عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

دی ماهی

عشق ناخواسته قربانی خودخواهی هاست

این همه فاصله زیرسر کوتاهی هاست


چشم را بستم و دنبال تو راه افتادم

با تو همراه شدن اول گمراهی هاست


دست گرمی وسط سوز زمستان بودی

زود دلبسته شدن عادت دی ماهی هاست


اشک من پشت سر هر که نباید بچکد

گریه تنها هنر بچه سرراهی هاست


دوستت داشتم اندازه دریا، اما

شاهدم جز تو فقط حافظه ماهی هاست

(ساجده جبارپور)

رهاشده

می دانی؟ 

شاید بشود اینطور گفت که آدمهایی که رها می شوند 

و بازهم عاشق می مانند، 

احمق ترین آدمهای روی زمین اند.

آنهایی که تا جان ندهند، 

ول کن این عشقهای بر باد رفته نیستند.

عشق را در قابی می گذارند 

و بر دیوار آویزان می کنند 

و درد رها شدنشان را مثل نامه ای پشت قاب پنهان می کنند.

این آدمها تنها عشقشان را می بینند

و "تنها" عشقشان را می بینند.

(پگاه صنیعی)

نمک زخم

دل من رابطه بی کلکی می خواهد
گل بی خار شدن شاپرکی می خواهد

خبر آمدنت در نم باران غروب
کوچه و پنجره و قاصدکی می خواهد

من و تو غصه آینده نباید بخوریم
عشق دیوانگی مشترکی می خواهد

هر شکستی دل عاشق بخورد، پیروزست
صافی آینه سنگ محکی می خواهد

آه سردی بکش از عمق وجودت، گاهی
آتش سینه هوای خنکی می خواهد

سعی کن علت زیبایی دنیا باشی
صورت زشت زمانه بزکی می خواهد

به نگونبختی خود از ته دل می خندم
اخم ابروی فلک قلقلکی می خواهد

شک به ایمان خودت داشته باشی، بد نیست
پشت دیوار یقین هم ترکی می خواهد

هر کسی لایق آزار دل عاشق نیست
نمک زخم شدن هم نمکی می خواهد

(مجید افشاری)

این زمستان

مرد مغرور دوست داشتنی ام!

این زمستان،

این سوز دلچسب

و این هوای نوبرانه تنها کنار تو با یک فنجان چای گرم می چسبد 

که بنشینیم کنار شومینه

و از پشت پنجره هوای زمستان را تماشا کنیم.

تو برایم مولانا بخوانی:

 "ای که در باغ رخش ره بردی

گل تازه به زمستان بستان"

من وجودم لبریز شود از تو.

آسمان ذوق کند.

برف ببارد.

ما بوسه بکاریم

و دنیا بالای سقف خانه ای که آدمهایش ماییم، 

آهنگ عشق بنوازد. 

ما برقصیم

و یکی شویم در آغوش هم.

(زهرا مصلح)

مهربونیات

رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم

شعرهایم دستباف مهربانی های توست

(فرامرز عرب عامری)

میخواهم برای دلبرم...

دلبر زمستانی من!

این فصل را برای ماندن ترجیح بده.

می خواهم دی را کنج دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم.

می خواهم شبهای سرد دی را برایت آغوشانه گرمتر رقم بزنم.

می خواهم بهمن را کنج پنجره اتاقمان برایت چای با عطر هل و دارچین دم کنم 

و بابوسه ای یک فنجان عشق گرم مهمانت کنم.

می خواهم روز های برفی بهمن خیابانها جز رد پای من و تو اثر دیگری خلق نکنند،

اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه چوبی جنگل کنار آتش، موسیقی ملایمی پخش کنم 

و سرمست شوم از هرچه عشق.

می خواهم در هوای سرد و آفتابی اسفند سرت را روی شانه هایم دعوت کنم 

و زیر گوش ات عاشقانه هایی به سبک خودم را زمزمه کنم.

می دانی؟

دلبرت که زمستانی باشد،

عاشقانه هایت چون برف سفید و چون  آتش تا ابد گرم خواهد ماند.

