عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

بخند

صدای خنده های تو افتادن تکه های یخ است در لیوان بهارنارنج.

بخند.

 می خواهم گلویی تازه کنم.

(محسن حسینخانی)

حسادت

من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت

من به فرد روبرویی لحظه خندیدنت

 

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی

یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت

 

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن

شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

 

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود

من به رد مانده از اینجور سامان دادنت

 

اینکه چیزی نیست، گاهی دل حسادت کرده به

عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

 

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت!

من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت

 

کاش هر کس غیر من، ای کاش حتی آینه

پلکهایش روی هم می رفت وقت دیدنت!

(الهام نظری)

2 روح در 2 بدن

دلتنگی من تمام نمی شود.

همین که فکر کنم من و تو دو نفریم،

دلتنگتر می شوم برای تو.

(عباس معروفی)

دلتنگ

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

 

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم

 

من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم

(حسین منزوی)

یه تنه پارو زدن

وقتی بار عاطفی رابطه به تنهایی روی دوش توست، 

یعنی مدتهاست که رابطه به پایان رسیده 

و تو بیخودی درگیر مانده ای.

انگار که از یک سراشیبی تند با کلی ذوق بالا بروی 

و وقتی نفس ات گرفت، 

ببینی که به هیچ جای مشخصی نرسیده ای.

آن وقت نفرت و خستگی را جایی میان قفسه سینه و شکم احساس می کنی، 

چیزی شبیه به یک دل بهم خوردگی.

حق داری که دلت بخواهد راه رفته را بازگردی که لااقل در ناکجا‌‌‌‌آباد گم و گور نشوی.

یکی از سخت ترین قسمتهای هر ماجرای احساسی همین فاجعه افتادن بار عاطفی روی دوش یک نفر است

یا باید کوله پشتی نفر مقابل هم پر باشد 

و یابه کل بیخیال ماجرا شد 

و بدون سرزنش پایان را پذیرفت.

سخت است، 

اما سخت ترش زمانی ست که می بینی به خاطر هیچ مدتها خودت را از خیلی چیزها محروم کرده ای.

از دیدن مهربانی و لذت همنشینی با دیگران محروم شده ای.

از لحظه های شاعرانه ای که هر کدام خاطره ای می ساختند، 

دور مانده ای

و هیچ چیز بدتر از سرخوردگی در رابطه نیست که نتیجه اش می شود یک دلمردگی تهوع آور غم انگیز.

حواست باشد مبادا انرژی عشق را برای رابطه ای که تمام شده، 

هدر بدهی.

(شیما سبحانی)

سخن دل

نسبت عشق به من، نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

 

زنده ام بی تو، همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

 

بعد از این در دل من شوق رهایی هم نیست

این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

 

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان

پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهدشکن!

 

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم

چون غریبی که خودش را برساند به وطن

 

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است

ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن!

(فاضل نظری)

عشق و کینه

قول می دهم در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند 

و این نشان می دهد که جهان با همه عظمتش در برابر قدرت عشق چقدر حقیر است و ناتوان.

(نادر ابراهیمی) 

همسایه

من بودم و همسایه دیوار به دیوار

یک عاشق و دیوانه و بیمار به دیوار

 

تو آن طرف فاصله آجری و من

یک قاب که چسبیده ام انگار به دیوار

 

انگار که یک ضربه زدی، وقت قرار ست

من ضربه و تو ضربه و دیدار به دیوار

 

هر بار سرم شانه و آغوش تو را خواست

من تکیه زدم جای تو هر بار به دیوار

 

انگشت تو رقاصه این محشر کبری

من گوش به دیوار و تو گیتار به دیوار

 

ای کاش میان من و تو واسطه ای بود!

عاشق شدم و کردمش اقرار به دیوار

 

هر چند که تو رفتی و دیوار ترک خورد

من گوشه دیوار و وفادار به دیوار

(منوره سادات نمایی)

جر و بحث

خیلی از عشقها وسط همین جر و بحثها پیش می آید؛ 

با کوتاه آمدنهای معمولی، 

با "ببخشید عزیزم!"های ساده.

اصلاً فکر می کنم یک معذرت خواهی به موقع خیلی عاشقانه تر است از ناز و اداهای بی مورد هر روزه، 

یک دانه اش می ارزد به تمام دلبری های دنیا.

آخر پشت چشم نازک کردن و اطوار ریختن را که همه خوب می دانند، 

اما یک کوتاه آمدن ساده انگار خیلی بلد بودن می خواهد، 

خیلی باید بزرگ شده باشی تا بخواهی،

تا بتوانی.

می دانی،

اصلاً من هم  دلم می خواهد که تو را داشته باشم تا بعضی از روزها  وسط دعواهای احتمالی مان زل بزنم توی چشمهایت و آن "ببخشید عزیزم!" رویایی را بگویم تا عاشق ترت کنم.

(فرشته رضایی)

مثل بهار

ما که رقصیدیم به هر سازی زدی، ای روزگار!

دل به تو بستیم و آخر دل شکستی، روزگار!

 

خوب بودم، پس چرا کاتب برایم غم نوشت؟

کی روا باشد جوابم با بدی؟ ای روزگار!

 

فارغ التحصیل دانشگاه درد و غصه ام

بهر شاگردت عجب سنگ تمامی، روزگار!

 

گر برای دیگران مثل بهاران سبز سبز

بهر من پاییزی و فصل خزانی روزگار

 

می کنم دل خوش به هر چیزی، حسودی می کنی

مثل رهزن می زنی بر خنده ام چنگ، روزگار!

 

کاش می گفتی ز آزارم چه حاصل می شود!

وای عجب بی معرفت، اهل جفایی، روزگار!

 

چون پرنده با چه شوقی لانه بر هم می زنم!

دست بی رحمت کند خانه خرابم، روزگار!

 

چرخ گردون با دلم نامهربان باشد، ولی

با همه درد و غمت بازم صبورم، روزگار!

(جواد الماسی)

انتظار

پرتوقع شده ایم؛

آنقدری که از دیگران توقع داریم همانی شوند که ما می خواهیم.

حواسمان نیست که خودمان هم متقابلاً باید همانی شویم که دیگران می خواهند

و در اینصورت هیچکس برای خودش زندگی نخواهد کرد.

همه مان می شویم یک مشت ماشین که منتظرند دیگری استارتشان را بزند 

و به هر سمت که دلش خواست براند.

ما  یادمان رفته "آدم" باشیم.

(نرگس صرافیان طوفان)

عادت

زندگی را بعد از این بی یار عادت می کنی

بعد از این با سقف، با دیوار عادت می کنی

 

«دست تنهایی» به دستت، «بیک غم» در شانه ات

می روی، با کوچه و بازار عادت می کنی

 

عینکت را دود می گیرد، نگاهت را غبار

با غبار و تیرگی این بار عادت می کنی

 

می روی، رفتار مردم خسته می سازد تو را

رفته رفته با همین رفتار عادت می کنی

 

چار سو «الله اکبر»، هشت سو شر و فساد

گاه با این، گاه با آن کار عادت می کنی

 

می روی در امتداد سایه های کوچه ها

خار می گردی و با دیوار عادت می کنی

(سهراب سیرت)

آدمها

کاری به کار همدیگه نداشته‌باشیم.

باور کنید تک تک آدمها زخمی اند.

هر کس درد خودش را دارد، 

دغدغه خودش را دارد، 

مشغله خودش را دارد.

باور کنید ذهنها خسته اند،

قلبها زخمی اند، 

زبانها بسته اند.

برای دیگران آرزو کنیم بهترین را، 

راحتی را.

همه گم شده ایم. 

یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود.

آدمها آرام آرام پیر نمی شوند؛

آدمها در یک لحظه، با یک تلفن، با یک جمله، با یک نگاه، با یک اتفاق، با یک نیامدن، با یک دیر رسیدن، با یک "باید برویم"، با یک "تمام کنیم" پیر می شوند.

آدم را لحظه ها پیر نمی کنند؛

آدم را آدمها پیر می کنند.

سعی کنیم هوای دل همدیگر را داشته‌باشیم.

همدیگر را پیر نکنیم.

(شادی دادخواه)

وصال

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد

 

زندگی درد قشنگی ست، به جز شبهایش

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد

 

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟

کار خیر است، اگر این شهر مسلمان دارد

 

خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند!

خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد

 

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم، ولی

من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

 

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد

 

"من از آن روز که در بند توأم"، فهمیدم

زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد

(علی صفری)

عاشقی

بگذار من بیشتر دوستت بدارم،

بیشتر عاشقت باشم،

بیشتر بخواهمت.


بگذار من بیشتر در آغوشت بگیرم،

بیشتر ببوسمت،

بیشتر ببینمت.


بگذار من باشم که هر لحظه برایت می میرد.

کارهای سخت را بگذار برای مرد داستان.

تو کمی زنانه بخندی 

و حضرت عشق باشی، 

کافی ست.

(حامد نیازی)

نجاتم بده

یا نجاتم می دهی یا می شوم بر باد من

یا خرابم  می کنی یا می شوم آباد من

 

کولی و مست و خرابم در هوای کوی تو

می توانی صبر باشی، باعث فریاد من

 

این قلم هم تیشه ای در بیستون دفترم

یا که می خوانی مرا یا همچو یک فرهاد من

 

من تو را سبز و قشنگ و بکر می پندارمت

یا که در دستت تبر داری و یک شـمشاد من

 

یک مخدر در نگاه توست، باور می کنی؟

آبرویم می رود، چون می شوم معتاد من

 

مادرم حتماً که نفرین می کند چشم تو را

وای از نفرین او غمگین و دشمن شاد من

(امیر اخوان)

سفارش

یک روز با تو قرار می گذارم در همان کافه میز شماره ۳ کنار پنجره.

این بار که برای سفارش آمدن دیگر نه می گویم "هر چه ایشان خواستن دو تا"، 

نه می گویم "همان همیشگی"، 

سفارش جدید می دهم.

 تو را نمی دانم، 

ولی برای خودم یک فنجان بی حسی سفارش می دهم؛ 

از هما هایی که ناب است 

و هوش از سرت می برد. 

برای تو شاید مقداری دلتنگی به همراه لبخند تا برای آخرین دیدار سفارش ویژه ای بدهیم.

(سهیل هدایتی)

دل گرفته

دلم از درد بی دردی گرفته

دلم از هرچه دلسردی گرفته

 

از این رگبار سرد بی ترحم

از این بی داد و تنهایی گرفته

 

دلم از دوری یار وفادار

دلم از مرگ رویایی گرفته

 

از این محبس، از این زندان

از این حبس و از این میدان گرفته

 

دلم از تو، دلم از من و از ما

دلم از اینهمه غوغا گرفته

 

بیا تا با تو از شب من بمیرم

دلم از روز بی پایان گرفته

(؟)

پناه آغوش

در آغوشم پناه بگیر.

پشت خاکریز شانه هایم تو را به سلامت از زیر آتش روزگار  می گذرانم.

(هومن داوودی)

خاطراتم

بعد مرگم خاطراتم را بخوان

آرزوهای محالم را بدان

 

نقشه های کودکی در خاطرم

مانده چون رازی، نشد هرگز بیان

 

هر چه من می بافتم رویا به عشق

سیل غم می برد آن را از میان

 

زندگی  پر از مصیبت بود و  من 

 عمر خود ارزان فروخته ام به آن

 

 چون نوشتم من به دستور دلم

سرنوشتم شد به هر خطش عیان

 

حال اگر خواندی تو شعرم را، بدان

حرف دل وزنی ز غم دارد نهان

 

خط به خط چون شد ردیفی قافیه

 شعر دلها شد همیشه جاودان  

(فاطمه اکرمی دلنگار)

نگو دوستت دارم

نگو دوستت دارم:

انسان این واژه را می شنود،

واژه از پوستش رد می شود،

با نگاهی پایین می رود،

اسبهای قلبش شیهه می کشند،

تندتر می دوند،

بر سینه اش محکمتر سُم می کوبند.


نگو دوستت دارم:

انسان باور می کند،

افسار اسب وحشی را به دستت می دهد،

به تو تکیه می کند،

در آغوشت اشک می ریزد،

یالهایش را می دهد تو شانه کنی،

انسان باور می کند

و عشق دردناکترین اعتقاد است؛

اعتقادی که با سیلی پاک نمی شود،

با خیانت قوت می گیرد،

با اهانت راسخ تر می کند.


به انسان نگو دوستت ندارم:

ضربانش کند می شود،

پای اسبهایش می شکند،

اسبها بر زمین می افتند،

درد می کشند،

انسان می باید حیوان را راحت کند،

انسان عرق می ریزد،

اشکهایش در بالشت جمع می شود،

عطر موهایت را حبس می کند،

نفس نمی کشد،

بالشت را روی سینه اش می گذارد،

به قلبش گلوله می زند،

بخار گرم از گلوی اسبها بالا می رود،

از دهانشان بیرون می جوشد،

سینه انسان سبک می شود،

اسبها به سمت کوهستان دور می دوند،

سُمهایشان صدا ندارد،

یالهایشان یخ بسته،

شیهه می کشند،

صدایشان را کوه پس نمی دهد،

عشق از دست می رود،

انسان گناه دارد.


نگو دوستت دارم:

انسان باور می کند.


نگو دوستت ندارم.

(رضا ثروتی)

بهار

قسمت نبود، اگرچه به هم مبتلا شدیم

ما اشتباه وارد این ماجرا شدیم

 

این رسم جاده هاست، تقاطع وصال نیست

آری رسیده ایم، ولیکن جدا شدیم

 

هر چند سالهاست تو را می شناسمت

ای آشنای دور! چه دیر آشنا شدیم!

 

دریا مگر نه آینه رحمت خداست؟

حالا خدا کجاست که ما ناخدا شدیم؟

 

می گفت: گل همیشه نشان بهار نیست

گل گفت، غنچه ایم و به پاییز وا شدیم

(منصور یال وردی)

دلتنگی

دلتنگی واژه حقیری ست برای توصیف نبودنت،

برای این روزهای بی خواب که چشمهایم را مى بندم

و تو را گوشه قلبم رصد مى کنم.

