عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

دیر بدست آمدی

به سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه هایت


تو را ز جرگه‌ انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت


تو سخت و دیر بدست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده گشایت؟


به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت


"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت

(حسین منزوی)

بی حسرت

از بهار عشق و جوانی بهره بگیر، 

چراکه زمان به زودی این حقیقت را به تو خواهد آموخت که در لانه سال قبل مرغان به جای نمانده اند.

(هنری لانگ فلو)

همه چیزمی

در سرم نیست به جز حال و هوای تو و عشق

شادم از اینکه همه حال و هوایم تو شدی 

(علیرضا آذر)

جمعه

بیا باهم روى این جمعه را کم کنیم.

بیا برویم جایى به دور از غمهایش، 

به دور از دلتنگى هایش، 

جایى که خبرى از گوشه دنج و دمغش نباشد، 

جایى که تو موهایت را به باد دهى 

و من غرق عطر تنت باشم، 

دستانت را لمس کنم 

و بگویم: دیدى جمعه؟!

دیدى این بار نتوانستى دلتنگیت را بر ما و عشقمان قالب کنى؟

و تو بخندى

و این جمعه بهترین جمعه مان شود.

(صدف موسی پور)

خداحافظی

کاش می دانستم کدام گوشه این دنیای بزرگ نشسته ای

و این نوشته را می خوانی!

کاش می توانستم بگویم از کجای این درندشت برای تو و به هوای تو می نویسم!

شاید می شد،

اگر گمشده کوچه پسکوچه های غربت نبودم.

اگر یک دفتر، یک قلم و یک کوله پشتی همه دار و ندارم نبود.

اگر میل وحشیانه به گریز، به پرواز، به همه جا بودن و هیچ جا نبودن مرا رها می کرد.

شاید...

شاید...

شاید می شد...

اگر چنان با شب و تنهایی آمیخته نبودم.

از گوشه دنج دنیایت مرا می خوانی

و نمی دانی که هر لحظه از تو، از این واژه ها، از حضور ساکت و صبور خودم در کنار تو دور می شوم.

گاهی فکر می کنم چقدر عجیب است که آدمها در آن واحد می توانند از هم دور شوند و به هم نزدیک!

همه چیز بستگی به این دارد که چه کسی در ابتدا و انتهای راه منتظر باشد.

باید رفت، بی هیچ کسی در کنارم.

کاش نزدیکتر از اینها بودیم!

گرچه یک آغوش گرم، هرگز خداحافظی را آسانتر نکرده.

(نیکى فیروزکوهی)

مراقبم باش

در درونم زنان بسیاری، دوست دارند پیرو ات باشند 

بعد یک عمر سلطه می خواهند گوشه ای از قلمرو ات باشند 


در درونم زنان بسیاری مثل یک صخره محکم و سردند 

تو ندیدی، همین ابرزنها در نبودت چه گریه ها کردند 


در دلم هر زنی قوی تر بود، بیشتر رفتنت شکستش داد 

هر که در من به عشق می خندید، گریه آورتر از نفس افتاد 


خسته ام، خسته از قوی بودن، درد اما قوی ترم کرده 

پشت قدرت غرور غمگینی ست که فقط منزوی ترم کرده 


پادشاهی شدم که می داند جنگ مغلوبه را نخواهد برد 

پچ پچه در سپاهش افتاده ست، صبح فردا شکست خواهد خورد 


دستهایم دو پرچم صلحند، سپر انداختم، نگاهم کن 

از تو غیر از خودت پناهی نیست ، شانه ات را پناهگاهم کن

 

زیر شالم جزایری بکر است، بغلم کن که کاشفم باشی 

شب تاریخ هجری بوسه ست، لب بجنبان، مصادفم باشی 


آسمان با تو زیر پای من است، ناز از نردبان چرا بکشم؟ 

تو اگر ناخدای من باشی، منت از بادبان چرا بکشم؟ 


عشق گاهی اسارتی محض است، بی سلاحم، مواظبم هستی؟ 

می سپارم به تو جهانم را، عشق یعنی:  مراقبم هستی 

(رویا ابراهیمی)

دوستم نداری

امروز خواستم برایت بنویسم:

« برف آمده عزیزم! هوا سرد است. دردت به جانم؛ شال گردن نمی خواهی امسال؟»

یادم آمد دوستم نداری دیگر.

(ناهید سعادتیان)

در آغوشت

عاقبت در شب آغوش تو جان خواهم داد

دل به دریا زدن رود تماشا دارد

(امید صباغ نو) 

مهربان

می گویم "دوستت دارم"،

طوری نگاهم کن گویی خدا بنده ای را وقت عبادت می نگرد؛

همانقدر عاشقانه،

همانقدر مهربان.

(حامد نیازی)

میدونی عاشقت شدم؟

جواب سوالم تو باشی اگر

ز دنیا ندارم سؤالی دگر


که من پاسخی چون تو می خواستم

مباد آرزویم ازین بیشتر!


دلم جرأتش قطره ای بیش نیست

تو ای عشق! او را به دریا ببر

(محمدعلی بهمنی)

دلرحم

شب را در آسیای چشمانت خُرد می کردی تا از آن روز را برآوری که پنجره ها باز شوند، 

ببینند تنها تویی که به فکر آفتابشان هستی.

(رضا کاظمی)

حالم

ای کاش به جای همه می شد که در این شهر 

این حال به هم ریخته ام را تو ببینی!

(حسن حسن پور)

نیازمندی

نیازمندیم به لحظاتی بکر که به تمام عمرمان بیارزد؛

به لحظاتی در اغمای آغوش پرمحبت کسی،

به آنجا که از رسیدنها پُر است 

و دغدغه از دست دادن نیست،

آنجا که دوست داشتنهای بی هوا با نگاه و آغوش و بوسه تزریق می شوند،

جایی که "فاصله" تعریف نمی شود؛

ماندنی اگر هست،  "دلی ست" 

و رفتنی اگر، رفتن بی فاصله و دوری.


نیازمندیم به کسانی که گرم می دارند دل را به خود،

و برداشتشان از عشق و دوست داشتن منفعت نیست.


نیازمندیم به آنها که می شتابند به سوی ما به قصد ماندن‌؛

آنجاست که می شود عاشق بود 

و عاشق ماند.

(زهرا سرکارراه)

مال خودت باش

دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش

سرگرم خودت، عاشق احوال خودت باش


یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری

راضی به همین چند قلم مال خودت باش


دنبال کسی باش که دنبال تو باشد

اینگونه اگر نیست، به دنبال خودت باش


پرواز قشنگ است، ولی بی غم و منت

منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش


صد سال اگر زنده بمانی، گذرانی

پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش 

(اقبال لاهوری)

قانون دنیا

دنیا قانون عجیبی دارد:

هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمی کنی

و خدا نکند که آن یک نفر تنهایت بگذارد،

آن وقت حتی با خودت هم غریبه می شوی.

(حسین پناهی)

قهر

پای تو یک تنه جنگیدم و ماندم حتی 

آن زمانی که به دست همه انکار شدی 


بعد از آن لحظه که ایمان به دلت آوردم 

سوره قهر شدی، حضرت آزار شدی 

(رویا ابراهیمى) 

5شنبه و دلبر

"پنج شنبه " که میشه،

باید دست دلبرو گرفت،

گوشی  رو  باید گذاشت رو سایلنت

و رفت سمت یک کافه دنج کم نور با یه موزیک  ملایم.


"پنجشنبه ها"باید روبروى دلبر نشست،

باید مست بشی از بوی دلبر.

باید آرام  لمس کنی دستانش را.

(مهران فایضی)

دلم مال تو

به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسپردم

تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی

(امید صباغ نو)

صبح

به اعتقاد من صبحها به خودی خود صبح نیستند.

باید دلیلی برای آغاز باشد.

باید انگیزه و هدفی این ثانیه های مبهم را به سمت صبح شدن هُل بدهد.

صبح ، دلیل می خواهد، جانم!

گاهی یک هدف می شود دلیل تو،

گاهی یک اتفاق مبارک

و گاهی هم یک آدم خوب

و من هر سه را برای ثانیه های ارزشمندتان آرزو می کنم.

هر لحظه تان به زیبایی صبح، 

صبحی که از همان ابتدایش با هزاران امید و انرژی و انگیزه آغاز شود که روزتان را ضمانت کند که واقعاً "صبح" باشد.

(نرگس صرافیان طوفان)

ضربان

آنچه از عشق کشیدیم نیاید به زبان

گرچه با خاطره ای حرف تو آمد به میان


نام تو ذکر مدام است به ذرات تنم

دل و جان نیز ز تکرار تو دارد ضربان


چشمه جوشید که: از کوه جدا خواهی شد

گر چه دریاست سر انجام رهت، رود روان!


حاصل روز و شب من به نگاهت بسته ست

پلک برهم نزن ای عشق! نه این ماند و نه آن


خوش تر از مستی می، سرخی لبهای تو بود

آنچه بسیار نگفتیم برای دگران

(مهدی مظاهری)

آفتابی

ز مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله ست.

دستت را دراز کن تا مهتابی آفتابی شود.

(شهیار قنبری)

میان من و تو

بشود فاش کسی آنچه میان من و توست

که از آغاز همین عشق نشان من و توست


چشمها کور، زبان لال، هیاهو برپاست

هر حسودی ست فقط زمزمه خوان من و توست


که سپندانه بر آتش بفشانم از شور

چشم بد دور، عزیزم! که جهان من و توست


دلبرا! معجزه ای کن، غزلی تازه بگو

که از امروز جهان در هیجان  من و توست


من سراپا به تماشای تو مشغولم و بس

پیر میخانه ما نیز جوان  من و توست

(حامد نیازی)

اشتیاق تو

محبوب من! 

بیا تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگیزد.

من غرق مستی ام از تابش وجود تو در جام جان چنین. 

سرشار هستی ام. 

من بازتاب صولت زیبایی توام. 

آیینه شکوه دلارایی توام.

(حمید مصدق)

با سنگها صدای مرا گوش می کنی

با زندگی همین که همآغوش می شوی

از خون دل نیامده غمنوش می شوی


می آیی و می آید و دل می دهید و بعد

یک روز می روی و فراموش می شوی


لبخند می زند به تو غم، گریه می کنی

تن می دهی به واژه، غزل پوش می شوی


از درد عشق می شنوی، بغض می کنی

از درد عشق می شنوی، گوش می شوی


با خود تمام عمر مرا دود کن، ببر

ای شمع روی کیک که خاموش می شوی!

(سیده تکتم حسینی)

صبح دور از تو

از صبحهای دور از تو نگویم که مانند است به شب که مانند است به اوج چله زمستان...

(سیدعلی صالحی)

تسلیم

مباش آرام، حتی گر نشان از گربادی نیست

به این صحرا که من می آیم از آن، اعتمادی نیست


به دنبال چه می گردند مردم در شبستانها؟

در این مسجد که من دیدم، فروغ اعتقادی نیست


نه تنها غم که لبخند سلامت باد مستان هم

گواهی می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست


چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذاریم؟

نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست


کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر، ای عشق!

برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست


مرا با چشمهای بسته از پل بگذران، ای دوست!

تو وقتی با منی، دیگر مرا بیم معادی نیست

(فاضل نظری)

دوسم نداری؟ میشه؟

صادقانه بگو؛

توی رویاهایت، 

آنجایی که هیچ رودربایستی با هیچ کسی نداری، 

آنجا که دیگر غرورت یکه تازی نمی کند،

 آنجا که مجبور نیستی تظاهر کنی به هیچ چیز، 

آنجا هم مرا دوست نداری؟

(فاطمه جوادی)

کم بود امیدم

مپرس از تو چرا دل بریدم از اول

 

به دستهای تو کم بود امیدم از اول

 

 

تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم

 

به این نتیجه اگر می رسیدم از اول

 


دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم

 

اگر جواب تو را می شنیدم از اول

 

 

اگر از آخر قصه کسی خبر می داد

 

بخاطر تو عقب می کشیدم از اول

 

 

به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود؟

 

من از قفس به قفس می پریدم از اول

 

 

از آن 2 قفل شکسته حلالیت بطلب

 

نمی گشود دری را کلیدم از اول

 

 

به چشمهای خودت هم بگو "فراق بخیر"

 

اگر چه خیری از آنها ندیدم از اول

 

(کاظم بهمنی)

ماندن

همه چیز از آنجایی خراب می شود که به خیالت تمام جان و روحش را بدست آورده ای

که حالا دیگر او برای توست

که حالا اگر یک روز نباشی یا باشی، فرقی ندارد، او هست 

که اگر نگویی دوستت دارم، او می فهمد که دوستش داری

که اگر با بوسه در آغوشش نگیری، فرقی نمی کند.

اشتباه است، اشتباه.

آمدن رسم خودش را دارد.

دل می بری، 

دل می دهی،

اما ماندن...

امان از این ماندن

که به پای خیلی ها نماند

که به تن خیلی ها نرفت.

ماندن یعنی بوسه های هر روزه،

یعنی تو نباشی، من دستم به زندگی نمی رود.

یعنی دلتنگی های مدام.

ماندن شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که نمی خواهد.

ماندن یک من و یک تو ساده می خواهد،

یک غرور فراموش شده.

ماندن یک دل ساده می خواهد.

(عادل دانتیسم)

اگر نگاه کنی

فرخ صباح آنکه تو بر وی نظر کنی


فیروز روز آنکه تو بر وی گذر کنی

 


آزاد بنده ای که بود در رکاب تو


خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی

 


دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ


یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

 


ای آفتاب روشن و ای سایه همای!


ما را نگاهی از تو تمام است، اگر کنی

 


من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم


چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

 


مقدور من سری ست که در پایت افکنم


گر ز آن که التفات بدین مختصر کنی

 


عمری ست تا به یاد تو شب روز می‌کنم


تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی


 

دانی که رویم از همه عالم به روی توست؟


زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی


 

گفتی که: دیر و زود به حالت نظر کنم


آری، کنی، چو بر سر خاکم گذر کنی


 

شرط است سعدیا! که به میدان عشق دوست


خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

 


وز عقل بهترت سپری باید، ای حکیم!


تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی


(سعدی)

پای دل

تا وقتی که قلبتان نبض دارد، پای آدمهایتان باشید.

دل بدهید برای حال هم. 

عاشقی کنید با هم.

چای عصرانه را همه دور هم باشید.

بی بهانه بخواهید صدای همقسم هایتان را بشنوید. 

لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود.

دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد.

سر بگذارید روی سینه‌ عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید.

هرتپش، تصدقی ست که برای کنار هم بودنتان می زند.

روزی می رسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها، 

همین دستهایی که الان می شود گرفت 

و بوسید، 

تنگ می شود. 

باید نگاهتان وصله‌ تن هم باشد تا ابد.

(پریسا خان بیگی)