(شقایق عباسی)

گرمای تنت

بیدار خواهم شد از ین خواب زمستان

دنیا به سمت سرنوشتی گرم خواهد رفت

بعد از هزاران سال از ین سرمای عاشق کش

قلبم به دنبال بهشتی گرم خواهد رفت


بیدار خواهم شد از ین خواب زمستانی

چشمم شعاع نور را حس می کند کم کم

خوابم؟ نه، بیدارم، نه، بیدارم، نه، بیدارم

گوشم صدای صور را حس می کند کم کم


دستم به گرمای تنت دلگرم خواهد شد

موهای خیسم را عبورت شانه خواهد کرد

امید دارم، شک ندارم، زنده خواهم شد

نامت دلم را باز هم دیوانه خواهد کرد


گنجشکهای پیر می دانند می رویم

من دانه ای بودم که زیر خاک می رقصید

این پیله را یک روز یک گنجشک پنهان کرد

پروانه ای بودم که زیر خاک می رقصید


رقصم زمین را گرم خواهد کرد، می دانم

من قلب یک آتشفشان نیمه فعالم

از چشمه های گرم اشک و شعرهای داغ

پیداست درمرز جنونم، ناخوش احوالم


بیدار خواهم شد از ین خواب زمستانی

این شاخه های خشک را باور نخواهم کرد

آبستن گلبرگهای صورتی هستم

با این خزان بی مروت سر نخواهم کرد

(نغمه مستشار نظامی)

دلت که باشه

مادرم زن معتقدی بود.

همان بیست و چند سال پیش که ازدواج کرد، 

نه خاطرات فراموش نشدنی داشت 

و نه مهری عمیق به دل، 

اما حالا سالهاست چشم انتظار پدر سر سفره شام با غذایش بازی می کند.

من هم بعد از تو با مردی ازدواج خواهم کرد که نه رنگ چشمهایش شاعرم کند 

و نه بم صدایش در دلم ولوله

که شاید به قول مادر دچار "عشق بعد از ازدواج" شدم 

و خوشبختی از سر و کول زندگی ام بالا رفت 

که وقت آمدنش رژ ملیحی بزنم،

فر موهایم را پشت گوشم سنجاق کنم 

و با آغوش باز به استقبالش بروم.

شاید هم این دوست داشتن، بعد از زیر یک سقف رفتن نیامد 

و من دیوانه دست کشیدن روی صورت مردانه ات، زبری ته ریشش روی گونه هایم آزارم داد

و سالها به هوای به وجود آمدن آن عشق بعد از ازدواج هر روز صبح میز صبحانه ای چیدم 

و جای گرفتن لقمه کره و مربای توت فرنگی برای تو، لیوان آب جوش و لیپتون همیشگی را روی میز گذاشتم 

و به رختخواب برگشتم.

روز ها بگذرند 

و عوض پیچیدن عطر نفسهای تو وقت شانه زدن موهایم، بوی خستگی مردی تمام خانه ام را پر کند 

و نفسم را بند بیاورد.

شاید روزی جای آن تهوع خوش خبر و مژدگانی پدر شدنت را یه مشت قرص بگیرد 

و قدم زدنهای شبانه مان را انتظار سبز شدن چراغ قرمز چهارراه خراب کند

و یا سالها در جستجوی نشانه ای از علاقه، همخواب مردی شدم که جای بازویش زیر سرم را بالشت جهیزیه ام پُر کرد.

شاید هم روزی متهم به خیانت و با فکر تو در آغوش دیگری بودن شوم.

نمی دانم،

اما سالها بعد حوالی میانسالی به دخترم خواهم گفت که: مادر اشتباه می کرد.

این قانون:"عشق بعد از ازدواج بوجود می آید"، برای قدیمهاست؛

امروز دلت که نباشد، 

یقه پیراهن هیچ مردی به دستت صاف نخواهد شد.

(منیره بشیری)

خونین

تو به من سیب دادی و رفتی 

بی تو قلبم انار دانه شده ست

(احسان پرسا)

عشقی، عشق

تو عشق بودی،

این را از بوی تنت فهمیدم.

شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم،

خیلی دیر،

اما مگر قانون این نبود که هر آنچه دیر می آید،

عاقبت روزی به خانه ما هم خواهد رسید؟

عادت کرده ایم به نداشتنها

و شاید به اندوه.

آری،

تو عشق بودی،

این را از رفتنت فهمیدم

وگرنه این شهر هرگز اینچنین سرسنگین نبود.

(جمال ثریا)

بلوا

تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست
این سر به هوا مثل خودم عاشق دریاست


درگیر نگاهت شد و تا بام تو پر زد
 بیچاره ندانست که این اول بلواست


شاعر شد از آن روز که چشمان تو را دید
این ولوله در شعر من ازچشم تو برپاست


چشمان تو آمیزه ای از شور و ترانه ست

آنجا که غزل نیز فراگیر و مهیاست


ناز تو نیاز دل دیوانه من شد

من شاعر چشم تو که بی وقفه تماشاست


آنقدر مرا در نفست جای بده که

این از نفس افتاده بگوید که مسیحاست


جرم تو که نیست این همه من عاشقت هستم

تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست

(رضا قریشی نژاد)

بعدهااا

آخرش را برایت بگویم:

فوق فوقش تو رفته ای،

من نشسته ام همینجا روی همین صندلی،

خاطره مرور می کنم.

چند روز را به کلافگی ترک عادت می گذارنم.

چند شب بیخواب می شوم.

چند عصر دلگیر را پیاده قدم می زنم.

چند بار هم حماقت می کنم 

و یک پیغام "دلم برایت تنگ شده" می فرستم.

بدترین حالتش را برایت می گویم: 

تو جواب نمی دهی

و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم می گذارنم.

یک روزهایی هم فکر انتقام می زند به سرم. 

این در و آن دری هم می زنم 

و چند روز بعدش از این خشمها هم خسته می شوم.

مدتی بعد عصر یک روز معمولی می نشینم توی کافه ای وسط شهر، 

منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش.

می آید. 

هم را می بینیم 

و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم.

ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد، کوتاه می کنم. 

پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم.

چند روز بعد هم که می گذرد یک ماهی می شود که رفته ای

و به چشم برهم زدنی، 

که دروغ است؛ 

بلکه به جان کندنی سخت، 

این یک ماه می شود 2 ماه.

ماه سوم من بدبین ترین و سردترین آدم شهرم.

ماه چهارم منطقی ترم 

و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی می زند بر دلم 

و می رود.

ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت تو برمی گردی.

من کمی هیجان دارم 

و کمی دلخورم.

قولها و وعده ها و "اشتباه کردم"ها و "قَدرت را ندانستم"ها و "جبران می کنم"ها هم می شود زیرنویس این برگشتن.

بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم.

بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم، 

گرمش کنم 

و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند.

بدترین حالتش می شود انتخاب بعضی،

بهترین حالتش می شود انتخاب بعضی.

من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم،

جز آنکه بگویم در واقع بینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد، 

یک نفر پیدا می شود که جای تو را که نه؛ 

اما یک گوشه قلبم را بگیرد.

حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی 

و بلاتکلیف بروی؟

(پریسا زابلی پور)

خاطرات لعنتی ت

می بوسمت از دورتر، این رشته محکم نیست

می بوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست


می بوسمت، می بوسمت، تا درد پابرجاست

دلواپسم، دلواپسی از خنده ام پیداست


بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست

حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست


این خاطرات لعنتی بعد از تو بی رحمند

زانو زدن کنج خیابان را نمی فهمند

(پویا جمشیدی)

رفیق نیمه راه

داستان بلند تو را کوتاه می نویسم:

آمدی، 

ماندی، 

رفتی.

(رضا کاظمی)

یلدا

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت

 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

 

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

 

خرمن سوخته ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت؟

 

رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت؟!

 

بود آیا که ز دیوانه خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت؟

 

سایه! آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت؟

(هوشنگ ابتهاج)

دیدار

ما دو تن مغرور، 

هر دو از هم دور. 

وای در من تاب دوری نیست! 

ای خیالت خاطر من را نوازشبار! 

بیش از این در من صبوری نیست. 

بی تو من تنهای تنهایم. 

من به دیدار تو می آیم.

(حمید مصدق)

بعد از او

خط اول به عشق تنهایی، حال و روزم به لطف او بد نیست 

منزوی جان! غزل نگو دیگر، هیچکس با ردیف "آمد" نیست 


فکر کن او که دوستش داری، بی خبر راهی سفر گردد 

زده باشی به هر دری، شاید آب رفته به جوی برگردد 


دور خود چرخ می زنی، اما چرخ گردون شکسته بی انصاف 

حس و حالت چقدر نزدیک است به دوچرخه سوار مخملباف! 


نگرانم، شبیه مستی که وارد صحن یک حرم شده است 

مثل سرمایه فقیری که ارزشش ذره ذره کم شده است 


باغبانی که باغ خشکش را می سپارد به دستهای دعا 

باغبانی که خان بر او بسته نوبت آب هفتگی اش را 


نگرانم، چگونه بعد از او جان از این مهلکه به در ببرم؟ 

بچه گنجشکی ام که می ترسم از بلندای لانه ام بپرم 


قصه ها بعد ما چنین گفتند: زیر این گنبد بلند کبود 

شاعری بود که نمی دانست عاشق قاتل خودش شده بود

(رویا ابراهیمی)

دوست نداشتن

دوست نداشتن یک مسئله خیلی پیچیده ست  و زمان بر؛

بر عکس دوست داشتن که چشم باز می کنی 

و می بینی بی دلیل دلت گره خورده به دلش.


دوست نداشتن اینجور نیست که تو یه بدی از طرف ببینی 

و بگی خب، دیگه از این بعد دوستش ندارم و تموم.

بعد از دوستش نداشتن و تموم کردن، 

هزار بار دلتنگش می شی،

هزار بار توی دلت حس می کنی که هنوز مثل روز اول و وقتی هیچ اتفاق بدی نیفتاده بود، دوسش داشتی.

بعد وقتی که دوستش نداری 

و تموم شده، هزار برابر قبل عکساشو نگاه می کنی 

و بیشتر از قبل بهش فکر می کنی.

بعدِ دوست نداشتنش بیشتر از قبل دست رد به سینه همه می زنی 

و بیشتر از همیشه دلت می خواد که بغلش کنی که باز کنارش باشی که عطر تنش بپیچه تو مشامت.

ببین، دوست داشتن هرچقدر دلیل نمی خواد،

عوضش دوست نداشتن خیلی دلیل می خواد.

یعنی دلت اونقدر رو خوب بودنش پافشاری می کنه که تو مجبوری هزار تا دلیل بیاری برای راضی کردنش که دیگه پر نزنه براش 

و نخوادش.


من برای دوست داشتنت دلیل نداشتم،

لااقل بیا چند تا دلیل برای دوست نداشتنت بهم بده.

(فاطمه جوادی)

فقط بودنت

من از تو هیچ به جز بودنت نمی خواهم

تمام عمر در آغوشم استراحت کن

(امید صباغ نو)

خنده هام

دیر دل ببند. 

بجا اعتماد کن.

احساست را خرج هر بی سر و پایی نکن.

چوب حراج بر سر تنهاییت نزن.

بیا 

و باور کن قداست دارد دوستت دارم و ماندن پای کسی؛

کسی که خنده هایش تنها و تنها تن لحظه های با تو می رود

(عادل دانتیسم)

جنون

جان جز پی دلبرم نخواهد افتاد
پرواز تو از پرم نخواهد افتاد


تردید نکن سرم بیفتد برخاک
دیوانگی از سرم نخواهد افتاد

(مجید افشاری)

رفته

تو حق نداری عاشق کسی بمانی که سالهاست رفته.

تو مال کسی نیستی که نیست.

 

تو حق نداری اسم دردهای مزمن ات را عشق بگذاری.

می توانی مدیون زخمهایت باشی،

اما محتاج آنکه زخمی ات کرده، نه.

دست بردار از این افسانه های بی‌ سر و ته که به نام عشق فرصت عشق را از تو می گیرد.

آنکه تو را زخمی خود می خواهد،

آدم تو نیست،

آدم نیست

و تو سالهاست حوای بی آدمی.

حواست نیست.

