشته هایی!

(یگانه حق پرست)

هفت سین

می رسی با خیال و می پرسی روز نو بس نمی کنی غم را؟

می‌نشینی و گرد می گیری از دل من غبار ماتم را


می زنی پرده را کنار و بهار می دود پابرهنه توی اتاق

می گذارم به پای بچگی اش شیطنت کردن دمادم را


وسط خلوت شلوغ اتاق، سمنو، سیب، سکه، سبزه، سماق

سفره هفت سین می اندازی تا بچینی اتاق درهم را


می شود چشمهای من آنی محفل ابرهای بارانی

اصلاً انگار با تو می طلبد دل تنگم هوای نم نم را


در خیالم همیشه آخر سر تو پدر می شدی و من مادر

با تو می خواستم تمام دلم خوشی و ناخوشی عالم را


آخرین ماه و شادی و هیجان، من دل مرده، بی رمق، بی جان

دود اسفند رفته در چشمم، اشک می ریزم این همه غم را


ای خیالت همیشه همدردم! پیش تنهایی ام کم آوردم

این غزل پرچم سپید من است، من پذیرفته ام شکستم را

(سیده تکتم حسینی)

اسمت کنار اسمم

من و تو به یکدیگر محتاجیم.
ما علت و معلولیم.
ما لازم و ملزومیم.
تمام آدمهاى شهر را هم زیر و رو کنى،
اول و آخرش اسمت کنار اسم من معنا پیدا می کند.
(علی قاضی نظام)

بر لبت

بی مزه است هر چه در این شهر می چشم

جا مانده بر لبان تو حس چشایی ام

(فرامرز عرب عامری)

دل تنگ

آسمان را نگاه کن.
ببین خورشید با چه ذوقی هر صبح بیدار می شود،

با عشق می رقصد،

دست ابرها را می گیرد
و مشتاقانه می آید تا تو را ببیند.
حال من هر صبح مانند خورشید دیدنی ست،
اما چند وقتی ست غروب که می شود،

حال و روز آسمان مثل دل تنگ من دگرگون است.
چشمان خورشید قرمز می شود،
نفس هایش به شماره می افتد،

ابرها دستش را می گیرند،

با هم می روند پشت کوه های سر به فلک کشیده.
می بینی؟ دلتنگی من به خورشید هم سرایت کرده است.
به گمانم دلتنگی خورشید هم به ماه سرایت کرده؛
او که دل نازکتر از من و خورشید است،
چند شبی ست در آسمان نمی آید.
می بینی چگونه تعادل آسمان را به هم ریخته ای؟
می شود بیایی

و ما را ترجیح دهی به شرایطی که در آن هستی؟
ما قدر تو را بیشتر از هر کس و هر چیز دیگری می دانیم.
به همین جملات قسم، ارزشت را می دانیم.
ارزشش را داریم.
ما تو را بی دلیل بدون قانونهای دست و پا بسته بی حد و مرز دوست داریم.
می شود بیایی؟
(محمدامین تیمور زاده)

بوسه خداحافظی

تو را به گریه قسم بازگرد، آن بوسه

برای آن که خداحافظی کنیم، نبود


من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد

من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود

(حامد ابراهیم پور)

آرام جان

اگر مى خواهى زنى را عاشقانه در کنار خودت داشته باشى،
باید براى داشتنش بجنگى.
زن مردانه جنگیدن مرد را براى نگه داشتنش دوست دارد.
نه اینکه فکر کنى باید قله قاف را فتح کنى؛
نه، زن از مرد زندگیش فقط مرد مى خواهد که همیشه با همان غرور زنانه اش سرش را بالا بگیرد

و دلش قرص باشد
و بگوید: تو که باشى، هیچ اتفاق تازه اى نمى خواهم جز دوست داشتنت
و تو ثابت کنى که عشق قدرت مردانه مى خواهد
و روزى هزار بار آرامش جانش بشوى.
(امیر وجود)

شادی عمیق

لبخند تو مثل سفره ای رنگین است

از شدت عشقت نفسم سنگین است


توی بغلت برای تو دلتنگم

شادی که عمیق می شود، غمگین است

(مجید افشاری)

حسرت همه چی به دلت میمونه، یه عمر، میدونم

خب، باید واقع بین باشم،

تو رفتی خیلی وقته

و اگر بخوام خیلی بیشتر واقع بین باشم، باید قبول کنم از اولش هم نبودی:

همون وقتهایی که به جای اینکه کنار من بشینی، می نشستی روی مبل تکنفره و از دلمشغولی هات می گفتی.

