عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

ناگفته ها

در خویش می سازم تو را، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم


جانی به تلخی می کَنم، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم، خوابی پریشان می کنم


در تار و پود عقل و جان آب است و آتش توامان

یک روز عاقل می شوم، یک روز طغیان می کنم


یا جان کافرکیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دوراندیش را تسلیم شیطان می کنم


دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام، یک عمر کتمان می کنم


 از عشق، از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم


یا تو مسلمان نیستی، یا من مسلمان  نیستم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

(عبدالجبار کاکایی)