عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

صبحای بی تو

هر صبح به تو فکر می کنم، 

با جای خالی ات حرف می زنم، 

روزنامه را برایت می خوانم

و صبحانه را جای تو به خودم تعارف می کنم، 

از اتاق صدایت را می شنوم که: «لباسهاتو اتو کردم و گذاشتم روی تخت.»

لباسهای چروک هرروزه ام را می پوشم

و با صدای بلند از تو که نیستی، تشکر می کنم، 

عطر تلخ همیشگی را می زنم، 

در را آهسته می بندم 

و چهارقفله اش می کنم که مبادا جای خالی ات از خانه ام فرار کند.

(سیدعلی صالحی)

حال زندگیت بی من

حالم بد است مثل زمانی که نیستی

دردا که تو همیشه همانی که نیستی! 


وقتی که مانده ای، نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی، نگرانی که نیستی  


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است، نه آنی که نیستی


با عشق هر کجا بروی حی و حاضری

دربند این خیال نمانی که نیستی 


تا چند من غزل بنویسم که هستی و

تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی؟


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟

(غلامرضا طریقی)

فرار

یک روز از خواب بیدار می شوی، 

می بینی حس و حالی تازه داری.

دلت می خواهد بعضی از آدمها و خاطره های شان را فراموش کنی 

و فقط به همین امروز فکر کنی. 

تلفنت را خاموش کنی، 

شیکترین لباست را بپوشی، 

جلوی آیینه بایستی،

چند دقیقه به خودت نگاه کنی 

و با حالی خوب از خانه بیرون بروی.

کافه ای دنج را برای یک صبح عاشقانه‌ دلپذیر انتخاب کنی 

و خودت را به یک فنجان نوشیدنی دلخواه میهمان کنی.

امروز قرار است اتفاق عاشقانه‌ بزرگی برایت بیفتد، یک شروع ابدی.

پس خودت را به یک عشق ماندگار دعوت می کنی.

از همین امروز با خودت آشتی می کنی.

تصمیم می گیری این چند روز مانده تا بهار را به جای هیاهوی تکراری هر سال روحت را بتکانی.

ته مانده‌ کینه ها و حسرتها را دور بریزی 

و آماده‌ شکوفه دادن شوی،

چراکه تو برای شکوفه دادن از هر گیاهی بارورتر هستی. 

بهار که می رسد، 

درختان برفهای سرشاخه‌ها را به یاد ندارند، 

اما به عشقبازی با شکوفه ها مشغولند. 

از همین امروز از درختان یاد بگیر، 

عاشقانی که به خواست طبیعت تن می دهند.

آدمهای بیخودی و فکرهای منفی زندگی ت را دور بریز 

و خودت را به یک فنجان نوشیدنی بهار‌نارنج دعوت کن؛

چرا که قرار است از امروز عاشق خودت باشی.

(شیما سبحانی)

بیگانه

بیگانه تر از عشق برای تو منم

اما چه کنم اسیر دلباختنم؟


چون آینه در برابر دیوارم

با هر ترکی که می خوری، می شکنم

(مجید افشاری)

پیغام تو

می دونی دلم چی می خواد؟

یه پیام از تو،

یه آهنگ برام فرستاده باشی،

لبخندمو نتونم از صورتم جمع کنم،

مامانم رد بشه 

و بگه: به به خانم لبخندیان! باز چی فرستادن حضرت آقاتون؟

دانلودش که کامل شد،

با صدای بلند پخشش کنم،

دلم قنج بره برات 

و قربون صدقه سلیقه ت برم.

تو سلفی یهو بدی،

من وویس از صدای قلبم.

بعد من باشم 

و تو و حرفایی که تمومی ندارن.

تهشم "گوشی که دکمه بغل نداره"، بگو کی و کجا ببینمت؟

خلاصه حضرت آقا!

من هنوز دلم از اون بودنایی می خواد که همیشه با یه لبخند ملیح سرم توی گوشی بود.

همین...

(الناز شهرکی)

جامه دران

چون سرخ ترین سیب در آغـوش درختی 

سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن


آن گونه  دچارت شده یوسف که خودش هم

افتاده  به عاشـق  شدن و جامه دریدن

(امیر توانا املشی)

آزار

گاهی اوقات کسی که دوستت دارد، 

بیش از همه آزارت می دهد. 

می دانی چیست لیلی؟! 

دروغ محض است که می گویند با لباس سفید که رفتی، با کفن باید برگردی. 

من، تو و تمام زنانی که عاشق می شوند، 

باید یاد بگیریم که عشق نباید نقطه ضعفمان شود که عشق نباید از خطوط قرمزمان رد شود 

و چیزی از خودمان باقی نگذارد.

سخت است 

و چه بسا غیرممکن، 

اما باید یاد بگیریم که ما فقط یک بار اجازه زندگی کردن داریم 

و هیچ چیز و هیچ کس حق ندارد این زندگی را به کام مان زهر کند.

(کالین هوور)

نمردن

ای بهترین بهانه برای نمردنم!

دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم

(فرامرز عرب عامری)

بند هم

چرا مرا بند نمی کنی به خودت؟

من بند شدن می خواهم.

من مال کسی شدن می خواهم.

تو می دانی مال کسی شدن یعنی چه؟

یعنی کسی هست که همیشه نگران از دست دادنت است.

یعنی تو تعلق داری به کسی.

یعنی نشانی داری

و هر وقت که گم شوی، 

کسی هست که بگردد به دنبالت حوالی آن نشانی.

چرا مرا مال خودت نمی کنی؟

دستهایم منتظر است.

چشمهایم دودو می زند.

شانه هایم سردش می شود.

دلم هی شور می زند

و پاهایم بیقرارند

و خاطراتت در پی هم قطار.

بیا این بند مرا بند کن به خودت.

دلم بند شدن می خواهد.

(پریسا زابلی پور)

بیا

تو از مرور جاده ها مرا بهانه کن فقط

به رنگ عاشقانه ها مرا ترانه کن فقط


من از عبور جاد ها نشانی تو خوانده ام

تو هم بیا و با دلت مرا نشانه کن فقط


به روی بام خانه ام بساز آشیانه ای
بیا کنار من بمان، بیا و لانه کن فقط

منم که پر ز غصه ام اسیر دست یادها
بیا و قلب خسته را پر از ترانه کن فقط

(؟)

شعر خداحافظی

همان روز اول که آشنا شدیم،

قرار گذاشتیم که اگر روزى زبانمان لال، زبانمان لال، زبانمان لال، خواستیم جدا شویم،

همه چیز دوستانه اتفاق بیفتد که فردا روزى اگر اتفاقى یکدیگر را در خیابان دیدیم،

مسیرمان را کج نکنیم

و عجب قرار شیرین تلخى بود!

مگر می شود کسى را که تا دیروز برایش می مردى،

رهایش کنى به امان خدا؟

اما قرارمان بود.

می دانى؟ اولش همه چیز قشنگ است، شاعرانه، عاشقانه.

هیچ پایانى را تصور نمی کنیم.

همه قول و قرارها رویایى،

اما به چشم بهم زدنى می بینى تصورت با ایده آل ات زمین تا آسمان فاصله دارد.

تو می مانى 

و یک عمر پاسخ دادن به سؤالاتى که جواب هیچکدامش را نمی دانى.

حالا پشت میز همیشگى کافه دوست داشتنی مان منتظرم تا براى آخرین بار ببینمش

و آهنگى که پخش می شود 

و می دانم تا آخر عمر می شود بلاى جانم:

"قصه ما تموم شده با یه علامت سؤال"

(علی قاضی نظام)

دوست می دارم تو را

ای به قربان نگاهت، دوست می دارم تو را

جان شیرینم فدایت، دوست می دارم تو را


اندکی بنشین، شتابت بهر چیست؟

قصه ها دارم برایت، دوست می دارم تو را


یک نظر بر دل نظر کن ماه من!

تابشی از آسمانت، دوست می دارم تو را


خوبرویم! سنگدل گشتی چرا؟

رحم بر شوریده حالت، دوست می دارم تو را


ناز کن زیبا نگارم! تا خریدارت منم

دل ببازم در قمارت، دوست می دارم تو را


چشم زیبایت قرار از دل ربود

رو مگیر از بیقرارت، دوست می دارم تو را


عطر گیسوی تو زیبا هوش از سر می برد

گشته ام ای مه! خمارت، دوست می دارم تو را


برم عشق ست و عطا کن بوسه ای

جرعه ای می از لبانت، دوست می دارم تو را

(؟)

همه تو

کمی طلوع آفتاب،

کمی چای داغ،

کمی نسیم صبحگاهی

و بسیاری تو،

مگر من جز این چه می خواهم؟

(میسا دورقی)

مهتاب شب

چشم ناز چون غزالت برق مهتاب شب است

نابسانم، تو هستی علت سامان من


با نگاهت عالمی را می کنی مست و خراب

قصه عشقت شده افسانه دوران من

(؟)

رفتن

تا حالا به این فکر کردی چرا بعضی از آدما الکی از زندگیت می رن، 

بعضی ها واقعی؟ 

وقتی رفتارت با مهمترین آدم زندگیت مثل مهمترین آدم زندگیت نباشه، 

اون آدم مجبور می شه به خودش یک ‌چیزهایی رو تنهایی ثابت کنه.

مثلاً یکهو تصمیم می گیره تو رو ترک کنه 

و تو غافلگیر می شی از رفتارش.

وقتی تو خودت حس اهمیت داشتن رو بهش نمی دی، 

اون مجبور می شه کاری کنه تا خودت اعتراف کنی 

و بگی که چقدر وجودش تو زندگیت لازمه.

جالب اینجاست که ما همیشه دیر می فهمیم. 

ما دنبال آدمهایی هستیم که واقعاً تصمیم گرفتن تنهامون بذارن یا گذاشتن، 

نه اون آدمی که هنوز چند ساعت از رفتنش نگذشته 

و با بغض می گه: «برای تو چه فرقی می کنه، وقتی بدون من زندگیت رو داری؟»

(امیرعلی ق)

ابراز عشق

احساس خوشی دارم، ابراز کنم یا نه؟

مجنونی این دل را آغاز کنم یا نه؟


با یک نظر از چشمت مهرت به دلم افتاد

ارباب دلم هستی؟ در باز کنم یا نه؟


از شوق تو در شعرم طنازترین هستم

در شعر برای تو کم ناز کنم یا نه؟


دلبر تو اگر باشی، شاعرترم از سعدی

با وصف تو در شعرم اعجاز کنم یا نه؟


بی عشق اگر باشم، گمنام ترین هستم

با عشق تو نامم را احراز کنم یا نه؟


پروانه ام و شمعی، در خوای خوشی هستم

بیدار شوم آیا؟ پروااز کنم یا نه؟


در بازی چشم تو تسلیم ترین شاهم

در بند رخ ت خود را سرباز کنم یا نه؟


باید چه کنم با دل در مکتب عشق تو؟

با عاشقی ام دل را ممتاز کنم یا نه؟


تکلیف بگو با من، چشمان سیاهت را

با این دل بی همدم همراز کنم یا نه؟


حالا که پر از شورم، آهنگ دل خود را

همگام تو در پرده شهناز کنم یا نه؟


عاشق شده ام شاید از طرز نگاه تو

احساس خوشی دارم، ابراز کنم یا نه؟

(امیربهنام گل)

باش

نباشى، 

هیچ کس نیست.

تو عشق شدى 

و همه چیز تمام شد.

(امیر وجود)

عشقت از سر صبح

صبح آمده و عشق تو در دل دارم

شور و غزل از چشم تو در دل دارم


لبخند بزن هستی من! مونس جانم!

من مهر عجیبی به تو در دل دارم

(؟)

تمام منی

عشق همین است؛

همین که یک ذره از تو می شود تمام من.

(علیرضا‌ اسفندیاری)

همراهی

من اگر ساز کنم، حاضری آواز کنی ؟
غزلی خوانی و چون نغمه دل باز کنی

بلدم ناز خریدن، بلدی ناز کنی ؟
یا نشینی به ببرم شعر نو آغازکنی؟

بلدم رازنگهدار شوم، راز بگو

بلدی راز نگهداری و دمساز کنی ؟


بلدم با تو به دنیای دلت سیر کنم

بلدی قفل دل عشق مرا باز کنی؟


بلدم پر بکشم تا به نهایت، به دلت

بلدی عشق شوی، عاشقی ابراز کنی؟

(؟)

مهربونا

یک جایی از رابطه هست که آدم صبورتر، مهربان تر، رفیق تر تصمیم می گیرد دیگر آن آدم یک ساعت پیش نباشد. 

حالا هر چقدر برایش گل بخری، 

شعر بگویی، 

کادو بفرستی، 

خاطره دربند و اولین گره خوردن نگاه ها و چرخ و فلک کنار دریا را تعریف کنی، 

بی فایده است. 

آن آدم هیچ وقت آدم یک ساعت پیش و یک روز پیش و یک ماه پیش نمی شود.

نه که نخواهد؛

 سر و ته آدمهای مهربان را بزنی، 

می میرند برای دوست داشتن، 

برای دوست داشته شدن. 

زاییده شده اند برای اینکه محبوب کسی باشند،

که صبحها چشم باز نکرده، با صدای گرفته بگویند: سلام 

و شبها بی شب بخیر و بوسیده شدن از میان استیکرهای تلگرام یا با گرمی لبهای دلدار خوابشان نرود. 

از کارخانه اینطور بیرون آمده اند،

با مُهر مهربانی روی پیشانی شان، 

با تپیدن تند و تند قلبی که همیشه درد می کند 

و گرمی دستهایشان وقت دیدار 

و عطری که یک شبانه روز روی دستهایت می ماند. 

اینکه چه می شود این آدمها دیگر نمی خواهند آدم پیش از این باشد را باید توی خودمان بجوییم. 

توی حرفهایمان، 

نگاه هایمان، 

رفتارهایمان 

و حتی کیفیت فشردن لبها روی هم وقت بوسه سلام و بوسه به امید دیدار. 

گمان می کنم تنهایی اینجا به دنیا می آید:

 لحظه ای که باور نمی کنیم آدم مهربان زندگی مان دیگر آن آدم سابق نمی شود.

پانویس: غم انگیزتر از فقدان و طولانی تر از لحظات جدایی، خود زندگی است.

 آن وقتی که می روی به کتابفروشی، 

به رستوران، 

به کافی شاپ، 

به پارک، 

به میدان ولیعصر، 

به خیابان تجریش، 

به هر کجا.

 می روی 

و می بینی اینجاها هم دیگر آن جاهای یک ساعت پیش نیست. 

نه دیگر کتابی دارند که حالت را خوب کنند، 

نه غذایی، 

نه قهوه ای کم شکر با طعم همیشگی. 

نگاه می کنی به درختها 

و با خودت فکر می کنی پیش از این برای چه انقدر ذوق دیدنشان را داشتی، 

که این خیابان بلند را چطور پیاده می رفتی،

بدون هن هن، 

بدون گذشت زمان.


 مواظب آدمهای مهربان زندگی تان باشید. 

تنهایی از آنچه در آینه می بینید، 

به شما نزدیکتر است. 

(مرتضی برزگر)

خطا

تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست

و گر خطاست، مرا از خطا ابایی نیست


بیا که در شب گرداب زلف مواجت

به غیر گوشه چشم تو ناخدایی نیست


درون خاک دلم می تپد، هنوز اینجا

به جز صدای قدمهای تو صدایی نیست


نه حرف عقل بزن با کسی، نه لاف جنون

که هر کجا خبری هست، ادعایی نیست


دلیل عشق فراموش کردن دنیاست

و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست


سفر به مقصد سر در گمی رسید، چه خوب

که در ادامه این راه رد پایی نیست!

(فاضل نظری)

پ. ن: تولدتون مبارک استاد

بعد من

بعضی وقتها باید از همه چیز دست کشید،  

بی اعتنا شد،

یک گوشه دنج پیدا کرد، 

آرامش دم کرد 

و جرعه جرعه بی خیالی سر کشید 

و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست.

گاهی باید برای مدتی از همه چیز دل برید. 

باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید، 

نگران هیچکس نشد. 

باید "مواظب خودت باش" را به کسی نگفت، 

"دلم برایت تنگ می شود" را،

"دوستت دارم" را. 

باید بعضی دغدغه ها را نداشت. 

باید نشست 

و تماشا کرد آنهایی که روزی هزار بار برایشان جانت می رفت، با جای خالی ات چطور کنار می آیند؟ 

اصلاً جایی خالی می ماند؟

باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی تا آدمهای اطرافت را بشناسی تا آدمهای اطرافت تو را بشناسند.

گاهی باید بی حس بشوی، 

یک بی حسی کامل

و ببینی دیگران چه می کنند.

(فرشته رضایی)

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

 

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وانگه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

 

بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد؟

 

گفتم: لب تو را که دل من تو برده ای

گفتا: کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟

 

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟

 

توفیق عشق روی تو گنجی ست، تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گویی ست تا که برد


جز چشم تو که فتنه قتال عالم ست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد؟

 

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

(سعدی)

بهونه م باش

من چیز زیادی نمی خواهم، 

کافی ست تو بهانه ای بشوی در دستم که بزنم به زخمهای زندگی تا لبخند جان دوباره ای بگیرد 

و غمها رهگذر شوند.

همین و بس.

(حامد رجب پور)

هوات

هوای تو می پیچه تو زندگیم

توی خاطراتم گرفتارتم

تو از من یه عمرو طلبکار باش

که من زندگی رو بدهکارتم


میون من و تو با این فاصله

فقط عشق باید وساطت کنه

سری که روی شونه های تو بود

نباید به دیوار عادت کنه


برای کسی که تو ترکش کنی

چقد زندگی بی اهمیته

فقط تو دلت یادمو زنده کن

واسه هر ثوابی مهم نیته


تو گل کرده بودی توی زندگیم

چقد بچه بودم، تو رو چیدمت

تو گرمای این خونه بودی، ولی

خودم داغ بودم، نفهمیدمت


هوای تو می پیچه تو زندگیم

توی خاطراتم گرفتارتم

تو از من یه عمرو طلبکار باش

که من زندگی رو بدهکارتم

(علی صفری)

همه جا تویی

دلم دیگر به زندگی گرم نیست.

مادر می گوید: باید کمی به خودت برسی.

اما چگونه؟

وقتی از هر طرف می روم، 

به تو می رسم؟

(رضا کاظمی) 

وقتی دلبرت نیست

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بیقرارم کرده و گفته صبوری بهتر است


توی قرآن خوانده ام، یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست، کوری بهتر است


نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است


چای دم کن، خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است


من سرم بر شانه ات یا تو سرت بر شانه ام؟

فکر کن خانم! اگر باشم، چه جوری بهتر است؟ 

(حامد عسکری)

ببینمت

تو را ببینم،

می بوسم،

نوازشت می کنم،

برای تو خواب تعریف می کنم.


تو را ببینم،

بغل می کنم،

تمام رؤیاهایم را می بینم

و به تمام آرزوهایم می رسم.


تو را ببینم،

خوب می شوم، 

آقا می شوم،

به تو سلام می دهم،

نماز می خوانم

و تو را شکر می کنم.


تو را ببینم، 

خیلی دوستت دارم.

آخ، تو را ببینم،

چقدر کاردارم!

(افشین صالحی)

یاد گذشته

باز هم از میان رویاهام رد شو با آن نگاه سنگینت 

پشت گوشی دوباره شعر بخوان با صدای همیشه غمگینت


اشکهایم یواش می ریزند روی گلهای سرخ و زرد پتو

چشم وا می کنم، چرا تنهام؟ قولهایی که داده بودی کو؟


تپش قلب، لرزش دستم، دل من زادگاه دلهره هاست

فکر و ذکرم تویی و یادم نیست زخمهایی که کنج خاطره هاست


فکر کن حرفهای پشت سرت غرق در شرمساری ات بکنند

بزنندت زمین و بعد از آن دو نفر پاسکاری ات بکنند


سوختم از تو، باز می سوزم، تنم از هیچ شعله ور شده است

خوش به حالت کسی کنارت هست! تختخوابت بزرگتر شده است


دل من از سکوت پر شده و دل تو مثل جمعه بازار است

عشق گاهی عجیب حیله گر است! عشق گاهی کلاه بردار است

 

آمدی، رد شدی و فهماندی عشق این روزها پشیزی نیست

برخلاف تمام تشبیهات زندگی مثل هیچ چیزی نیست


گریه کردم برای کودکی ام، گریه کردم، چرا بزرگ شدم؟

چقدر بغض را فروخوردم که نفهمی کجا بزرگ شدم!


من پرستوی کوچکی بودم در میان دو خانه سرگردان

کوچه با گریه می شناخت مرا، شهر با بغضهای بی باران


هرقدر خواستم بگویم، باز پیش چشمت دروغ تر بودم

خانه ماسیاه تر شده بود، شاعری بی فروغ تر بودم


کیفر من مرور خاطره هاست، تا ابد توی خانه پوسیدن

قسمت عشق تازه آمده ات دیدن و چیدن و نفهمیدن


حرفهایم زیاد بود، ببخش، باز یاد گذشته افتادم

مادرم گفته بود سنگدلی، کاش این قدر دل نمی دادم!

(ساجده جبارپور)

شهریور

شهریور جان!

می شود خیلی دوستانه خواهش کنم بروی؟

من با تو حالم خوش نیست.

دلم کمی پاییز و شال گردن و خیابان می خواهد.

صداقت مرا ببخش،

اما تو هر کار کنی، مثل پاییز به دل نمی نشینی.

(نرگس صرافیان)