عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

بعد از تو

بعد از تو ما باز هم خندیدیم،

اما یک پای خنده های مان همیشه می لنگید.

بعد از تو همواره یک پای همه چیز می لنگد،

یک پای زندگی،

حتی مرگ.

وقتی قرار نیست بر شانه های تو تشییع شود روزی،

زخم بزرگی که منم.

(رویا شاه حسین زاده)

داد دل

این بار به داد دل خود دیر رسیدم

عاشق شدم و قطع شد از خویش امیدم

 

این بار به داد دل خود دیر رسیدم

عاشق شدم و قطع شد از خویش امیدم

 

گفتم که چه آمد به سرت ای دل من؟! گفت:

بخورد نگاه و پس از آن هیچ ندیدم

 

رفته است جوانیم به همین سادگی از دست

یک عمر برایش چقدر نقشه کشیدم!

 

گفتم برود بر سر کاری که بیارزد

هر چیز که می‌خواست به جز عشق خریدم

 

هر بار که پرسید بگو عشق چه شکلی است

یکریز از این شاخه به آن شاخه پریدم

 

آن واهمه‌ها، آه! همانها سرم آمد

از بس که گریزان، شدم از بس که دویدم

 

هر وقت کسی گفت تو را دوست... به سرعت

رد می‌شدم، انگار نه انگار شنیدم

 

این آه همان عاشق زار است که می‌گفت

یک روز الهی بچشی آنچه کشیدم

(مستانه موسوی)

عادت

آدمها عوض نمی شوند؛

فقط دلتنگ می شوند،

بر می گردند

و دوباره از نو با همان عادتها دوستی می کنند.

آدمها برمی گردند،

نه برای اینکه قدر و قیمتت را فهمیده اند؛

برمیگردند،

چون دیواری کوتاه تر از تو پیدا نکرده اند.

یادت باشد دل خوش نکنی به این برگشتنها.

آدمها عوض نمی شوند.

(پریسا زابلی پور)

فاصله

بین ما فاصله افتاده، نرو، دور نشو

می کشم ناز، ولی اینهمه مغرور نشو


قهر کافی ست، نزن زخم زبانی تازه

بیشتر از نمک زندگیم شور نشو


گرمی عشق به اندازه خورشید بیار

کرم شبتاب شدی، مدعی نور نشو


کاش آغوش تو گلدان بلورم باشد

شاخه گل شده ام، تیغه ساتور نشو


غار تنهایی خود را وسط شهر نساز

بین این بیخبران وصله ناجور نشو


قایق عاطفه گاهی هدفش صیادی ست

ماهی حوض دلم! وسوسه تور نشو


گرگ پیراهن مادر به تن خود کرده

قفل در باز نکن، حبه انگور نشو

(مجید افشاری)

گذشته

گذشته جاری است.

گذشته شهری است پر از تلاطم.

بودنها با لحظه هایی که تمام نمی شوند،

با آدمهایی که پیر نمی شوند،

با عبور هایی که دائم تکرار می شوند،

با کودکانی که بزرگ نمی شوند،

با  بزرگهایی که هرگز از پیش ما نمی روند.

آه،

گذشته شهری است آرام و امن،

با خیابانهایی جوان،

با کوچه هایی کودکانه،

با خانه هایی یکدست و صمیمی،

با ساکنینی که هر صبح به تو لبخند می زنند

داشتنهایی همیشگی،

لذتهایی ماندنی.

آری،

گذشته زنده است

و هنوز از آسمانش باران تازگی می بارد.

آنها هنوز به همان زیبایی زندگی می کنند.

(فریبا سعادت)

جان سپردن

گزیدم از میان مرگها اینگونه مردن را

تو را چون جان فشردن در بر آن گه جان سپردن را


خوشا از عشق مردن در کنارت، ای که طعم تو

حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را!


چه جای شِکوه ز اندوه تو، وقتی دوست تر دارم

من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را


تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی

نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را


کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور

که اوج این است، این، در عشقبازی پا فشردن را


"سیزیف" آموخت از من در طریق امتحان آری

به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را


مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را


 کجایی ای نسیم نابهنگام! ای جوانمرگی!

که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را؟

(حسین منزوی)

دیدنت

دیدنت را دوست دارم، سرِ صبح، ظهر، غروب، در خواب، همیشه، هر جا، هرجا که بتوان تو را دید، صدا کرد، بغل کرد و بوسید.

من دیدنت را دیوانه وار دوست دارم.

(سما قشقایی)

مقصد تویی

تو که مقصد بشوی، رنج سفر شیرین است

طعم لبخند ملیحت چقدر شیرین است!


هرچه رفتار تو، گفتار تو، تلخ است، ولی

نوبر سرخ لبت مثل شکر شیرین است


قهوه چشم تو انداخته از خواب مرا

با تو بی خواب شدن هم بنظر شیرین است


سخت به معجزه عشق تو ایمان دارم

سم بنوشیم اگر ما 2 نفر، شیرین است


شور فرهاد شدن در سر من افتاده

شاه بانوی من! اسم تو مگر شیرین است؟


تا رسیدن به تو راهی است به اندازه عمر

مقصدم باش فقط، رنج سفر شیرین است

(حسین عباسپور)

جمعه

باز هم جمعه رسید، باز هم خلوت محض،

دور از جنبش و جوش گام بر می دارد قاصد تنهایی، نم نمک، بی تب و تاب

تا کند کِز به نهانخانه اوهام و خیال،

چه خیالی که شفق گونه و کور رنگ رخسار پریده است از او

 و تو گویی که از آمال بلند خبری نیست در ین دغدغه بازار برآشفته تار.

من در این حال و هوا قلمی بردارم،

بزنم نقش سکوت، نقش تاریکی کنج بر دل دفتر عشق.

آری،

از وهم و خیال و غم و احساس و سکوت شعر بر می جوشد.

باز هم جمعه رسید.

قدمش بر سر چشمان دل عاشق عشق.

باز هم جمعه رسید،

باز هم خلوت محض.

(؟)

لبخند بزن

لبخند بزن تا دلم از درد نپوسد

تا قلب من از غصه نامرد نپوسد


همراه دلم باش که با گردش ایام

در حمله صدها غم ولگرد نپوسد


با گرمی لبخند تو احساس سپیدم

در فصل پر از دغدغه سرد نپوسد


جان در تن من با هنر نام تو ای عشق!

تا روز ابد بی برو برگرد نپوسد


باشد که تو از خاطر من دور نمانی

تا ذهن من از فاصله ی زرد نپوسد

(جواد مزنگی)‌‌‌‌‌‎‌

خانه دوست

تو کجایی سهراب؟!

خانه دوست فرو ریخت سرم

مانده ام عشق کجا مدفون شد

به چه جرمی غزلم را خواندند؟

به چه حقی همه را سوزاندند؟

گله دارم سهراب!

دل من سخت گرفته است، بگو

دوست دارم بروم

اینهمه خاطره را از دل من بردارید

عشق را جای خودش بگذارید

بگذارید به این خوش باشم

که به قول سهراب :

پشت دریا شهری ست

که در آن هیچکسی تنها نیست،

عشق بازیچه آدمها نیست.

(؟)

تو بگو

تو بگو دل که به آهنگ دلت ساز کنم

تو بگو عشق که من عاشقی آغاز کنم


تو بگو راز که من بشکنم این قفل سکوت

سر صحبت به تو ای محرم دل! باز کنم


تو بگو ماه که من ماه بگیرم از شب

پیش تو دلبر من! به آسمان ناز کنم


تو بگو آه که من خسته و از غصه پرم

از کدامین غم دل آگه این راز کنم؟


تو بگو بال که من دلخوش آغوش توام

تا سر قله قاف سوی تو پرواز کنم


تو بگو بخت که من سخت از آن دلگیرم

با تو شاید گره از فال سیه باز کنم

(جواد الماسی)

عشق و آدمها

عشق آدمها را گستاخ می کند، دخترم!

از همان لحظه ای که دلت برای یک نفر جور دیگری ‌تپید، جسارت حذف کردن دیگران را از زندگی‌ات پیدا می کنی؛ جسارت رد کردن، تند حرف زدن، شکستن،...

حاضری هیچکس نباشد، جز همان یک نفر.

قدرت زیادی پیدا می کنی برای نادیده گرفتن همه چیز.

کم کم حرفها، نگرانی ها و دلتنگی های دیگران برایت کمرنگ می شود.

اما فراموش نکن: دوستانی که دوستت دارند، تمام ثروت تو هستند.

دنیا بدون دوست جای غم انگیزی ست عزیزم!

با این حال روزی را می بینم که از دنیا هیچ نخواهی جز او.

عشق همین جاست؛ همینجا که هیچکس جز همان یک نفر برایت مهم نیست.

خوشحالی او، خوشحالی توست.

آرامش او، آرامش توست

و توجه او، توجه همه دنیاست برای تو.

دخترم! آرزو می کنم کسی که دوستش داری، تو را بلد باشد.

این قسمت ترسناک رابطه است.

ترسناک است که شاید کسی که دوستش داری، دوستت نداشته باشد امیدوارانه.

می ترسم که زنها اگر بشکنند، مثل شیشه‌ شکسته همه را زخمی می‌کنند

و اگر از عشق پر شوند، مرهمند برای هر زخمی.