به یاد شبهای بی ستاره ای که خلوت من بود،

با بوی عطر زنانه ات روی گودى گردن آمیخته با نفسهایی که پای ثابتش سیگار بود و آغوش،

آرامش و آشوب،

آشوب و آرامش.

نبردی تن به تن که بوسه ها میان نفس نفسهای زیرپوستی شبانه دست به دست مى شدند.

نه مى شود فراموش کرد،

نه این دلتنگى ما را دوباره کنار هم خواهد نشاند.

(امیر سربی)

امیدم

مرا هزار امید است و هر هزار تویى

شروع شادی و پایان انتظار تویی

 

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها، اگر بهار تویی؟

(سیمین بهبهانى)

عصرانه

چای را من دم می کنم.

میز را تو می چینی.

بعد می نشینیم پشت پنجره های خود‌مان 

و به همدیگر فکر می‌کنیم.

(رضا کاظمی) 

خنده هات

جهان با خنده هایت صورت زیباتری دارد

بخند، این خنده های ماه کلی مشتری دارد

 

من از ربط تو با تقدیر خود اینقدر فهمیدم

که خوشبختی به رویم با تو از هر سو دری دارد

 

به یکسو می زنی موهات را و ماه می تابد

چنین افسونگری را حور دارد یا پری دارد؟

 

تو تا پیدا شوی، بی وقفه می پرسیدم از تقویم

که جز فصل زمستان هیچ فصل دیگری دارد؟

 

تو تعبیر شگفت انگیز حول حال امسالی

که آدم با تو حتی سرنوشت بهتری دارد

(مهرداد نصرتی)

مویت

شراب سیاه را در میکده مویت به جام چشمت می ریزی،

بی آنکه بنوشانی،

دیدنش، بوییدنش مست می کند.

با ماه تمام تو نیازی به دیدن هلال عید نیست،

اما نه تو به جام اشاره می کنی،

نه من توان نوشیدن دارم.

خراب همین دمم:

"یک جام دیگر" که هیچ...

اولین جام را هم نمی توانم بگیرم.

مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟

(افشین یداللهی)

مداوا

شدم بیمار چشمـانت، مداوا می کنی یا نه؟

دلی بشکسته آوردم، مدارا می کنی یا نه؟


ندارم هیـچ در دستم، من از غارت بازگشتم

مرا ای نازنین! با ناز شیدا می کنی یا نه؟


من هر شب در خیالاتم زنم بوسه به لبهایت

گل بوسه به لبهایم مهیا می کنی یا نه؟


بهار من به غارت رفت، هر شب بهر من یلداست

بگو این شام تارم را تو زیبا می کنی یا نه؟


دگر بر عشق شک دارم، برایم اعتباری نیست

بگو ای مهربان! حل معما می کنی یا نه؟


برای روزگار خود همیشه من عزادارم

تو این بیت الحزن را گو مصفا می کنی یا نه؟

(جواد الماسی)

سخت

چقدر سخت است دوست داشتن کسی از راه دور!

اینکه نتوانی هر وقت دلت خواست او را ببینی.

نتوانی در چشمان زیبایش نگاه کنی

و دوستت دارم را فریاد بکشی.

 

چقدر سخت است اینکه نتوانی وقتی دلت هوایش را کرد،

محکم بغلش کنی

و طعم شیرین لبهایش را بچشی!

شبها نباشد تا سر روی سینه ات بگذارد

و در آغوشش به کهکشانها سفر کنی.

 

چقدر سخت است!

(یاشار عبدالملکی)

ای عشق

ای عشق! ای ترنم نامت ترانه‌ها!

شوق آشنای همه‌ عاشقانه ها!


ای معنی جمال به هر صورتی که هست!

مضمون و محتوای تمام ترانه ها!


با هر نسیم دست تکان می دهد گلی

هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها


هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:

گل با شکوفه، خوشه‌ گندم به دانه ها


شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز

دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها


باران قصیده ای است تر و تازه و روان

آتش ترانه ای به زبان زبانه ها


اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست

شبنم چگونه دم زند از بیکرانه‌ها؟


کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو

چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها


یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم

سودا کند دمی به همه جاودانه ها

(فیصر امین پور)

پ. ن: روحت شاد

کام دل و جان

سرمست اگر درآیی، عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

 

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

 

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا رهروان غم را خار از قدم برآید

 

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد، ترسم که دم برآید

 

عاشق بگشتم، ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

 

گویند دوستانم: سودا و ناله تا کی؟

 سودا ز عشق خیزد، ناله ز غم برآید

 

دل رفت و صبر و دانش، ما مانده‌ایم و جانی

 ور ز آن که غم غم توست، آن نیز هم برآید

 

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

(سعدی)

پ.ن: روز سعدی مبارک