عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

آدمها

کاری به کار همدیگه نداشته‌باشیم.

باور کنید تک تک آدمها زخمی اند.

هر کس درد خودش را دارد، 

دغدغه خودش را دارد، 

مشغله خودش را دارد.

باور کنید ذهنها خسته اند،

قلبها زخمی اند، 

زبانها بسته اند.

برای دیگران آرزو کنیم بهترین را، 

راحتی را.

همه گم شده ایم. 

یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود.

آدمها آرام آرام پیر نمی شوند؛

آدمها در یک لحظه، با یک تلفن، با یک جمله، با یک نگاه، با یک اتفاق، با یک نیامدن، با یک دیر رسیدن، با یک "باید برویم"، با یک "تمام کنیم" پیر می شوند.

آدم را لحظه ها پیر نمی کنند؛

آدم را آدمها پیر می کنند.

سعی کنیم هوای دل همدیگر را داشته‌باشیم.

همدیگر را پیر نکنیم.

(شادی دادخواه)

وصال

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد

 

زندگی درد قشنگی ست، به جز شبهایش

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد

 

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟

کار خیر است، اگر این شهر مسلمان دارد

 

خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند!

خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد

 

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم، ولی

من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد

 

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد

 

"من از آن روز که در بند توأم"، فهمیدم

زندگی درد قشنگی ست که جریان دارد

(علی صفری)

عاشقی

بگذار من بیشتر دوستت بدارم،

بیشتر عاشقت باشم،

بیشتر بخواهمت.


بگذار من بیشتر در آغوشت بگیرم،

بیشتر ببوسمت،

بیشتر ببینمت.


بگذار من باشم که هر لحظه برایت می میرد.

کارهای سخت را بگذار برای مرد داستان.

تو کمی زنانه بخندی 

و حضرت عشق باشی، 

کافی ست.

(حامد نیازی)

نجاتم بده

یا نجاتم می دهی یا می شوم بر باد من

یا خرابم  می کنی یا می شوم آباد من

 

کولی و مست و خرابم در هوای کوی تو

می توانی صبر باشی، باعث فریاد من

 

این قلم هم تیشه ای در بیستون دفترم

یا که می خوانی مرا یا همچو یک فرهاد من

 

من تو را سبز و قشنگ و بکر می پندارمت

یا که در دستت تبر داری و یک شـمشاد من

 

یک مخدر در نگاه توست، باور می کنی؟

آبرویم می رود، چون می شوم معتاد من

 

مادرم حتماً که نفرین می کند چشم تو را

وای از نفرین او غمگین و دشمن شاد من

(امیر اخوان)

سفارش

یک روز با تو قرار می گذارم در همان کافه میز شماره ۳ کنار پنجره.

این بار که برای سفارش آمدن دیگر نه می گویم "هر چه ایشان خواستن دو تا"، 

نه می گویم "همان همیشگی"، 

سفارش جدید می دهم.

 تو را نمی دانم، 

ولی برای خودم یک فنجان بی حسی سفارش می دهم؛ 

از هما هایی که ناب است 

و هوش از سرت می برد. 

برای تو شاید مقداری دلتنگی به همراه لبخند تا برای آخرین دیدار سفارش ویژه ای بدهیم.

(سهیل هدایتی)

دل گرفته

دلم از درد بی دردی گرفته

دلم از هرچه دلسردی گرفته

 

از این رگبار سرد بی ترحم

از این بی داد و تنهایی گرفته

 

دلم از دوری یار وفادار

دلم از مرگ رویایی گرفته

 

از این محبس، از این زندان

از این حبس و از این میدان گرفته

 

دلم از تو، دلم از من و از ما

دلم از اینهمه غوغا گرفته

 

بیا تا با تو از شب من بمیرم

دلم از روز بی پایان گرفته

(؟)

پناه آغوش

در آغوشم پناه بگیر.

پشت خاکریز شانه هایم تو را به سلامت از زیر آتش روزگار  می گذرانم.

(هومن داوودی)

خاطراتم

بعد مرگم خاطراتم را بخوان

آرزوهای محالم را بدان

 

نقشه های کودکی در خاطرم

مانده چون رازی، نشد هرگز بیان

 

هر چه من می بافتم رویا به عشق

سیل غم می برد آن را از میان

 

زندگی  پر از مصیبت بود و  من 

 عمر خود ارزان فروخته ام به آن

 

 چون نوشتم من به دستور دلم

سرنوشتم شد به هر خطش عیان

 

حال اگر خواندی تو شعرم را، بدان

حرف دل وزنی ز غم دارد نهان

 

خط به خط چون شد ردیفی قافیه

 شعر دلها شد همیشه جاودان  

(فاطمه اکرمی دلنگار)

نگو دوستت دارم

نگو دوستت دارم:

انسان این واژه را می شنود،

واژه از پوستش رد می شود،

با نگاهی پایین می رود،

اسبهای قلبش شیهه می کشند،

تندتر می دوند،

بر سینه اش محکمتر سُم می کوبند.


نگو دوستت دارم:

انسان باور می کند،

افسار اسب وحشی را به دستت می دهد،

به تو تکیه می کند،

در آغوشت اشک می ریزد،

یالهایش را می دهد تو شانه کنی،

انسان باور می کند

و عشق دردناکترین اعتقاد است؛

اعتقادی که با سیلی پاک نمی شود،

با خیانت قوت می گیرد،

با اهانت راسخ تر می کند.


به انسان نگو دوستت ندارم:

ضربانش کند می شود،

پای اسبهایش می شکند،

اسبها بر زمین می افتند،

درد می کشند،

انسان می باید حیوان را راحت کند،

انسان عرق می ریزد،

اشکهایش در بالشت جمع می شود،

عطر موهایت را حبس می کند،

نفس نمی کشد،

بالشت را روی سینه اش می گذارد،

به قلبش گلوله می زند،

بخار گرم از گلوی اسبها بالا می رود،

از دهانشان بیرون می جوشد،

سینه انسان سبک می شود،

اسبها به سمت کوهستان دور می دوند،

سُمهایشان صدا ندارد،

یالهایشان یخ بسته،

شیهه می کشند،

صدایشان را کوه پس نمی دهد،

عشق از دست می رود،

انسان گناه دارد.


نگو دوستت دارم:

انسان باور می کند.


نگو دوستت ندارم.

(رضا ثروتی)

بهار

قسمت نبود، اگرچه به هم مبتلا شدیم

ما اشتباه وارد این ماجرا شدیم

 

این رسم جاده هاست، تقاطع وصال نیست

آری رسیده ایم، ولیکن جدا شدیم

 

هر چند سالهاست تو را می شناسمت

ای آشنای دور! چه دیر آشنا شدیم!

 

دریا مگر نه آینه رحمت خداست؟

حالا خدا کجاست که ما ناخدا شدیم؟

 

می گفت: گل همیشه نشان بهار نیست

گل گفت، غنچه ایم و به پاییز وا شدیم

(منصور یال وردی)

دلتنگی

دلتنگی واژه حقیری ست برای توصیف نبودنت،

برای این روزهای بی خواب که چشمهایم را مى بندم

و تو را گوشه قلبم رصد مى کنم.

به یاد شبهای بی ستاره ای که خلوت من بود،

با بوی عطر زنانه ات روی گودى گردن آمیخته با نفسهایی که پای ثابتش سیگار بود و آغوش،

آرامش و آشوب،

آشوب و آرامش.

نبردی تن به تن که بوسه ها میان نفس نفسهای زیرپوستی شبانه دست به دست مى شدند.

نه مى شود فراموش کرد،

نه این دلتنگى ما را دوباره کنار هم خواهد نشاند.

(امیر سربی)

امیدم

مرا هزار امید است و هر هزار تویى

شروع شادی و پایان انتظار تویی

 

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها، اگر بهار تویی؟

(سیمین بهبهانى)

عصرانه

چای را من دم می کنم.

میز را تو می چینی.

بعد می نشینیم پشت پنجره های خود‌مان 

و به همدیگر فکر می‌کنیم.

(رضا کاظمی) 

خنده هات

جهان با خنده هایت صورت زیباتری دارد

بخند، این خنده های ماه کلی مشتری دارد

 

من از ربط تو با تقدیر خود اینقدر فهمیدم

که خوشبختی به رویم با تو از هر سو دری دارد

 

به یکسو می زنی موهات را و ماه می تابد

چنین افسونگری را حور دارد یا پری دارد؟

 

تو تا پیدا شوی، بی وقفه می پرسیدم از تقویم

که جز فصل زمستان هیچ فصل دیگری دارد؟

 

تو تعبیر شگفت انگیز حول حال امسالی

که آدم با تو حتی سرنوشت بهتری دارد

(مهرداد نصرتی)

مویت

شراب سیاه را در میکده مویت به جام چشمت می ریزی،

بی آنکه بنوشانی،

دیدنش، بوییدنش مست می کند.