عشق آدمها را مهربان می کند دخترم!

زیبا می کند آدمها را،

صبور می کند آدمها را.

برایت عشق آرزو می کنم عزیز دلم!

(اهورا فروزان)

برای تو

برای تو دلم آیینه خوبی ست

رفیق و همدم دیرینه خوبی ست


به دنیا پشت کرده، باورش این ست

که تنها عشق تو گنجینه خوبی ست


نشو مظنون به خاطرخواه مجنونی

که پیشت صاحب پیشینه خوبی ست


قرارت را نزن بر هم در این هفته

که تا ثابت کنی آدینه خوبی ست


خودت را خوب در قلبم تماشا کن

برای تو دلم آیینه خوبی ست

(محمدعلی ساکی)

قانون مردها

می گویند:

"مردها در عشق قانون ساده ای دارند؛

بخواهندت،

برایت می جنگند.

نخواهندت،

با تو می جنگند."

اما من مردهایی را می شناسم که درست وقتی می خواهندت،

با تو و خودشان می جنگند؛

آنقدر می جنگند تا از تو و خودشان ویرانه به جای بگذارند

و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟

آن روز دیگر دوستت ندارند

و می روند.

مردها چه دوستت بدارند، چه ندارند،

یک روز، یک جا سراغت را می گیرند،

یادت می افتند،

دلشان تنگ می شود،

اما ما زنها یک جور خاص عجیبیم،

دوست داریم،

دوست داریم،

دوست داریم.

دوست داشتنمان آرام است،

جنگی نیست.

نه برای به دست آوردن می جنگیم، نه از دست دادن.

ما فقط در سکوت اتاق خوابمان برق چشم مردی را مرور می کنیم

و چه باشد، چه نباشد، گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم.

می مانیم،

می سازیم

و عشق می ورزیم،

اما اگر روزی خسته شویم

و کاسه صبر حوصله ما لبریز،

یک شب، 2 شب، 3 شب، بیدار می مانیم،

اشک می ریزیم،

دلتنگ می شویم،

و یک روز صبح بیدار می شویم

و می بینیم عشق زندگی مان در قلبمان مرده است.

از آن روز، از آن لحظه دیگر فکر نمی کنیم،

دلتنگ نمی شویم،

سراغی نمی گیریم.

ما زنها از یک روز به بعد تمام می شویم.

(؟)

بیگانه

بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم

بیچاره من اگر نشناسی مرا تو هم


دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود؟

آخر شدی شهید در این بلا تو هم


آیینه ای مکدرم از دست روزگار

آهی بکش به یاد من، ای بی وفا! تو هم


چندی ست از تو غافلم، ای زندگی! ببخش

چنگی نمی زنی به دل این روزها تو هم


ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای!

چون دیگران بخند به غمهای ما تو هم


تاوان عشق را دل ما هر چه بود، داد

چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم

(فاضل نظری)

دور خواهم شد

آری سهراب،

تو راست می گویی.

آسمان مال من است،

پنجره، عشق، زمین، دوست، هوا مال من است.

اما سهراب تو قضاوت کن.

بر دل سنگ زمین جای من است؟

من نمی دانم چرا این مردم دانه های دلشان پیدا نیست؟

تو کجایی سهراب؟

آب را گِل کردند.

چشمها را بستند

و چه با دل کردند.

صبر کن ای سهراب!

گفته بودی: قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب.

قایقت جا دارد؟

من هم از همهمه اهل زمین دلگیرم.

(؟)

می بینمت

تو را می بینم و انگار دارم خواب می بینم

گمانم من تو را هر بار دارم خواب می بینم


کنارت اتفاقات شگفت انگیز می افتد:

همین که هستی و انگار دارم خواب می بینم


همین که از در و دیوار دارد عشق می بارد

همین که از در و دیوار دارم خواب می بینم


همین که از سر شبهای من بی خوابی افتاده

همین که من ادامه دار دارم خواب می بینم


تو را ای اتفاق ظاهراً معمولی دنیا!

اگر خوابم، اگر بیدار، دارم خواب می بینم

(مهرداد نصرتی)

راه

راهی که می رویم، انتهایش بن بستهاست

سری که درد می کند برای جنون، آخر بر سر دارهاست

هر چه داری بر سر این راه مگذار

که تو می مانی و غمی که بی انتهاست

مانند حلاج که فریاد زد انالحق، تو اگر بگویی عشق

فردا جسم و جانت در وسط آتشهاست

 

هر چه بیشتر بجویی راه بلاخیز عشق را

کمتر می یابی و فرو می روی در عمق داستانها

شرط اول برای عاشقی، دیوانگی ست

هر چه بیشتر دیوانه باشی، در تو غرق می شوند انسانها

(سعید اردلان)