عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

بدرود

برایش نوشتم اگر روزی به سرمان زد 

و خواستیم دوباره عاشق شویم،

برای اولین وعده‌ دیدار بالاترین نقطه‌ کوه را انتخاب کنیم؛

آنقدر بالا که نه نگاه حریص زمین به ما باشد و نه پاهای رقیب رد پاها‌یمان را دنبال کند.

اگر روزی غرور و کینه به پای عشق نرسید 

و ما دوباره با هم بودیم، 

اولین بسترمان گندمزار دست نخورده ای باشد نزدیک صدای باد و ترانه‌ آب.

چه خوب می شود خوشه های زرد گندم ساقدوشمان شوند!

چه خوب می شود اولین دیدارمان در سرزمین پریان باشد!

چه خوب می شود این احساس را به روی خودمان نیاوریم 

و برای با هم بودنمان قانونی ننویسیم!

چه خوب می شود اگر بگذاریم همه چیز خودش بدون نظمی از پیش تعیین شده پیش برود،

خودش بر‌ پایه‌ نظم عشق بنا شود، 

بی آنکه بفهمیم چه شد!

طوری‌که سالها بعد وقتی در خاطره ها به این روزها سرک کشیدیم، 

خیالمان راحت باشد که هی، خوب عاشقی کردیم.

یادمان بیفتد که اولین سلام نگاهی خیره بود

و بدرود.

بدرود را با طعم گس خرمالوی نارس میان لبهامان آمیختیم تا مزه اش یادمان بماند 

و بگوییم ما توانستیم بدرود را از عاشقیتمان پاک کنیم.

برایش نوشتم: عزیز جانم! 

بهار نزدیک است، 

دلم عاشقی کردن با تو را می خواهد.

دلم خاطره ساختن با تو را می خواهد.

(شیما سبحانی)