با ماه تمام تو نیازی به دیدن هلال عید نیست،

اما نه تو به جام اشاره می کنی،

نه من توان نوشیدن دارم.

خراب همین دمم:

"یک جام دیگر" که هیچ...

اولین جام را هم نمی توانم بگیرم.

مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟

(افشین یداللهی)

مداوا

شدم بیمار چشمـانت، مداوا می کنی یا نه؟

دلی بشکسته آوردم، مدارا می کنی یا نه؟


ندارم هیـچ در دستم، من از غارت بازگشتم

مرا ای نازنین! با ناز شیدا می کنی یا نه؟


من هر شب در خیالاتم زنم بوسه به لبهایت

گل بوسه به لبهایم مهیا می کنی یا نه؟


بهار من به غارت رفت، هر شب بهر من یلداست

بگو این شام تارم را تو زیبا می کنی یا نه؟


دگر بر عشق شک دارم، برایم اعتباری نیست

بگو ای مهربان! حل معما می کنی یا نه؟


برای روزگار خود همیشه من عزادارم

تو این بیت الحزن را گو مصفا می کنی یا نه؟

(جواد الماسی)

سخت

چقدر سخت است دوست داشتن کسی از راه دور!

اینکه نتوانی هر وقت دلت خواست او را ببینی.

نتوانی در چشمان زیبایش نگاه کنی

و دوستت دارم را فریاد بکشی.

 

چقدر سخت است اینکه نتوانی وقتی دلت هوایش را کرد،

محکم بغلش کنی

و طعم شیرین لبهایش را بچشی!

شبها نباشد تا سر روی سینه ات بگذارد

و در آغوشش به کهکشانها سفر کنی.

 

چقدر سخت است!

(یاشار عبدالملکی)

ای عشق

ای عشق! ای ترنم نامت ترانه‌ها!

شوق آشنای همه‌ عاشقانه ها!


ای معنی جمال به هر صورتی که هست!

مضمون و محتوای تمام ترانه ها!


با هر نسیم دست تکان می دهد گلی

هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها


هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:

گل با شکوفه، خوشه‌ گندم به دانه ها


شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز

دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها


باران قصیده ای است تر و تازه و روان

آتش ترانه ای به زبان زبانه ها


اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست

شبنم چگونه دم زند از بیکرانه‌ها؟


کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو

چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها


یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم

سودا کند دمی به همه جاودانه ها

(فیصر امین پور)

پ. ن: روحت شاد

کام دل و جان

سرمست اگر درآیی، عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

 

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

 

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا رهروان غم را خار از قدم برآید

 

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد، ترسم که دم برآید

 

عاشق بگشتم، ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

 

گویند دوستانم: سودا و ناله تا کی؟

 سودا ز عشق خیزد، ناله ز غم برآید

 

دل رفت و صبر و دانش، ما مانده‌ایم و جانی

 ور ز آن که غم غم توست، آن نیز هم برآید

 

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

(سعدی)

پ.ن: روز سعدی مبارک

عاشقان دیگرت

برایم شعر بفرست،

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت برای تو می گویند.

می خواهم بدانم دیگران که دچار تو می شوند،

تا کجای شعر پیش می روند،

تا کجای عشق،

تا کجای جاده ای که من در انتهای آن ایستاده ام؟

(افشین یدالهى)

مال من

کوچکتر از آنم بگویم مال من باشی

پرواز را از تو بگیرم، بال من باشی

 

من حول تو می چرخم و شاید که یک روزی

پیشانی ام مال تو و اقبال من باشی

 

پاییز هم آبستن اردیبهشتم بود

فرقی ندارد در کجای سال من باشی

 

ای چشم تو آماده باش بی پناهی ها!

دیروز نه، فردا نه، باید حال من باشی

 

کمرو تر از آنم که حتی فکر می کردی

حالا جسارت، می شود که مال من باشی؟

 (راحمه شهریاری)

من اینجا

من اینجا ریشه در خاکم.

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم.

من اینجا تا نفس باقی ست، می مانم.

من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم.

 

امید روشنایی گر چه در این تیر‌گی ها نیست، من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم.

 

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم.

 

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم

و می دانم تو روزی باز خواهی گشت.

(فریدون مشیری)

گاهی

گاهی گمان نمی کنی، ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

 

گاهی بساط عیش خودش جور می شود

گاهی دگر تهیه به دستور می شود

 

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دوصد مقدمه ناجور می شود

 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

 

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

 

گاهی برای خنده دلم تنگ می شود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود

 

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بیرنگ می شود

 

گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود

از هرچه زندگی ست دلت سیر می شود

 

گویی به خواب بود، جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود!