(افشین یداللهی)

2 قدم مانده تا وصال

چه می کشم از دوره ای که باورم سرکوب شد؟

تا بدتری آمد به چشم، بد لاجرم محبوب شد


من مشت در گِل مانده ام با ساقه دستان تو

شاید زمین آماده یک اتفاق خوب شد


من عاشق چشم تو و خواب نگاه تو شدم

چشمان تو شرط من است، مشروطه خواه تو شدم


با این همه بگذار من بر عشق تو تکیه کنم

یک شب بدون درد در آغوش تو گریه کنم

 

چون عاشقت ناز تو را با قیمت جان می خرد

از گندم گیسوی تو بر سفره اش نان می برد


هرکس تو را از من گرفت، دلسنگ چون دیوار بود

این سر به جای شانه ات همواره روی دار بود

(افشین مقدم)

گاهی م نمیشه که نمیشه

گاهی یه حرفایی رو نمی شه زد،

یه اشکایی رو نمی شه ریخت،

 یه چشمایی رو نمی شه شست.

باید دلبسته باشی تا بفهمی.

 یه دردایی رو تا آخر عمر باید کشید.

 دلبستگی اعتیاد می آره.

(پویا جمشیدی)

الهه ناز بنان

باید تمام مرد دنیا بنان شوند

از بس تو را الهه ناز آفریده اند

(غلامحسین سعیدی)

جااانم

این تو، این هم "جانم" که می شود ضمیمه چندحرفى نامت.

حالا با هر به زبان آوردن اسمت هزار بار جانم برایت می رود.

(علی قاضی نظام)

گاهی

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی


حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی


به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاری ست، گر همصحبت ما می شوی گاهی


دلت پاک است، اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی


تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی

(مهدی عابدی)

وقتی نیستی

وقتی که تو نیستی،

دنیا چیزی کم دارد.

من فکر می کنم در غیاب تو همه خانه های جهان خالی ست،

همه پنجره ها بسته است،

اصلاً کسی حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد بیاید بالای کوه،

اما دیوارها تا دلت بخواهد بلندند،

سرپا ایستاده اند،

کاری به بود و نبود نور ندارند،

سایه ندارند.

من قرار بود روی همین واقعاً،

فقط روی همین واقعاً تأکید کنم.

 

بگویم:

واقعاً وقتی که تو نیستی،

خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

من هم تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام.

 

واقعاً وقتی که تو نیستی،

بدیهی ست که تو نیستی.

(سیدعلی صالحی)

عذاب خاطراتت

-«شاید مهمتر از اینکه بدونی یه نفر کجای زندگیته، باید بفهمی تو کجای زندگیش ایستادی. یه روز تصمیم گرفت نباشه، حتی هیچ اسمی ازم نشنوه. خواست فراموشش کنم.»

-«تونستی؟»

-«آره، اون دیگه هیچ اسمی از من نشنید، اما من گاهی صداش رو می‌شنوم. فراموشش کردم، فقط خاطراتش عذابم می‌ده.»

(پویا جمشیدی)

زن...مرد

زن عشق زاید 

و تو برایش نام انتخاب می کنی.

او درد می کشد 

و تو نگران از اینکه بچه دختر نباشد.

او بیخوابی می کشد 

و تو خواب حوریان بهشت می بینی.

او مادر می شود 

و همه جا می پرسند نام پدر.

(دکتر شریعتی)

گذشته

باز شروع کرد از گذشته ش گفت.

بهش گفتم: تو با گذشته ت زندگی می کنی. 

می دونی؟ 

دو نفر هستن که هیچ وقت گذشته هاشونو نمی تونن فراموش کنن:

یکی اونی که بهش بد کردن. عاشق بوده، بهش بد کردن. از عشق فراری ش دادن، خسته شده. یه آدم خسته از گذشته خیلی طول می کشه تا خوب بشه.

آروم در گوشم گفت: دسته دومی رو نگفتی؟

گفتم: می خوای بدونی؟ 

اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن، خیلی ام بد کردن. رفتن ، وقتی که نباید می رفتن. هیچ حسی نداشتن، درست وقتی که باید عاشق می شدن. 

می دونی؟ 

شاید اولیا حالشون خوب بشه، 

ولی دومیا تا آخر عمر گذشته شون رو زندگی می کنن.

(شاهین شیخ الاسلامی)