عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

تو

حرف تو که مى شود،

تازه مى فهمم عشق فقط مى تواند یک رمان باشد.

(امیر وجود)

سر تو بر دوشم

مگر چه ریخته ای در پیاله هوشم

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم؟


تو از مساحت پیراهنم بزرگتری

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم


چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم؟


همین خوش است، همین حال خواب و بیداری

همین بس است که نوشیده ام، نمی نوشم


خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه می!

معاشران! بفشارید پنبه در گوشم


شبیه بار امانت که بار سنگینی است

سر تو بار گرانی است، مانده بر دوشم

(سعید بیابانکی)

خاکستری

آدمها گاهی خاکستری اند:

نه بودنشان آرامت می کند 

و نه رفتنشان.

گاهی چنان با عشق می آیند که هُرم نگاهشان و عطر حرفهایشان روحت را می نوازد

و گاهی چنان بی مِهرند که تو می مانی و پنجره ای رو به پاییز،

بغضی تلخ

و سکوت 

و سکوت 

و سکوت.


آدمها را جدی نگیرید.

خودتان باشید.

بغضها را ببلعید.

از هستی لذت ببرید 

و عشق ببخشید به جان روزهایتان.


آدمها را جدی نگیرید.

آدمها گاهی خاکستری اند.

(سارا قبادی)

استمرار عشق

دنبال حالی ساده ام در لحظه هایت

حالا که استمرار عشق از تو بعید است

(امید صباغ نو)

میدونی چی میگم؟

زنها وقتی دلگیرند،

هر چه بپرسی، 

می گویند: هیچی، مهم نیست، می گذرد.

این یعنی: 

هیچ جا نرو،

کنارم بشین،

دوباره بپرس؛ 

دوباره پرسیدنهایت حالم را خوب می کند.

(عباس معروفی)

رد شود آب از سرش

گفته بودم می روی، دیدی عزیزم آخرش

سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش؟

زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست
رفتنت یعنی مصیبت، زجر یعنی باورش

یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش!

حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش

جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف سیگار و من، یاد تو سمت دیگرش

مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش
(علی صفری)

معنی عشق

بعد از تو روزی هزار بار خودم و بقیه را قانع می کنم که رفتنت "دلیل داشت، منطق داشت".

به همه می گویم: دلش جای دیگر بود که رفت. من هم اگر جایش بودم، می رفتم. 

ولی خودم که می دانم من پای برو نداشتم.

خودم که می دانم اگر دلم جای دیگری بود، 

یک قدم هم سمتت برنمی داشتم.

همه می گویند: مگر نمی دانست دلش اینجا نیست، پس چرا آمد تو را وابسته کرد؟

دلت را بی تاب کرد

و رفت؟

چیزی ندارم جوابشان را بدهم، 

یعنی ترجیح می دم به جواب اینطور سؤالها فکر نکنم،

چون آخرش می رسم به آنجایی که تو نامرد بودی 

و من را دوست نداشتی 

و...

وای، اصلاً ولش کن.

آخر تلخی این حقیقتها مغزم را چروک می کند.

می گویم: کاش بعد از من به او که می خواهد، برسد.

 دلم نمی آید ناراحت ببینمش. 

دلم می خواهد "عاشق" ببینمش.

همه می گویند: چه خوبی تو! چه عشقی داری تو!

باز هم هیچ نمی گویم.

این بار جواب دارم بدهم. 

می توانم بگویم: دوستش دارم قلبم برایش می تپد خب.

آرزویی بهتر از عشق ندیدم که برایش بکنم.

با اینکه خودم از این درد شیرین خیری ندیدم،

اما می دانم تو اگر عاشق شوی، 

غوغا می کنی.

می دانم تو اگر عاشق شوی، 

معنی عشق را عوض می کنی،

ولی راستش بغض گلویم را می گیرد، 

نمی توانم حرف بزنم.

آخر این روزها بغضها حسابی اذیتم می کنند:

بغض نبودنت،

بغض بوسه زدنهایت بر پیشانی کسی غیر از من،

بغض لذت گرفتن دستهایت که از دست دادم.

لعنتی! بغضهایم نمی گذارد درست قانعشان کنم که "رفتنت دلیل داشت، منطق داشت".

نمیگذارد.

(پگاه صنیعی)

شر و شعر

زنی که عقل دارد، عشق را باور نخواهد کرد

که زن با شاعر دیوانه عمراً سر نخواهد کرد


مبادا بشنود یک تار مویش زله ام کرده

که دیگر پیش چشمم روسری بر سر نخواهد کرد


خرابم کرد چشم گربه ای وحشی و می دانم

عرقهای سگی حال مرا بهتر نخواهد کرد


نکن، مستم نکن، من قاصد دردآور عشقم

که شاعر چون لبی تر کرد، چشمی تر نخواهد کرد


جنون شعر من را نسلهای بعد می فهمند

که فرزند تو جز من جزوه ای از بر نخواهد کرد


برای دخترت تعریف خواهی کرد: "من بودم

دلیل شور «مهدی» در غزل..." باور نخواهد کرد


بگویی، می روم، زخمم زدی، اما نترس از من

که شاعر شعر خواهد گفت، اما شر نخواهد کرد

(مهدی فرجی)

دلبرانه

تمام این مدت می توانستم عاشق هر رهگذری که می آید،

بشوم

و هیچ خیالی هم از تو در سرم نپرورانم.

من می توانستم دوست داشتن را نوک زبانم بنشانم

و با هر لبخندی دهان باز کنم 

و بگویم: راستی، من دوستت دارم. 

من می توانستم دلم را تکه تکه کنم 

و هر تکه اش را جایی جای بگذارم.

می بینی؟ 

من می توانستم نغمه عاشقم عاشقم را دور تا دور این دنیا رقصان زمزمه کنم،

اما تو... 

لعنت به این تو که هرکه هم که آمد،

به حرمت جای پای تو بر روی چشمان منتظر من سر خم کرد 

و به ادای احترام نماند.

نه که نخواهد بماند، 

نه؛

تو نگذاشتی، 

بس که از این زبان وامانده در نمی آمد چند کلام دلبرانه.

تمام این سالها می توانستم نمانم، 

اما ماندم، 

نه تنها پای تو؛

من ماندم تا اگر هم نیامدی،

دنیا ببیند این حوالی می شود هر روز و هرثانیه دل را حراج هر شیرین زبانی نکرد.

(عادل دانتیسم)

عشق و عقل

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست

که آنچه در سر من نیست، ترس رسوایی ست


چه غم که خلق به حُسن تو عیب می گیرند؟

همیشه زخم زبان خونبهای زیبایی ست


اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی ست


شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست


کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پر زدن مرغهای دریایی ست

(فاضل نظری)

تقدیم عشق

هیچ وقت بابت عشقهایی که نثار دیگران کرده اید 

و بعدها به این نتیجه رسیده اید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبوده اند، 

افسوس نخورید.

شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، 

بخشیدید

و چه چیزی زیباتر از عشق؟ 

هر رنج دوست داشتن، صیقلی ست بر روح 

و با هر تمرین دوست داشتن روح تو زلال تر می شود.

(شل سیلوراستاین)

برگرد

برگرد و این دیوانه را دیوانه تر کن

این خانه ویرانه را ویرانه تر کن

 

من با زبان فاصله بیگانه هستم

من را به این بیگانگی بیگانه تر کن

 

مسکور صهبای نگاهت بودم ای جان!

برگرد و این مستانه را مستانه تر کن

 

مخمور افیون لبانت هستم ای عشق!

تریاک قلب نشئه را جانانه تر کن

 

شاد از شرارتهای چشمان تو بودم

باز آ و این دردانه را دردانه تر کن

(مرتضی شاکری)

بغلم کن

من یک "زنم"که کودک درونش هنوز هم شیطنت می کند،

هنوز هم دلش غش می رود برای نوازش مادرش

که هدیه گرفتن را به رسم دخترانگی اش هنوز هم دوست دارد.

خیالت راحت؛

هم مردانگی بلدم،

هم عرضه اش را دارم.

فقط نمی دانم چرا هر کار هم که می کنم،

آخرش محتاج آغوش مردانه توام.

لطفاً خیلی شیک و مردانه بغلم کن.

(نرگس صرافیان طوفان)

شب پیش تو

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست

 

به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی، وقت خواب دیدن نیست

 

من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دو نفر گفتن و شنیدن نیست

 

نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست

 

بگیر از لب داغم دو بیت بوسه ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست

 

برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پر کشیدن نیست

 

تو آسمان منی، جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست

(سیده تکتم حسینی)

شعر

شعر تویی.

این شاعرانگی ها بهانه اند.

این شورهای دم به دم هیچ چیز جز فریب خویش نیست.

شعر تویی با تمام زیبایی ات.

(هومن داوودی)

بدون تو

برگرد، بدون تو دلم می میرد

با این همه شعر نو دلم می میرد

 

باور بکن ای دوست! اگر دیر کنی

در کنج پیاده رو دلم می میرد

(بهناز جعفری)

قدم بزن

بیا قدم بزنیم؛

من با تو،

تو با هرکه دلت خواست.

فقط بیا قدم بزنیم.

(رضا کاظمی) 

نفس

گاهی به خدا نفس کشیدن سخت است

یعنی نفسی تو را ندیدن سخت است

 

با زور مسکن قوی خوابیدن

با دلهره از خواب پریدن سخت است

 

عاشق نشدی، زندگی ات تلخ شود

تا درک کنی که دل بریدن سخت است

 

بعد از تو خدا شبیه تو خلق نکرد

یعنی که شبیه ات آفریدن سخت است

 

هر روز سرکوچه نشستن تا شب

از فاصله های دور دیدن سخت است

 

حقاکه تو سهم من نبودی، حالا

فهمیدن این درد شدیداً سخت است

 

باشد، تو برو، زندگی ات شاد، ولی

بی تو به خدا نفس کشیدن سخت است

(لیلا موسوی)

سیاه یعنی

سیاه یعنی تاریکی گیسوی تو.

 

سیاه یعنی روشنی چشم تو.

 

سیاه یعنی روزگار تاریک و روشن من،

مثل اشک تو که گونه ات را با سرمه چشمت نقاشی می کند،

مثل حس ما به هم وقت فاصله ما از هم.

 

سیاه یعنی شعر سپید من در جواب غزل خداحافظی تو.

 

سیاه یعنی روسفیدی من بعد از عشق تو.

 

سیاه یعنی ...

(افشین یداللهی)

بخند

صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهارنارنج.

بخند.

 می خواهم گلویی تازه کنم.

(محسن حسینخانی)

حسادت

من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد روبرویی لحظه خندیدنت

 

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی

یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت

 

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن

شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

 

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود

من به رد مانده از اینجور سامان دادنت

 

اینکه چیزی نیست، گاهی دل حسادت کرده به

عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

 

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت!

من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت

 

کاش هر کس غیر من، ای کاش حتی آینه

پلکهایش روی هم می رفت وقت دیدنت!

(الهام نظری)

2 روح در 2 بدن

دلتنگی من تمام نمی شود.

همین که فکر کنم من و تو دو نفریم،

دلتنگتر می شوم برای تو.

(عباس معروفی)

دلتنگ

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم

 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم

(حسین منزوی)

یه تنه پارو زدن

وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، 

یعنی مدتهاست که رابطه به پایان رسیده 

و تو بیخودی درگیر مانده ای.

انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی 

و وقتی نفس ات گرفت، 

ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.

آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه سینه و شکم احساس می کنی، 

چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.

حق داری که دلت بخواهد راه رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا‌‌‌‌آباد گم و گور نشوی.

یکی از سخت ترین قسمتهای هر ماجرای احساسی همین فاجعه افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است

یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد 

و یابه کل بیخیال ماجرا شد 

و بدون سرزنش پایان را پذیرفت.

سخت است، 

اما سخت ترش زمانی ست که می بینی به خاطر هیچ مدتها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.

از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.

از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، 

دور مانده ای

و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست که نتیجه اش می شود یک دلمردگی تهوع آور غم انگیز.

حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، 

هدر بدهی.

(شیما سبحانی)

سخن دل

نسبت عشق به من، نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

 

زنده ام بی تو، همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

 

بعد از این در دل من شوق رهایی هم نیست

این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

 

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان

پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهدشکن!

 

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم

چون غریبی که خودش را برساند به وطن

 

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است

ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن!

(فاضل نظری)

عشق و کینه

قول می دهم در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند 

و این نشان می دهد که جهان با همه عظمتش در برابر قدرت عشق چقدر حقیر است و ناتوان.

(نادر ابراهیمی) 

همسایه

من بودم و همسایه دیوار به دیوار

یک عاشق و دیوانه و بیمار به دیوار

 

تو آن طرف فاصله آجری و من

یک قاب که چسبیده ام انگار به دیوار

 

انگار که یک ضربه زدی، وقت قرار ست

من ضربه و تو ضربه و دیدار به دیوار

 

هر بار سرم شانه و آغوش تو را خواست

من تکیه زدم جای تو هر بار به دیوار

 

انگشت تو رقاصه این محشر کبری

من گوش به دیوار و تو گیتار به دیوار

 

ای کاش میان من و تو واسطه ای بود!

عاشق شدم و کردمش اقرار به دیوار

 

هر چند که تو رفتی و دیوار ترک خورد

من گوشه دیوار و وفادار به دیوار

(منوره سادات نمایی)

جر و بحث

خیلی از عشقها وسط همین جر و بحثها پیش می آید؛ 

با کوتاه آمدنهای معمولی، 

با "ببخشید عزیزم!"های ساده.

اصلاً فکر می کنم یک معذرت خواهی به موقع خیلی عاشقانه تر است از ناز و اداهای بی مورد هر روزه، 

یک دانه اش می ارزد به تمام دلبری های دنیا.

آخر پشت چشم نازک کردن و اطوار ریختن را که همه خوب می دانند، 

اما یک کوتاه آمدن ساده انگار خیلی بلد بودن می خواهد، 

خیلی باید بزرگ شده باشی تا بخواهی،

تا بتوانی.

می دانی،

اصلاً من هم  دلم می خواهد که تو را داشته باشم تا بعضی از روزها  وسط دعواهای احتمالی مان زل بزنم توی چشمهایت و آن "ببخشید عزیزم!" رویایی را بگویم تا عاشق ترت کنم.

(فرشته رضایی)

مثل بهار

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی، ای روزگار!

دل به تو بستیم و آخر دل شکستی، روزگار!

 

خوب بودم، پس چرا کاتب برایم غم نوشت؟

کی روا باشد جوابم با بدی؟ ای روزگار!

 

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام

بهر شاگردت عجب سنگ تمامی، روزگار!

 

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز

بهر من پاییزی و فصل خزانی روزگار

 

می کنم دل خوش به هر چیزی، حسودی می کنی

مثل رهزن می زنی بر خنده ام چنگ، روزگار!

 

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل می شود!

وای عجب بی معرفت، اهل جفایی، روزگار!

 

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم می زنم!

دست بی رحمت کند خانه خرابم، روزگار!

 

چرخ گردون با دلم نامهربان باشد، ولی

با همه درد و غمت بازم صبورم، روزگار!

(جواد الماسی)

انتظار

پرتوقع شده ایم؛

آنقدری که از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما می خواهیم.

حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران می خواهند

و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد.

همه مان می شویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند 

و به هر سمت که دلش خواست براند.

ما  یادمان رفته "آدم" باشیم.

(نرگس صرافیان طوفان)

عادت

زندگی را بعد از این بی یار عادت می کنی

بعد از این با سقف، با دیوار عادت می کنی

 

«دست تنهایی» به دستت، «بیک غم» در شانه ات

می روی، با کوچه و بازار عادت می کنی

 

عینکت را دود می گیرد، نگاهت را غبار

با غبار و تیرگی این بار عادت می کنی

 

می روی، رفتار مردم خسته می سازد تو را

رفته رفته با همین رفتار عادت می کنی

 

چار سو «الله اکبر»، هشت سو شر و فساد

گاه با این، گاه با آن کار عادت می کنی

 

می روی در امتداد سایه های کوچه ها

خار می گردی و با دیوار عادت می کنی

(سهراب سیرت)