 

کاری ندارم کجایی، چه می کنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

(قیصر امین پور)

به همسرم

خوب من!

هنر در فاصله هاست؛

زیاد نزدیک به هم می سوزیم،

و زیاد دور از هم یخ می زنیم .

تو نباید آن کسی باشی که من می خواهم

و من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی.

کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.

من باید بهترین خودم باشم برای تو

و تو باید بهترین خودت باشی برای من .

 

خوب من! هنر عشق در پیوند تفاوتهاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها .

زندگی ست دیگر.

همیشه که همه رنگهایش جور نیست،

همه سازهایش کوک نیست.

باید یاد گرفت با هر سازش رقصید حتی با ناکوک ترین ناکوکش.

اصلاً رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن؛

 

حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،

به فرصتهایی که مثل باد می آیند

و می روند

و همیشگی نیستند،

به این سالها که به سرعت برق گذشتند،

به جوانی که رفت،

میانسالی که می رود.

 

حواست باشد به کوتاهی زندگی،

به زمستانی که رفت،

بهاری که دارد تمام می شود کم کم، آرام آرام.

زندگی به همین آسانی می گذرد.

ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد

و گاهی هم صاف است.

میگذرد،

هر جور که باشی.

پس شکر.

(گاندی خطاب به همسرش)

ایست، نرو

نشنیدی که دلم گفت بمان، ایست، نرو

به خدا وقت خداحافظیت نیست، نرو

 

نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست

گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست، نرو

 

کاش این ساده دلی های مرا کرده قبول!

به خدا در دل من مهر کسی نیست، نرو

 

حجم شب طی شد و من  پشت سرت داد زدم

که بمان زندگی م! عشق صباحی ست، نرو

 

سر این چارمسیری که دلم ایست زند

جز تو ای دوست! بگو یار دلم کیست؟ نرو

 

گرچه دل دفتر عاشق شدگان سوخت، ولی

باز از آن مانده هنوز اسم تو در لیست، نرو

 

ترس من گم شدن عقربه ها نیست، ولی

بی گمان راه تو آخر به دوراهی ست، نرو

(اردشیر آقایی)

نگفتی بمون

ﻧﮕﻔﺘﯽ ﺑﻤﺎن وﮔﺮﻧﻪ من آدم ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ.

ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﮑﺮﺩﯼ

ﻭ ﻣﻦ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻧﻢ مهم نبوده که ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺘﯽ

ﻭ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ

و تو هم سکوت کردی.

ﺍﯾﻦ سکوت ﻣﺮﺍ شکست.

شکست.

(؟)

وداع

من ماندم و یک کوه غم و دشت بلاخیز

زان روز وداع من و تو اول پاییز

 

دردی ست در این سینه که سوزد همه جانم

بین کاسه صبرم شده امروز چه لبریز!

 

اکنون من اگر سائلم و گوشه نشینم

دیروز به اورنگ شهی، خسروی پرویز

 

آواره هر شهر و دیارم، تو ندانی؟

گاهاً به ری و طوس و طبس یا خوی و تبریز

 

آفت همه افتاده در این مزرعه سبز

آتش چه کشد نقش در این گلشن و پالیز؟

 

زخم دل ما را که دهد مرهم و دارو؟

بر من مده یک مشت نمک، برگه تجویز

 

ای یار! تو از نقمت "دلدار" چه دانی؟

کوبد سر و صورت به در و کنگره میز

(امیر اسکندری)

دل مسپار

دل به هر کس مسپار، گرچه عاشق باشد.

حکم دلداری فقط عشق که نیست.

او به جز عشق باید لایق عمق نگاهت باشد

و کمی هم بیمار تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را.

دل به هر کس مسپار.

(حسین پناهی)

گفتا...گفتم

گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آن را گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی؟ بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن، عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی، دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغماگران، باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را، با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این، من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود، روزی تو را گفتم، برو

گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا می کنم

(سیمین بهبهانی)

فردا

امروز به پایان می‌رسد.

از فردا برایم چیزی نگو.

من نمی‌گویم فردا روز دیگری‌ست؛

فقط می‌گویم تو روز دیگری هستی.

تو فردایی؛

همان که باید به خاطرش زنده بمانم.

(جبران خلیل جبران)

خریدار

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

 

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم تو را و آنگه گرفتارت شوم

(رهی معیری)