عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

تناسب

"هیچکس برای تمام کردن شروع نمی‌کند" 
و این تمام حرفهایی‌ست که در این نامه برای تو می نویسم 
و می دانم که اینها آخرین کلماتی ست که برای‌ تو می نویسم. 
هیچکس برای نرسیدن "انتخاب" نمی کند، 
به قصد خداحافظی سلام نمی کند 
و به نیت رفتن نمی آید.
یک روز آمدی، 
سرزده آمدی. 
خانه جمع و جور نبود، 
لباسهای روی کاناپه را فوراً زدم زیر بغلم 
و بردم ریختمشان توی اتاق خواب 
و یک چایی هول هولکی درست کردم 
و آوردم گذاشتم جلویت. 
آنقدر دستپاچه بودم 
و آنقدر معذب بودی که هیچکدام مان از همان چهار کلام حرفی که با هم زدیم، سردرنیاوردیم‌.
هی من گفتم 
و تو حواست پرت گلهای روی پیشخوان بود که می خواستی بدانی چه کسی آنها را برایم خریده 
و از سر تا ته حرفهایم هیچ نفهمیدی.
آمدی، 
نشستی، 
کنار هم چایی نوشیدیم 
و هی توی جای خودمان وول خوردیم بس که راحت نبودیم
نه من با مهمانی که از قبل برایش تدارک ندیده بودم، 
نه تو با خانه ای که هر لحظه حس می کردی هیچوقت انتظار تو را نکشیده.

هر دو حق داشتیم.
شاید به این راحتی ها نبود دل بستن 
و یکی شدن 
و یکی ماندن.
آدم دلش می خواهد جایی باشد که قبل از آمدن انتظارش را کشیده باشند،
یک جایی که عطر خود آدم مدام درش بپیچد 
و بس. 
حالا شاید دیگر به سرت نزند که سرزده جایی بروی، 
شاید به سر من هم هی بزند که وقتی خانه ای دارم آشفته تر از سرم 
و پریشان تر از دلم، 
زنگ خانه را که زدند، 
ادای نبودن دربیاورم.
هیچکس برای رفتن نمی‌آید. 
هیچکس برای برگشتن نمی رود.
گاهی اما حساب کار از دست من و تو و ما خارج است. 
هر کاری هم که بکنی، 
تهش در خانه‌ای که مال خودت نیست، 
معذبی. 
لباسی که قواره‌ تن آدم نباشد، 
هر چقدر هم آدم خودش را چاق و لاغر کند، 
فایده ندارد که ندارد.
آدم هیچ لباسی را برای نپوشیدن نمی خرد. عزیز! 
ولی من و تو شاید بدجور به تن هم زار می زدیم.
(مانگ میرزایی)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد