از شوری چشم اهالی ترس دارم
از مردمان این حوالی ترس دارم
از خود که گاهی آبم، اما گاه آتش
از این دل حالی به حالی ترس دارم
از اینکه ما مثل دو تا ماهی بچرخیم
در برکههای بیخیالی، ترس دارم
هر چند با تو شادمانم لحظهها را
از گریههای احتمالی ترس دارم
هر چند چون پیچک تو را در بر گرفتم
همواره از آغوش خالی ترس دارم
ما دو درخت در کنار رود هستیم
با این همه از خشکسالی ترس دارم
از چشم بد باید تو را زیبا بپوشم
از شوری چشم اهالی ترس دارم
(حمید درویشی)