عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

با هم

به تو فکر می کنم. 

اتفاقاً خیلی زیاد هم فکر می کنم.

با تو می خوابم،

بیدار می شوم، 

صبحانه می خورم، 

تلویزیون تماشا می کنم،

غذا می پزم، 

ناهار میل می کنم، 

کتاب را ورق می زنم،

گاهی به بهانه خرید تمام خیابانهای شهر را زیر پا می گذارم، 

گاهی هم عصرانه کوچکی ترتیب می دهم 

و در نزدیکترین پارک ممکن صرفش می کنم.

به هر بهانه ای که شده از سقف و دیوار خانه فرار می کنم 

و به کوچه و خیابان پناه می برم تا شاید موضوعی حواسم را از تو بگیرد.

باورت نمی شود، 

اما تو گام به گام من قدمت را از زمین می کَنی 

و قدم جدیدی به رویش می گذاری. 

برایم تیشرت و شال و مانتو انتخاب می کنی، 

با لذت هرچه تمامتر عصرانه مختصری که مهیا کرده ام را می خوری 

و با هر تکه ای که در دهان می گذاری، 

تعریف و تمجیدات را بیشتر و بیشتر می کنی.

به خانه برمی گردم. 

از شدت خستگی مرتب کردن لباسهای تازه و شستن ظرفهای عصرانه را به فردا واگذار می کنم، 

آهنگی پِلِی می کنم، 

همخوانی می کنم. 

با یکی از آهنگها تکانی به خودم می دهم، 

با دیگری اشک می ریزم.

احساس خستگی می کنم از نگاهی که تمام مدت مرا دید می زد. 

از مبل روبرویی تکان نمی خوری.

از جایم برمی خیزم، 

نگاهی به برنامه فردا می اندازم، 

مسواک می زنم،

به اتاق خواب می روم، 

روی تخت ولو می شوم.

من اصلاً این را نمی فهمم، 

چرا همین که در خواب و رویا خودم را از تو دور می کنم، 

در واقعیت سر و کله ات پیدا می شود، 

وقتی هم که در خواب خودم را کنارت تصور می کنم، 

در واقعیت گم و گور می شوی.

لعنتی! 

هیچ می دانی که مرا خسته کرده ای؟ 

من حتی نمی توانم درست و حسابی به تو فکر کنم.

درونم بسان میدان جنگی ست. 

من با خودم در نزاع هستم فقط بخاطر"تو".

در حین همین گیر و دادها که یا با چشمانی باز می میرم یا با چشمانی بسته بیدارم،

گویی تو شب بخیر می گویی 

و در را می بندی.

(هاله نیک نژاد)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد