عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

40 سالگی تو

دوباره به عکست، آخرین عکست میان صفحات مجازی خیره شده ام.

دست زیر چانه گذاشته ای

و آرام آرام چهل ساله می شوی با لبخندی تلخ خیره به تنهایی من.

در تصور عذاب وعده داده شده به عشقبازی آن روزهای مان چین به پیشانی انداخته ای.

نیچه راست می گفت: خدایی در این نزدیکی نیست.

خدا سالهاست ما را فراموش کرده است

و با غریو موسیقی تانکها و شلیک گلوله ها به رقص فرشته ها خیره مانده است.

باور نمی کنی؟

در فاصله همین چند خط شعر می دانی چند کودک وحشت مرگ را تجربه کردند؟

چند مادر گریستند؟

چند زن خود را از ترس شهوت دشمن به آتش کشیدند؟

می دانی چند بمب به روی منتظران رحمتش باریده شد؟

آسمان! 

چیزی بگو.

زمین از حجم این همه وحشت به اغتشاش کشیده شده است.

شاید باید پلی استیشنت را خاموش کنی تا همه چیز پایان یابد.

بگذار زمین را غبار ابدیتی که وعده داده ای، در میان گیرد.

بگذار همه چیز تمام شود.

چهل ساله شدن تو و تنهایی من چه اهمیتی دارد،

وقتی خدا نشسته در آسمان

و با ذکر نامش بر لب هر روز میلیونها گلوله سوی زمین شلیک می شود.

(هومن داوودی)

همراهی

تو وقتی می بینی که من افسرده ام،

نباید بگذری،

سکوت کنی یا فقط همدردی کنی؛

بناکننده‌ شادی های من باش.

مگر چقدر وقت داریم؟

یک قطره ایم که می چکیم در تن کویر 

و تمام می شویم.

(نادر ابراهیمی)

باور

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق، ماه بلند من، ورای دست رسیدن بود


گل شکفته! خداحافظ، اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم، آری، موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود


اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه ا‌ش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود!

(حسین منزوی)

جبران

بیا برگردیم به عقب تو همین لحظه ها.

تا فرصت باقیه، بیا برگردیم به عقب؛

به روزایی که بلد بودیم با چیزای کوچیک کلی شاد باشیم 

و بخندیم،

به دلخوشی های ساده مون دل ببندیم 

و عبور کنیم از هرچی که ما رو از حال خوبمون دور می کنه.

بیا برگردیم به عقب 

و تکیه بدیم به شادی های بچگی،

به رویاهای همیشگی، 

امیدهای تموم نشدنی،

به لحظه های قشنگ و پر از شوق روزای دم عید،

به همونجایی که با خیال راحت می خندیدیم، 

بی خجالت گریه می کردیم، 

با یه حرف ساده کلی آروم می گرفتیم، 

غمهارو از یاد می بردیم.

بیا برگردیم 

و سهم مونو از شادی پس بگیریم،

به امیدی که یه جایی از این زندگی  جا موند 

و دلی که روزای خوبو از یاد برد.

بیا یه بار دیگه محول کننده حال دلهامون باشیم بی دست، بی واسطه،

همین حالا، همین امروز تا فرصت باقیه.

(حاتمه ابراهیم زاده)

وصل...هجران

دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد

و سالهاست برای خودش غمی دارد


تو در کنار خودت نیستی، نمی دانی

که در کنار تو بودن چه عالمی دارد


نه وصل دیده ام این روزها، نه هجرانت

بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد!


بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است

کسی که در دل تنگش جهنمی دارد


گذر کن از من و بار دگر به چشمانم

بگو ببار، اگر باز هم نَمی دارد


دلم خوش است در این کارزار هر بیتی

برای خویش مقام معظمی دارد


برام مرگ رقم می زنی به لبخندت

که خنده تو چه حق مسلمی دارد

(فرامرز عرب عامری)

تناسب

"هیچکس برای تمام کردن شروع نمی‌کند" 
و این تمام حرفهایی‌ست که در این نامه برای تو می نویسم 
و می دانم که اینها آخرین کلماتی ست که برای‌ تو می نویسم. 
هیچکس برای نرسیدن "انتخاب" نمی کند، 
به قصد خداحافظی سلام نمی کند 
و به نیت رفتن نمی آید.
یک روز آمدی، 
سرزده آمدی. 
خانه جمع و جور نبود، 
لباسهای روی کاناپه را فوراً زدم زیر بغلم 
و بردم ریختمشان توی اتاق خواب 
و یک چایی هول هولکی درست کردم 
و آوردم گذاشتم جلویت. 
آنقدر دستپاچه بودم 
و آنقدر معذب بودی که هیچکدام مان از همان چهار کلام حرفی که با هم زدیم، سردرنیاوردیم‌.
هی من گفتم 
و تو حواست پرت گلهای روی پیشخوان بود که می خواستی بدانی چه کسی آنها را برایم خریده 
و از سر تا ته حرفهایم هیچ نفهمیدی.
آمدی، 
نشستی، 
کنار هم چایی نوشیدیم 
و هی توی جای خودمان وول خوردیم بس که راحت نبودیم
نه من با مهمانی که از قبل برایش تدارک ندیده بودم، 
نه تو با خانه ای که هر لحظه حس می کردی هیچوقت انتظار تو را نکشیده.

هر دو حق داشتیم.
شاید به این راحتی ها نبود دل بستن 
و یکی شدن 
و یکی ماندن.
آدم دلش می خواهد جایی باشد که قبل از آمدن انتظارش را کشیده باشند،
یک جایی که عطر خود آدم مدام درش بپیچد 
و بس. 
حالا شاید دیگر به سرت نزند که سرزده جایی بروی، 
شاید به سر من هم هی بزند که وقتی خانه ای دارم آشفته تر از سرم 
و پریشان تر از دلم، 
زنگ خانه را که زدند، 
ادای نبودن دربیاورم.
هیچکس برای رفتن نمی‌آید. 
هیچکس برای برگشتن نمی رود.
گاهی اما حساب کار از دست من و تو و ما خارج است. 
هر کاری هم که بکنی، 
تهش در خانه‌ای که مال خودت نیست، 
معذبی. 
لباسی که قواره‌ تن آدم نباشد، 
هر چقدر هم آدم خودش را چاق و لاغر کند، 
فایده ندارد که ندارد.
آدم هیچ لباسی را برای نپوشیدن نمی خرد. عزیز! 
ولی من و تو شاید بدجور به تن هم زار می زدیم.
(مانگ میرزایی)

ایستادگی

رفتن نجات بود؛ تو گنجشک و من درخت

گنجشک جان! برو که درختان نمی روند

(احسان پرسا)

گمگشتگی

تو پشت پرده پنهان شده بودی

و من از هراس گم شدن گم شدم.

(رضا کاظمی) 

سراشیب زندگی

آرامشم کنار تو جز اضطراب نیست
حالی خراب دارم و حالم خراب نیست

ماچهره حقیقی خود را ندیده ایم
وقتی که جز نقاب به روی نقاب نیست

باید ادامه داد؟ نباید ادامه داد؟
در برزخم که جای سؤال و جواب نیست

مختار جبرباش، نه مجبور اختیار
گاهی عذاب سخت تر از انتخاب نیست

چون موجِ شعله پای سفرکردنم به خود
دریا شدم که تاول من جز حباب نیست

طی شد چه زود شوق سراشیب زندگی!
دنیاست، رسم سرسره اش پیچ و تاب نیست

گل درک می کند طمع باغبان، ولی
پروانه نیز دغدغه اش جز گلاب نیست

آهی برابرت بکشم، گریه می کنی
جز اشک چشم حاصل دود کباب نیست

ترشیده اند فلسفه های بدون عشق
انگور سرکه ایم و امید شراب نیست

(مجید افشاری)

جااانم

تو اسمم را صدا بزن.

من جانم های زیادی را به این دنیا بدهکارم. 

(عادل دانتیسم)

رسیدن

خدا کند همه ی عشقها به هم برسند

من و تو نیز در این لابلا به هم برسیم

(فرامرز عرب عامری)

آخرین نفر

می دونی؟ مشکل از خوب یا کم بودن تو نیست،
هیچ ربطی م به لیاقت اون کسی که رفته نداره.
عشق یه مسئله پیچیده ست که خیلی ربطی به خوب و بد بودن آدما نداره

که قلبت بگه خب، این بده، پس من دوستش ندارم

و اون یکی خیلی مهربونه، پس من تا ابد به دوست داشتنش ادامه می دم.

عشق مسئله پیچیده ایه که چشمات بازه و بدیاشو می بینی،

ولی باز دست برنمی داری.

که تک تک خوبیاشو قبول داری، ولی هیچ جایی تو زندگیت و قلبت نداره.

ببین رفیق!
ربطی به هیچی نداره:
به زیبایی،

خوش اخلاقی،

خوش تیپی،

خوش برخوردی یا هر چیزی.
کسی که رفته، بخاطر بدیایی که داشتی، نرفته.

کسی که مونده ام، صرفاً به خاطر خوبیات نبوده که کنارته.

خوبیات و عاشق بودناتو دید و باز رفت؟
آروم و بی گلایه منتظر اونی که با همه بدیات باز پای رفتنش از کنارت از پیشت میلنگه، بمون.
همه آدما حداقل یکبار رو عمیقاً دوست داشته می شن.
اونی که رفته، شاید اولینت بوده باشه، ولی هیچ شباهتی به آخرین نفر زندگیت نداره.
(فاطمه جوادی)

بیخیال دنیا و آدماش

بعضی وقتها باید از همه چیز دست کشید،  

بی اعتنا شد،

یک گوشه دنج پیدا کرد، 

آرامش دم کرد 

و جرعه جرعه بی خیالی سر کشید 

و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست.

گاهی باید برای مدتی از همه چیز دل برید. 

باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید، 

نگران هیچکس نشد، 

باید "مواظب خودت باش" را به کسی نگفت، 

"دلم برایت تنگ می شود" را،

"دوستت دارم" را.

باید بعضی دغدغه‌ها را نداشت. 

باید نشست 

و تماشا کرد آنهایی که روزی هزار بار برایشان جانت می رفت، 

با جای خالی ات چطور کنار می آیند؟ 

اصلاً جایی خالی می ماند؟

باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی تا آدمهای اطرافت را بشناسی تا آدمهای اطرافت تو را بشناسند.

گاهی باید بی حس بشوی، 

یک بی حسی کامل

و ببینی دیگران چه می کنند.

(فرشته رضایی)

هستی

جایت خالی امروز صبح زود گرگ و میش بود که بیدارت کردم.

آنوقت صبح هم میان کلافگی ات می خندیدی.

برایت چای ریختم.

نشستیم روی میز 

و بهم نگاه می کردیم 

و چای می خوردیم.

عجب صبحی بود امروز!

برایت شعر خواندم 

و تو هم غرق من بودی 

و چشمهایت دلبرانه برق می زدند.

جایت خالی امروز صبح...

راستی، اینها می گویند دیوانه ام،

می گویند تو رفتی.

اصلاً من که حریفشان نمی شوم.

فردا صبح که بیدارت کردم،

بیا 

و خودت بگو که من دیوانه نیستم که تو نرفتی که تو نرفتی.

نه، تو نرفتی.

(محمد ارجمند)

اینجوری حست میکنم

هرگز با چشمهای من خودت را تماشا نکرده ای تا بدانی چقدر زیبایی.

هرگز با گوشهای من خودت را نشنیده ای تا بدانی چه آرامشی توی صدایت ریخته.

هرگز با پاهای من با شوق به سمت خودت قدم برنداشته ای 

و هرگز با دستهای من دست‌ خودت را نگرفته ای.

تو هرگز با قلب من خودت را دوست نداشته ای 

و نمی دانی چگونه می شود عاشقت شد

و از این عشـق مُرد.