نبودی اون موقعها که من تو یک قدمی تو رو اون مبل بزرگه تا حسرت آغوشت بودم،

تو حسرت اتوبان گردی با تو،

خوردن یه کاسه بستنی میوه ای،

سفرای آخر هفته،

معرفی کردن من به دوستات،

بودنت تو جمع دوستام،

تو حسرت اینکه منو ببینی،

هزار بار زل زدی به چشمام، اما یکبار منو ندیدی.


خب، من واقع بین شدم

وقتی عکس حلقه ای رو دیدم تو دست چپت، رو دست چپ یه نفر دیگه،

وقتی فهمیدم این تصویر آخره.


یکسال گذشته و من واقع بینانه به تو فکر می کنم.

هنوز به تو فکر می کنم

و فکر می کنم که فکر کردن به تو دیگه اصلاً صحیح نیست.

به تو فکر می کنم و به سؤالاتی که هنوز هیچ جواب منطقی براشون ندارم.

به درک که جواب منطقی براشون ندارم!

به درک که تو یه روزگاری قول داده بودی!

قول...

چه واژه غریبی!

به درک که بعد از تو شروع روزهای ناباوری بود، بی اعتمادی، بی اعتباری، پوزخند زدن به تمام حرفها، خوب نشدن...!

به درک که بعد از تو من ادامه دادم، اما خوب نشدم،

مثل قبل نشدم.

همین...

(پریسا زابلی پور)

همه ش دروغه

با یاد چشمهای تو مستم، دروغ نیست

اینکه هنوز فکر تو هستم دروغ نیست


اینکه از آن زمان که دلم را نخواستی

درخود هزاربار شکستم دروغ نیست


اینکه هنوز رد تو در شعرهای من

عمری به انتظار نشستم دروغ نیست


آن وقتها که هرشب و هر روز و ماه مست

"با چشمهات، خانه مردی سیاه مست"


آن روزها که مستی ما بادوام بود

چشمم همیشه منتظر یک پیام بود


آن روزها که از تو به من کم رسیده بود

"گاهی فقط سکوت به دستم رسیده بود"


آن روزها هنوز دلت مثل سنگ نیست

‌"ای بشکند دلی که برای تو تنگ نیست!"


آن روزها زنی که تظاهر نمی کند

"با هیچ چیز جای تو را پر نمی کند"


آن روزها که مثل زنی نه که کودکم

"لبخندهام  پر زده با بادبادکم"


آن روزها که ساده مرا ترک می کنی

"هی پشت هم نگو که مرا درک می کنی"


آن روزها که "سر به بیابان گذاشتم

این هم کلید، داخل گلدان گذاشتم"


ارزش نداشتم که به پایم بایستی

"بگذار بگذریم، چه بهتر که نیستی!"


هر شعر تازه ای که شنفتی دروغ بود

از عشق هرچه گفتم و گفتی دروغ بود


بارید مثل برف، ولی کم کم آب رفت

"گریه گذشت از حد و شاعر به خواب رفت"

(ساجده جبارپور)

معشوق هرزه

راست می گفتی:

از من باید گذشت که معشوقه بودن را بلد نیستم.

بلد نیستم برایت عطرهای مارکدار بزنم که بویش تا چند سال بعد از بینی ات نرود.

بلد نیستم برایت کادوهای گران گران بخرم.

نمی توانم دوستان جنس مخالفمان را به یک مهمانی شبانه دعوت کنم، 

تو را جلو چشم همه شان ببوسم تا به این جسارت عاشق بودنم حسادت کنند.

نمی توانم بعد از ساعت 8 شب با ماشین مدل بالاام به دنبالت بیایم، 

برویم دور بزنیم.

نمی توانم  ناخن بکارم،

با دستان مانیکورشده دستت را لمس کنم که تنت مورمور شود.

نمی توانم تو را به رستورانهای غرب و پولدارنشین دعوت کنم به یک وعده غذای اعیونی که تهش را هم باقی بگذارم.

نمی توانم ساعتهای گران بخرم که  دقیق تر سر قرارهایمان حاضر شوم.

نمی توانم کیف و کوله ام راببندم، 

با تو سفر 2روزه بروم یا وعده تابستان و یک مسافرت خارجکی بدهم.

نمی توانم روی یک خط صاف فرضی با کرشمه راه بروم.

نمی توانم یک جوری صدایم را نازک کنم که آنور خط دل دل بزنی.

نمی توانم...

کلاس کاری تو بالا بود

و من خنگ رفوزه ترین توام که با کفشهای اسپرتم یک وقتهایی لبه جدول می خواستم با تو مسابقه بگذارم.

یک وقتایی های هم توی حالم بود روی مخت ملق بزنم

و بعد حرص خوردنت با بوسه های ریزریز بخندانمت.

یک وقتایی از استرس قبل دیدنت لاک زدن که هیچ، کنار ناخنم را می جویدم.

یک وقتهایی بی وقت برایت با گل و یک کاغذ جیگیل پیگیل شده قربانت می رفتم.

یک وقتهایی برایت  پنیر با عشق  لای نون می گذاشتم

و به خوردت می دادم.

راست می گفتی .

آخر من با این معمولی بودنم شأن خوشی های هرزگی ات را پایین می آوردم.

(فاطمه حسینیان)

تو اینجایی

درماندگی یعنی تو اینجایی، من هم همین جایم، ولی دورم
تو اختیار زندگی داری، من زندگی را سخت مجبورم
(علیرضا آذر)

فقط اگه برمیگردی که واسه همیشه باشی

برگشتن به یک رابطه به ظاهر مرده که سخت نیست؛ 

یکهو از پشت بروید، 

دست تان را دور چشمانش بگذارد، 

مکث می کند، 

چشمانش خیس می شود، 

ناخودآگاه می گوید: "تو"؟

به همین راحتی.

شاید باورش سخت باشد، 

ولی آدمی که عاشق باشد، 

هنوز هم دیوانه دقیقه های بودنتان است.

(سهیل هدایتی)

آدم تر

پیدا بکن یک آدم آدم تری را 

و شانه های محکم و محکمتری را


آقای خوبی که دلش سنگی نباشد

معشوقهای دوستت دارم تری را


من را رها کن، هر چه ‌می خواهی تو داری

از دست خواهی داد چیز کمتری را


با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید 

و زد رقم آینده‌ درهم تری را


تو آخر این داستان باید بخندی 

پس امتحان کن عاشق بی غم تری را


من می روم آرام آرام از همه‌چیز 

هر روز می بینی من مبهم تری را


من را ببخش، از این خداحافظ خداحا... 

پیدا نکردم واژه‌ مرهم تری را

(سیدمهدی موسوی)

عشق ماندگار من

اسفند...

می دانی قشنگی اسفند به چیست؟

میان شلوغی 

و همهمه قبل از تحویل سال،

میان خانه تکانی 

و هزار کاری که باید انجام بدهی،

روزی لابلای تقویم اسفند ماه بین هزاران کتاب و وسیله ای که دورت ریخته 

و در حال تمیز کردنی،

برای لحظه ای نگاهت قفل می شود،

دختری در عکسی قدیمی بهت لبخند می زند.

"خاطراتی که بوی خاک گرفته اند..."

ضربان قلبت بالا می رود 

و اشک بی اختیار سرازیر می شود.

برای ثانیه ای تکه ای از خاطرات با هم بودنتان در ذهنت در چارچوب عکسی قدیمی تکرار می شود.

برای لحظه ای همه چیز یادت می رود 

و فقط لبخندش در ذهنت نقش می بندد.

دلبری که شاید همین سال،

شاید سالهای سال قبل قلبتان برای هم می تپید.

عشقی که هیچ وقت فراموش نخواهی کرد.

درست همان لحظه لحظه پایان سال است،

لحظه ای سرشار از حس خوشایند دوست داشتن میان آنهمه مشغله.

نمی دانی چه طعمی دارد بوسیدن چشمانت از روی عکس تاخورده سالها پیش!

ای کاش بودی 

و می شنیدی که تو تنها عشق ماندگار منی!

(علی مرادی نظرآبادی)

وقتی برگردی

یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم


از صبر ویرانم، ولی چشم انتظارت نیستم


 

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم، نه جنون


نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم


 

شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی


تو بیقراری می کنی، من بیقرارت نیستم


 

پاییز تو سر می رسد، قدری زمستانی و بعد


گل می دهی، نو می شوی، من در بهارت نیستم


 

زنگارها را شسته ام، دور از کدورتهای دور


آیینه ای رو به توام، اما کنارت نیستم


 

دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست


اصلاً منی در کار نیست، امنم، حصارت نیستم


(افشین یداللهی)

من بی تو

سرما خورده‌باشی، 

از سر شب افتاده باشی روی دنده نق زدن، 

مثل آن وقتها که دلت می گرفت 

و به جای همه دردهایت مرا نمی خواستی. 

