یک روز از خواب بیدار می شوی،
می بینی حس و حالی تازه داری.
دلت می خواهد بعضی از آدمها و خاطره های شان را فراموش کنی
و فقط به همین امروز فکر کنی.
تلفنت را خاموش کنی،
شیکترین لباست را بپوشی،
جلوی آیینه بایستی،
چند دقیقه به خودت نگاه کنی
و با حالی خوب از خانه بیرون بروی.
کافه ای دنج را برای یک صبح عاشقانه دلپذیر انتخاب کنی
و خودت را به یک فنجان نوشیدنی دلخواه میهمان کنی.
امروز قرار است اتفاق عاشقانه بزرگی برایت بیفتد، یک شروع ابدی.
پس خودت را به یک عشق ماندگار دعوت می کنی.
از همین امروز با خودت آشتی می کنی.
تصمیم می گیری این چند روز مانده تا بهار را به جای هیاهوی تکراری هر سال روحت را بتکانی.
ته مانده کینه ها و حسرتها را دور بریزی
و آماده شکوفه دادن شوی،
چراکه تو برای شکوفه دادن از هر گیاهی بارورتر هستی.
بهار که می رسد،
درختان برفهای سرشاخهها را به یاد ندارند،
اما به عشقبازی با شکوفه ها مشغولند.
از همین امروز از درختان یاد بگیر،
عاشقانی که به خواست طبیعت تن می دهند.
آدمهای بیخودی و فکرهای منفی زندگی ت را دور بریز
و خودت را به یک فنجان نوشیدنی بهارنارنج دعوت کن؛
چرا که قرار است از امروز عاشق خودت باشی.
(شیما سبحانی)