تو نمی دانی.

تو هیچ چیز نمی دانی.

(مانگ میرزایی)

پر از تو

دستهایم چقدر به دو طرف صورتت می آیند،

وقتی عاشقانه تماشایم ‌می کنی.

دستهایم چقدر به دستهات می آیند،

به دکمه های پیراهنت،

به قوس قزح اندامت،

به این دوستت دارمها که‌ دانه دانه روی لبهات می کارم.

دستهایم چقدر می آیند به رنگ تنت وقت عشقبازی.

دستهایم‌ چقدر ‌می‌آیند به من،

وقتی تو را هر لحظه با ذوق به چشمهایم نشان می دهم‌.

دستهایم را دوست دارم،

پُرند از تو.

(رقیه حیدری)

حرفت که میشه

وقتی از "تو" می گویم،

صورتم جان می گیرد،

چشمهایم برق می زند 

و لبخندی ناخواسته روی لبهایم می نشیند

و من چقدر "خودم" را دوست دارم وقتی از تو حرف می زنم.

(سحر رستگار)

کنار هم

با تو بودن خوب ست.

تو چراغی، 

من شب که به نور تو کتاب دل تو و کتاب دل خود را که خطوط تن توست،

خوش خوشک می خوانم.

تو درختی، 

من آب.

من کنار تو آواز بهاران را می خندم 

و می خوانم.

می گریم 

و می خوانم.

(منوچهر آتشی)

خواب شیرین

داشتم حرف می زدم که خوابش برد.

صبح فرداش مدام عذرخواهی:

وای، نفهمیدم اصلاً کی خوابم برد!

وای، ببخشید، خسته بودم، چشمهایم رفت.

ادامه می داد 

و نمی دانست برای یک مرد عاشقانه ترین کاری که یک زن می تواند انجام دهد، 

همین خواب است.

همین خواب که یعنی کنارت آرامم.

همین خواب که یعنی صدایت خوب است.

همین خواب که یعنی شب با تو برایم تمام و روز با تو آغاز خواهد شد.

همین خوابها هستند که به مرد می فهمانند یک زن چقدر دوستشان دارد.

همین خوابها که زن گاهی به جای گفتن دوستت دارم، انجام می دهد.

مو روی صورت، اما خنده ای ریز گوشه لب پیدا که یعنی خوابم، 

ولی تو باز حرف بزن،

ادامه بده لالایی ات را.

(رسول ادهمی)

بی من مباد

دهمین بار بود که از صبح خیابان را بالا و پایین کردم.

چشم از پیاده رو هایش برنداشتم،

مبادا ببینمت،

مبادا دستى روى شانه ات باشد،

مبادا چترى بالاى سرت،

مبادا صداى خنده هایت بلندتر از صداى باران باشد،

مبادا...

تو تمام اینها را با من تجربه کردى.

باور کن دست خودم نیست.

پاى تو که وسط باشد،

می شوم دیکتاتور ترین آدم روى زمین.

(علی قاضی نظام)

بدرود

برایش نوشتم اگر روزی به سرمان زد 

و خواستیم دوباره عاشق شویم،

برای اولین وعده‌ دیدار بالاترین نقطه‌ کوه را انتخاب کنیم؛

آنقدر بالا که نه نگاه حریص زمین به ما باشد و نه پاهای رقیب رد پاها‌یمان را دنبال کند.

اگر روزی غرور و کینه به پای عشق نرسید 

و ما دوباره با هم بودیم، 

اولین بسترمان گندمزار دست نخورده ای باشد نزدیک صدای باد و ترانه‌ آب.

چه خوب می شود خوشه های زرد گندم ساقدوشمان شوند!

چه خوب می شود اولین دیدارمان در سرزمین پریان باشد!

چه خوب می شود این احساس را به روی خودمان نیاوریم 

و برای با هم بودنمان قانونی ننویسیم!

چه خوب می شود اگر بگذاریم همه چیز خودش بدون نظمی از پیش تعیین شده پیش برود،

خودش بر‌ پایه‌ نظم عشق بنا شود، 

بی آنکه بفهمیم چه شد!

طوری‌که سالها بعد وقتی در خاطره ها به این روزها سرک کشیدیم، 

خیالمان راحت باشد که هی، خوب عاشقی کردیم.

یادمان بیفتد که اولین سلام نگاهی خیره بود

و بدرود.

بدرود را با طعم گس خرمالوی نارس میان لبهامان آمیختیم تا مزه اش یادمان بماند 

و بگوییم ما توانستیم بدرود را از عاشقیتمان پاک کنیم.

برایش نوشتم: عزیز جانم! 

بهار نزدیک است، 

دلم عاشقی کردن با تو را می خواهد.

دلم خاطره ساختن با تو را می خواهد.

(شیما سبحانی)

با نصفه م

کاش می دانستی یک زن از لحظه ای که "دوستت دارم" می گوید،

از لحظه ای که بوسیده می شود،

از لحظه ای که به آغوش کشیده می شود،

دیگر خودش نیست!

می شود تو،

می شود با هم بودن.

آن لحظه که ترکش می کنی،

دونیم اش می کنی

و یک نیمه اش را با خود می بری.

نگو زمان همه چیز را حل می کند،

که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش.

نگو فراموش کن

که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش.

(پریسا زابلی پور)

آغاز تنهایی م

دوست داشتن که لباس تن نیست که هر وقت دلت نخواست، 

عوضش کنى.

خدا نخواست، 

قسمت نشد، 

حالا یکى دیگر ندارد.

آدم یکى را دوست دارد 

یا هست، مى شود عشق ابدى 

یا نیست، مى شود آغاز تنهایى.

حالا تو اسمش را هر چه مى خواهى، 

بگذار.

(امیر وجود)

نگفتم بمان

وقت وداع گرچه نگفتم بمان، ولی

تنها صدای حک شده توی سرم تویی


حالا تو را چگونه به خاطر نیاورم

وقتی که نیک گمشده دیگرم تویی؟

(پویا جمشیدی)

لایق بودن یا نبودن

آدمها با قدرت حیرت انگیزی وارد زندگی ما می شوند 

و با سرعت غیرقابل باوری جای بزرگی در قلب و زندگی ما برای خود باز می کنند. 

آدمها بی هیچ حرف یا نگاهی قادرند لحظه‌های مان را لبریز از بودن خودشان بکنند. 

حتا وقتی نیستند، 

باز طوری در هوای شان نفس می کشیم انگار تمامی  مولکولهای اکسیژن از حضور مبارک آنها ساخته شده،

انگار از سرزمین یا کره دیگری بر چهاردیوار ساده خانه ما نازل شده اند تا هر چیزی رنگ و بوی دیگری بگیرد تا حس بی بدیل تعلق به دنیایی والاتر و دست نیافتنی تر از آنچه هستیم،

در گوشت و پوست و استخوانمان جاری شود. 

انگارفرقی نمی کند کجا باشی 

و کجا باشند، 

همیشه سایه ای، خاطره ای، عطری، کلامی، 

همیشه چیزی هست که خاطرنشان کند سهم بزرگی از قلبت و دلیل نشاط آور بالا و پایین آمدن قفسه سینه ‌ات کسی ‌ست که با قدرت حیرت انگیزی وارد زندگی تو شده 

و با سرعت غیرقابل باوری جای بزرگی در زندگی ‌ات برای خود باز کرده.

غم انگیز‌ترین قسمت قضیه این است که آدمها با همان قدرت حیرت انگیز و با همان سرعت غیرقابل باور فراموشت می کنند. 

ناگهان می روند 

و تو را در یک پروسه غیرقابل هضم و دردناک و با هزاران سؤال بی جواب جا می گذارند. 

تو را در مسیری قرار می دهند که از زخمهای خودت آنچنان نگهداری می کنی‌ انگار تمام اینها تنها خوابی ‌ست که به زودی تمام می شوند. 

تو را مواجه با برزخی می کنند که بیمارگونه حتی کابوسهایت را دوست داری، 

چراکه در کابوسها آنها همچنان هستند، 

همچنان مهربانند 

و همچنان آغوشهای بازی دارند که برایت خاطره سازی می کنند. 

در جهنمی که با دستهای خودت برای خودت ساخته ای،

 اول خودت را محکوم می کنی‌، 

بعد اطرافیانت را، 

بعد روزگار بیرحم را

و یک روز خوب همانطور که عکسها را ورق می زنی‌،

 آدم آشنایی را در کنار خودت می بینی که خاطره کمرنگی را برایت زنده می کند. 

سعی می کنی جای او را در زندگی و قلب خودت پیدا کنی‌ 

و ناباورانه به این درک می رسی که او تنها یک هیچکس است. 

شاید هرگز کسی نبوده. 

او تنها یک اشتباه محض بوده در یک بعد زمانی‌.

مبارک باد آن روز خوش یمن بر شما،

زیرا آن روز به شناخت زیباتری از خود رسیده اید 

و احتمالاً می دانید لیاقت قلب بزرگوار شما بیش از عبور رهگذر‌هایی است که قدر و ارزش وجود نازنین شما را نمی دانند.

(نیکی فیروزکوهی)

حضرت عشق

قلب من و تو گنبد سرخی است که در آن

روح رحیم حضرت عشق آرمیده است

(غلامرضا طریقی)

دستم بگیر

چون سیب رسیده ای با رود می روم.

کاش شاخه ای که از آب می‌گیردم،

دست تو باشد!

(رضا کاظمی) 

نامه

نامه ای می نویسم به تو،

می سپارم به باد،

برسد به دستت شاید،

شاید هم نه،

شاید در دوردست کسی نامه را باز کند،

بخواند

و جای تو،

جای من،

جای تمام روزهایی که باید باشی 

و نیستی،

به حال من کمی اشک بریزد،

نه اشک دلسوزی؛ که اشک عشق.

حتماً می پرسی مگر چه در آن نامه نوشته ام.

اینگونه است نامه:

سلام جان دل روزهای من!

نمی گویم خوبی، که باید خوب باشی.

اصلاً خدا نیاورد آن روز را که ببینم ناخوشی.

تمام ناخوشی هایت برای من،

تو تنها بخند.

حال من هم شکر.

به لطف عاشقانه هایی که از تو هرروز می رسد به من، 

خوبم‌.

عاااشقم

و از این بهتر نمی شود بود بر این زمین بی مهر و عاطفه.

گاهی تنها دلم برای تو تنگ می شود،

اما آن هم هیچ بد نیست که دلتنگی زیبایی احساس است 

و با چشمان تو چه زیباتر می شود.

هوا سرد می شود 

و من تمام روز به این فکر می کنم که لباست گرم است.

حواست به خودت هست یا نه؟

بعد که می بینم کاری از دست من بر نمی آید، 

دست به دامان خدا می شوم 

و می گویم یا هوا را گرم کند یا حواس تو را جمع خودت.

من فدای خستگی هایت بشوم که نیستم 

و تو تمامش را به تنهایی به دوش می کشی.

دوست داشتنت هم حالش خوب است، 

گاهی بهانه گیر می شود، 

گاهی حسود، 

گاهی خسته،

اما باز هم آرام است،

باز هم خوب است، 

باز هم عاشق.

جایی خواندم که دوست داشتن که زیاد بشود، 

تکرار جمله "مواظب خودت باش" مکرر می شود.

صدای من هم اگر به تو نمی رسد، 

اما بدان که من هرروز،

هر ثانیه

هرجا که باشم،

بلند و شمرده می گویم: مواظب خودت باش.

امضا: دیوانه تو.

(عادل دانتیسم)

توجیه

توضیح می دهی

و من می دانم که توجیه است.

آدم  وقتی می داند کارش اشتباه است، 

شروع می کند به بهانه تراشی،

به خوب جلوه دادن غلطش.

آدم وقتی برای خوشبختی خودش می رود،

کم بودن لیاقتش را بهانه می کند 

و دلیل می تراشد که قد من آنقدر بلند نیست که به آرزوهایت برسد.

دوباره برمی گردی به جایی که بودی

و من می دانم چیز تمام شده همان وقت که حرف تمام شدنش توی سرت جمله بندی شده، 

تمام شده 

و تمام.

بعد از رفتنت دوباره برمی گردی سر خط همه چیز

و این بار جمله توی سرت شکل نگرفته من نقطه می گذارم ته هر جمله و قصه و توضیحی که برسد به دوباره ما شدنمان.

نه توضیح رفتن و نماندنها را توجیه می کند،

نه دوباره برگشتنها قصه تمام شده را شروع

و نه هیچ چیز زخم روی تن جا مانده را ترمیم.

(فاطمه جوادی)

با هم

به تو فکر می کنم. 

اتفاقاً خیلی زیاد هم فکر می کنم.

با تو می خوابم،

بیدار می شوم، 

صبحانه می خورم، 

تلویزیون تماشا می کنم،

غذا می پزم، 

ناهار میل می کنم، 

کتاب را ورق می زنم،

گاهی به بهانه خرید تمام خیابانهای شهر را زیر پا می گذارم، 

گاهی هم عصرانه کوچکی ترتیب می دهم 

و در نزدیکترین پارک ممکن صرفش می کنم.

به هر بهانه ای که شده از سقف و دیوار خانه فرار می کنم 

و به کوچه و خیابان پناه می برم تا شاید موضوعی حواسم را از تو بگیرد.

باورت نمی شود، 

اما تو گام به گام من قدمت را از زمین می کَنی 

و قدم جدیدی به رویش می گذاری. 

برایم تیشرت و شال و مانتو انتخاب می کنی، 

با لذت هرچه تمامتر عصرانه مختصری که مهیا کرده ام را می خوری 

و با هر تکه ای که در دهان می گذاری، 

تعریف و تمجیدات را بیشتر و بیشتر می کنی.

به خانه برمی گردم. 

از شدت خستگی مرتب کردن لباسهای تازه و شستن ظرفهای عصرانه را به فردا واگذار می کنم، 

آهنگی پِلِی می کنم، 

همخوانی می کنم. 

با یکی از آهنگها تکانی به خودم می دهم، 

با دیگری اشک می ریزم.

احساس خستگی می کنم از نگاهی که تمام مدت مرا دید می زد. 

از مبل روبرویی تکان نمی خوری.

از جایم برمی خیزم، 

نگاهی به برنامه فردا می اندازم، 

مسواک می زنم،

به اتاق خواب می روم، 

روی تخت ولو می شوم.

من اصلاً این را نمی فهمم، 

چرا همین که در خواب و رویا خودم را از تو دور می کنم، 

در واقعیت سر و کله ات پیدا می شود، 

وقتی هم که در خواب خودم را کنارت تصور می کنم، 

در واقعیت گم و گور می شوی.

لعنتی! 

هیچ می دانی که مرا خسته کرده ای؟ 

من حتی نمی توانم درست و حسابی به تو فکر کنم.

درونم بسان میدان جنگی ست. 

من با خودم در نزاع هستم فقط بخاطر"تو".

در حین همین گیر و دادها که یا با چشمانی باز می میرم یا با چشمانی بسته بیدارم،

گویی تو شب بخیر می گویی 

و در را می بندی.

(هاله نیک نژاد)

یکی باید باشه

یکی باید باشد،

یکی که از وجودش خواب شبها به آدم بچسبد،

یکی که تخصصش بخیر کردن شبهای آدم باشد.

اگر دارید از این یکی ها،

کمی آرامتر در آغوشش مچاله شوید،

کمی آرامتر سر روی بازوهایش بگذارید،

کمی آرامتر ذوق کنید 

و بوسه های شب بخیرتان را بیصدا رد و بدل کنید.

به حسرت کشیدن اعتقاد چندانی ندارم، 

اما خیلی ها هستند که شبهایشان با هیچ قرص و دارویی از گلویشان پایین نمی رود.

(نرگس صرافیان طوفان)