صبوری کنم تا غر زدنهایت تمام شود 

و آرام بگیری. 

دراز کشیده باشی روی تخت، 

بنشینم کنارت، 

آرام دستان نرم کوچکت را ببوسم، 

آرام نگاهم کنی. 

لبخند بزنی، 

از همان لبخندها که سرشارم می کند از خورشیدهای همیشه. 

دستم را بگذارم روی پیشانی داغت، 

نگران نگاهت کنم 

و تو با همان صدای جادویی بگویی: "طوری نیست، خوبم." 

بعد من برایت کتاب بخوانم، 

شازده کوچولو بخوانم 

و شعر بخوانم  

و برایت از بچگی های غمبارم حرف بزنم تا میان بغض و خنده و بوسه و نوازش خوابت ببرد. 

با چشمهای تارشده از پرده مقدس اشک بنشینم به تماشای نفسکشیدن آرامت، 

به تماشای مژه های بلند عاشق کش ت، 

به تماشای مرمر تنت، 

به تماشای گیسوانت که آخ، 

کاش می شد من بمیرم لابلایشان 

و همانجا دفنم کنند. 

بنشینم تا خود صبح تماشایت کنم، 

به جای اینهمه شب که ندارمت. 

بنشینم عطر تنت را بنوشم 

و مست ترین دیوانه شهر شوم از باده‌ ناب مجاورت تو. 

تو که همیشه بوی گندم خام می دهی، 

عطری که یادگار بهشت است. 

بنشینم به بوسیدن آرام انگشتهایت، 

آن انگشتهای کشیده باریک. 

صبح که شد، 

بیدار که شدی، 

مرا ببینی که بالای سرت نشسته‌ام. 

لبخند بزنی. 

آرام نگاهم کنی 

و خودت را جمع کنی 

و مرا راه بدهی به حریم تختت. 

کنارت دراز بکشم، 

سرت را بگذاری روی سینه من 

و دستت را بگذاری روی دستهای من 

و حلقه عشق شود بازوانت دور تن من 

و زمان بایستد، 

برای همیشه بایستد. 

من برنگردم به این کابوس ممتد دوری و فراق و حرمان و جنون و درد و تنهایی. 

می بینی ؟ 

ندارمت 

و دیگر به هیچ دردی نمی خورم.

(حمید سلیمی)

تصویر

با خودم بدون تو چکار کنم؟

می دونی چی پیش رومونه، ولی

چه جوری باید ازش فرار کنم؟


هر چی که پشت سرت یه روز شکست

ساختنش شاید یه عمر طول بکشه

گاهی هر کاری کنی، فایده ای نداره

مثه اولش نمی تونه بشه


هر دفه برای روبرو شدن با دردم

دنبال اونی که می شناختم ازت می گردم

روبروی من یه تصویر هزارتیکه شده ست

که با هر بار رفتنت یه تیکه شو گم کردم


هر دفه غریبه تر می بینمت

تو چه جوری اینهمه عوض شدی؟

با کی دارم اشتباه می گیرمت؟

(آرش مهرابی)

باید بمونی تو زندگیم

تو این روزاى آخر سال هر کسی تو زندگیش چندتا آدم اضافى داره که باید بیرون بندازه،

چندتا دندون لق شده که باید کنده بشن.

همه خونه تکونى می کنن 

و گردهاى وسایلشون رو می گیرن.

می خوام به دلم یه تکون بدم که هر چى چرک و آدم گندیده ست رو از زندگیم بیرون کنم،

ولى این دل یه نفر رو تا ابد تو خودش نگه میی داره.

هر چقدر هم که بد باشه،

ولى باز دست گذاشته روش 

و میگه: "این آدم حتماً باید بمونه؛ حالا چه تو زندگیت، چه تو خاطره هات."

من همه رو از دلم می شورم، 

جز تو رو که باید تو زندگیم بمونى.

(طاها رحیمیان)

امن آغوشت

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است


من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است


به کودکانه ترین خوابهای توی تنت

به عشقبازی من با ادامه بدنت


به هر رگی که زدی و زدم به حس جنون

به بچه ای که توام، در میان جاری خون


به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است


به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره


به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دستهای تو در آخرین تشنجهام


به گریه کردن یک مرد آن ورگوشی

به شعر خواندن تا صبح بی هماغوشی


به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من


به لذت رؤیایت که بر تن کفی ام

به خستگی تو از حرفهای فلسفی ام


به گریه در وسط شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی


قسم به اینهمه که در سرم مدام شده

قسم به من، به همین شاعر تمام شده


قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام


به بحث علمی بی مزه ام در گوش ات

دوباره برمی گردم به امن  آغوشت


به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس

دوباره برمی گردم به آخرین بوسه

(سیدمهدی موسوی)

دوستت دارم مثل...

فقط ادعا می کرد دوستت دارم، 

بدون تو نمی توانم، 

بدون تو می میرم، 

ولی با یک تلنگر، 

با یک بدقولی رفت. 

آخر معنی دوستت دارم را نمی دانست‌. 

می خواست به زور این کلمات را داشته باشد،

می خواست به زور از آن خودش کند.

دوستت دارم مثل یک پیراهن چهارخانه رنگی ست  که نمی شود  تن هر کسی کرد. 

آدمها گاهی به اشتباه آن را به  تن می زنند که به تن  بعضی ها گشاد، تنگ یا زار می زند. 

دوستت دارم یعنی دادن آرامش به جانهای باارزش زندگی.

(آذر فراهانی)

بشنو

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست


تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 


گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم


پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 

 

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید


حالیا چشم جهانی نگران من و توست!


 

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید


همه جا زمزمه عشق نهان من و توست


 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه


ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست!


 

اینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت


گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست


 

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل


هر کجا نامه عشق است، نشان من و توست


 

سایه! ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر


وه از این آتش روشن که به جان من و توست!


(هوشنگ ابتهاج)


پ.ن: تولدتون مبارک استاد

بهونه لبخند

هر کجا که می خواهی سفر کن،

هر کجا که می خواهی بمان، بنشین،

اصلاً هر کار که دلت می خواهد، بکن، 

اما این را هم بدان اسفند وقت ورق زدن و فکر کردن به خاطرات کهنه ات نیست؛

اسفند تنها زمان عبور کردن و رد شدن است از تمام آنچه دیده ای، شنیده ای و گذر کرده ای،

اسفند زمان همیشه عبور کردن است، نه دوباره به یاد آوردن.

باید از یاد ببری،

از دست بدهی تا زمان بهاران دوباره ای را نشانت بدهد،

رنگ تازه ای به زندگی ات ببخشد.

هر جا که می خواهی سفر کن،

اما هر کاری هم که می توانی انجام بده تا زندگی بهانه دوباره لبخند زدن و دوباره زنده بودن را از تو نگیرد.

(حاتمه ابراهیم زاده)

نمیخوای... زور که نیست

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست

یا نگاهم بکند چشم تو، مجبور که نیست


شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی؟

با توام! خانه تنهایی من دور که نیست


آنکه با دسته گلی حرف دلش را می زد

پردرد است، ولی مثل تو مغرور که نیست


نازنین! عشق که نه، اخم شما قسمت ماست

عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست


تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی

تو نگو "نه" دل دیوانه من کور که نیست


خواستم دل بکنم از تو، ولی حیف! نشد

لعنتی! غیر تو با هیچ کسی جور که نیست


مشکل اینجاست نگفتی تو به من، می دانم

تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست

(زهرا حسینی)

دلخوشی جمعه هام

آلبومی دارم پر از عکسهای تو که فقط پنجشنبه ها بازش می کنم

و می نشینم به تماشایت.

قهوه ای را تلخ می نوشم

و با شیرینی نگاهت خودم را به جمعه ای دیگر می رسانم.

تو تنها دلخوشی پنجشنبه های منی.

(فرشته رضایی)

دلم لک زده واسه ت

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را


منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

 

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست، اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

"منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

 لای موهای تو گم کرد خداوندش را"

 (کاظم بهمنی)

فقط واسه تو

گاهى اگر تمام مردهاى شهر خریدار ناز تو باشند،

تو فقط دلت مى خواهد براى یک نفر خانومى کنى،

براى یک نفر زن باشى،

براى یک نفر عطر بزنى،

براى یک نفر لبخند بزنی

و یک تنه چه قیامتى به پا مى کنى،

اگر آن یک نفر که باید، 

باشد.

(فرزانه صدهزاری)