پای تو یک تنه جنگیدم و ماندم حتی
آن زمانی که به دست همه انکار شدی
بعد از آن لحظه که ایمان به دلت آوردم
سوره قهر شدی، حضرت آزار شدی
(رویا ابراهیمى)
"پنج شنبه " که میشه،
باید دست دلبرو گرفت،
گوشی رو باید گذاشت رو سایلنت
و رفت سمت یک کافه دنج کم نور با یه موزیک ملایم.
"پنجشنبه ها"باید روبروى دلبر نشست،
باید مست بشی از بوی دلبر.
باید آرام لمس کنی دستانش را.
(مهران فایضی)
به اعتقاد من صبحها به خودی خود صبح نیستند.
باید دلیلی برای آغاز باشد.
باید انگیزه و هدفی این ثانیه های مبهم را به سمت صبح شدن هُل بدهد.
صبح ، دلیل می خواهد، جانم!
گاهی یک هدف می شود دلیل تو،
گاهی یک اتفاق مبارک
و گاهی هم یک آدم خوب
و من هر سه را برای ثانیه های ارزشمندتان آرزو می کنم.
هر لحظه تان به زیبایی صبح،
صبحی که از همان ابتدایش با هزاران امید و انرژی و انگیزه آغاز شود که روزتان را ضمانت کند که واقعاً "صبح" باشد.
(نرگس صرافیان طوفان)
آنچه از عشق کشیدیم نیاید به زبان
گرچه با خاطره ای حرف تو آمد به میان
نام تو ذکر مدام است به ذرات تنم
دل و جان نیز ز تکرار تو دارد ضربان
چشمه جوشید که: از کوه جدا خواهی شد
گر چه دریاست سر انجام رهت، رود روان!
حاصل روز و شب من به نگاهت بسته ست
پلک برهم نزن ای عشق! نه این ماند و نه آن
خوش تر از مستی می، سرخی لبهای تو بود
آنچه بسیار نگفتیم برای دگران
(مهدی مظاهری)
ز مهتابی خانه من تا آفتابی خانه تو یک دست فاصله ست.
دستت را دراز کن تا مهتابی آفتابی شود.
(شهیار قنبری)
بشود فاش کسی آنچه میان من و توست
که از آغاز همین عشق نشان من و توست
چشمها کور، زبان لال، هیاهو برپاست
هر حسودی ست فقط زمزمه خوان من و توست
که سپندانه بر آتش بفشانم از شور
چشم بد دور، عزیزم! که جهان من و توست
دلبرا! معجزه ای کن، غزلی تازه بگو
که از امروز جهان در هیجان من و توست
من سراپا به تماشای تو مشغولم و بس
پیر میخانه ما نیز جوان من و توست
(حامد نیازی)
محبوب من!
بیا تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگیزد.
من غرق مستی ام از تابش وجود تو در جام جان چنین.
سرشار هستی ام.
من بازتاب صولت زیبایی توام.
آیینه شکوه دلارایی توام.
(حمید مصدق)
با زندگی همین که همآغوش می شوی
از خون دل نیامده غمنوش می شوی
می آیی و می آید و دل می دهید و بعد
یک روز می روی و فراموش می شوی
لبخند می زند به تو غم، گریه می کنی
تن می دهی به واژه، غزل پوش می شوی
از درد عشق می شنوی، بغض می کنی
از درد عشق می شنوی، گوش می شوی
با خود تمام عمر مرا دود کن، ببر
ای شمع روی کیک که خاموش می شوی!
(سیده تکتم حسینی)
از صبحهای دور از تو نگویم که مانند است به شب که مانند است به اوج چله زمستان...
(سیدعلی صالحی)
مباش آرام، حتی گر نشان از گربادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن، اعتمادی نیست
به دنبال چه می گردند مردم در شبستانها؟
در این مسجد که من دیدم، فروغ اعتقادی نیست
نه تنها غم که لبخند سلامت باد مستان هم
گواهی می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذاریم؟
نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر، ای عشق!
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
مرا با چشمهای بسته از پل بگذران، ای دوست!
تو وقتی با منی، دیگر مرا بیم معادی نیست
(فاضل نظری)
صادقانه بگو؛
توی رویاهایت،
آنجایی که هیچ رودربایستی با هیچ کسی نداری،
آنجا که دیگر غرورت یکه تازی نمی کند،
آنجا که مجبور نیستی تظاهر کنی به هیچ چیز،
آنجا هم مرا دوست نداری؟
(فاطمه جوادی)
مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دستهای تو کم بود امیدم از اول
تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول
دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول
اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
بخاطر تو عقب می کشیدم از اول
به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود؟
من از قفس به قفس می پریدم از اول
از آن 2 قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول
به چشمهای خودت هم بگو "فراق بخیر"
اگر چه خیری از آنها ندیدم از اول
(کاظم بهمنی)
همه چیز از آنجایی خراب می شود که به خیالت تمام جان و روحش را بدست آورده ای
که حالا دیگر او برای توست
که حالا اگر یک روز نباشی یا باشی، فرقی ندارد، او هست
که اگر نگویی دوستت دارم، او می فهمد که دوستش داری
که اگر با بوسه در آغوشش نگیری، فرقی نمی کند.
اشتباه است، اشتباه.
آمدن رسم خودش را دارد.
دل می بری،
دل می دهی،
اما ماندن...
امان از این ماندن
که به پای خیلی ها نماند
که به تن خیلی ها نرفت.
ماندن یعنی بوسه های هر روزه،
یعنی تو نباشی، من دستم به زندگی نمی رود.
یعنی دلتنگی های مدام.
ماندن شیرین و فرهاد و لیلی و که و که و که نمی خواهد.
ماندن یک من و یک تو ساده می خواهد،
یک غرور فراموش شده.
ماندن یک دل ساده می خواهد.
(عادل دانتیسم)
فرخ صباح آنکه تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آنکه تو بر وی گذر کنی
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای!
ما را نگاهی از تو تمام است، اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سری ست که در پایت افکنم
گر ز آن که التفات بدین مختصر کنی
عمری ست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست؟
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که: دیر و زود به حالت نظر کنم
آری، کنی، چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا! که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید، ای حکیم!
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
(سعدی)
تا وقتی که قلبتان نبض دارد، پای آدمهایتان باشید.
دل بدهید برای حال هم.
عاشقی کنید با هم.
چای عصرانه را همه دور هم باشید.
بی بهانه بخواهید صدای همقسم هایتان را بشنوید.
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود.
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد.
سر بگذارید روی سینه عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید.
هرتپش، تصدقی ست که برای کنار هم بودنتان می زند.
روزی می رسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها،
همین دستهایی که الان می شود گرفت
و بوسید،
تنگ می شود.
باید نگاهتان وصله تن هم باشد تا ابد.
(پریسا خان بیگی)
عشق ناخواسته قربانی خودخواهی هاست
این همه فاصله زیرسر کوتاهی هاست
چشم را بستم و دنبال تو راه افتادم
با تو همراه شدن اول گمراهی هاست
دست گرمی وسط سوز زمستان بودی
زود دلبسته شدن عادت دی ماهی هاست
اشک من پشت سر هر که نباید بچکد
گریه تنها هنر بچه سرراهی هاست
دوستت داشتم اندازه دریا، اما
شاهدم جز تو فقط حافظه ماهی هاست
(ساجده جبارپور)
می دانی؟
شاید بشود اینطور گفت که آدمهایی که رها می شوند
و بازهم عاشق می مانند،
احمق ترین آدمهای روی زمین اند.
آنهایی که تا جان ندهند،
ول کن این عشقهای بر باد رفته نیستند.
عشق را در قابی می گذارند
و بر دیوار آویزان می کنند
و درد رها شدنشان را مثل نامه ای پشت قاب پنهان می کنند.
این آدمها تنها عشقشان را می بینند
و "تنها" عشقشان را می بینند.
(پگاه صنیعی)
دل من رابطه بی کلکی می خواهد
گل بی خار شدن شاپرکی می خواهد
خبر آمدنت در نم باران غروب
کوچه و پنجره و قاصدکی می خواهد
من و تو غصه آینده نباید بخوریم
عشق دیوانگی مشترکی می خواهد
هر شکستی دل عاشق بخورد، پیروزست
صافی آینه سنگ محکی می خواهد
آه سردی بکش از عمق وجودت، گاهی
آتش سینه هوای خنکی می خواهد
سعی کن علت زیبایی دنیا باشی
صورت زشت زمانه بزکی می خواهد
به نگونبختی خود از ته دل می خندم
اخم ابروی فلک قلقلکی می خواهد
شک به ایمان خودت داشته باشی، بد نیست
پشت دیوار یقین هم ترکی می خواهد
هر کسی لایق آزار دل عاشق نیست
نمک زخم شدن هم نمکی می خواهد
(مجید افشاری)
مرد مغرور دوست داشتنی ام!
این زمستان،
این سوز دلچسب
و این هوای نوبرانه تنها کنار تو با یک فنجان چای گرم می چسبد
که بنشینیم کنار شومینه
و از پشت پنجره هوای زمستان را تماشا کنیم.
تو برایم مولانا بخوانی:
"ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان"
من وجودم لبریز شود از تو.
آسمان ذوق کند.
برف ببارد.
ما بوسه بکاریم
و دنیا بالای سقف خانه ای که آدمهایش ماییم،
آهنگ عشق بنوازد.
ما برقصیم
و یکی شویم در آغوش هم.
(زهرا مصلح)
دلبر زمستانی من!
این فصل را برای ماندن ترجیح بده.
می خواهم دی را کنج دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم.
می خواهم شبهای سرد دی را برایت آغوشانه گرمتر رقم بزنم.
می خواهم بهمن را کنج پنجره اتاقمان برایت چای با عطر هل و دارچین دم کنم
و بابوسه ای یک فنجان عشق گرم مهمانت کنم.
می خواهم روز های برفی بهمن خیابانها جز رد پای من و تو اثر دیگری خلق نکنند،
اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه چوبی جنگل کنار آتش، موسیقی ملایمی پخش کنم
و سرمست شوم از هرچه عشق.
می خواهم در هوای سرد و آفتابی اسفند سرت را روی شانه هایم دعوت کنم
و زیر گوش ات عاشقانه هایی به سبک خودم را زمزمه کنم.
می دانی؟
دلبرت که زمستانی باشد،
عاشقانه هایت چون برف سفید و چون آتش تا ابد گرم خواهد ماند.
(شقایق عباسی)
بیدار خواهم شد از ین خواب زمستان
دنیا به سمت سرنوشتی گرم خواهد رفت
بعد از هزاران سال از ین سرمای عاشق کش
قلبم به دنبال بهشتی گرم خواهد رفت
بیدار خواهم شد از ین خواب زمستانی
چشمم شعاع نور را حس می کند کم کم
خوابم؟ نه، بیدارم، نه، بیدارم، نه، بیدارم
گوشم صدای صور را حس می کند کم کم
دستم به گرمای تنت دلگرم خواهد شد
موهای خیسم را عبورت شانه خواهد کرد
امید دارم، شک ندارم، زنده خواهم شد
نامت دلم را باز هم دیوانه خواهد کرد
گنجشکهای پیر می دانند می رویم
من دانه ای بودم که زیر خاک می رقصید
این پیله را یک روز یک گنجشک پنهان کرد
پروانه ای بودم که زیر خاک می رقصید
رقصم زمین را گرم خواهد کرد، می دانم
من قلب یک آتشفشان نیمه فعالم
از چشمه های گرم اشک و شعرهای داغ
پیداست درمرز جنونم، ناخوش احوالم
بیدار خواهم شد از ین خواب زمستانی
این شاخه های خشک را باور نخواهم کرد
آبستن گلبرگهای صورتی هستم
با این خزان بی مروت سر نخواهم کرد
(نغمه مستشار نظامی)
مادرم زن معتقدی بود.
همان بیست و چند سال پیش که ازدواج کرد،
نه خاطرات فراموش نشدنی داشت
و نه مهری عمیق به دل،
اما حالا سالهاست چشم انتظار پدر سر سفره شام با غذایش بازی می کند.
من هم بعد از تو با مردی ازدواج خواهم کرد که نه رنگ چشمهایش شاعرم کند
و نه بم صدایش در دلم ولوله
که شاید به قول مادر دچار "عشق بعد از ازدواج" شدم
و خوشبختی از سر و کول زندگی ام بالا رفت
که وقت آمدنش رژ ملیحی بزنم،
فر موهایم را پشت گوشم سنجاق کنم
و با آغوش باز به استقبالش بروم.
شاید هم این دوست داشتن، بعد از زیر یک سقف رفتن نیامد
و من دیوانه دست کشیدن روی صورت مردانه ات، زبری ته ریشش روی گونه هایم آزارم داد
و سالها به هوای به وجود آمدن آن عشق بعد از ازدواج هر روز صبح میز صبحانه ای چیدم
و جای گرفتن لقمه کره و مربای توت فرنگی برای تو، لیوان آب جوش و لیپتون همیشگی را روی میز گذاشتم
و به رختخواب برگشتم.
روز ها بگذرند
و عوض پیچیدن عطر نفسهای تو وقت شانه زدن موهایم، بوی خستگی مردی تمام خانه ام را پر کند
و نفسم را بند بیاورد.
شاید روزی جای آن تهوع خوش خبر و مژدگانی پدر شدنت را یه مشت قرص بگیرد
و قدم زدنهای شبانه مان را انتظار سبز شدن چراغ قرمز چهارراه خراب کند
و یا سالها در جستجوی نشانه ای از علاقه، همخواب مردی شدم که جای بازویش زیر سرم را بالشت جهیزیه ام پُر کرد.
شاید هم روزی متهم به خیانت و با فکر تو در آغوش دیگری بودن شوم.
نمی دانم،
اما سالها بعد حوالی میانسالی به دخترم خواهم گفت که: مادر اشتباه می کرد.
این قانون:"عشق بعد از ازدواج بوجود می آید"، برای قدیمهاست؛
امروز دلت که نباشد،
یقه پیراهن هیچ مردی به دستت صاف نخواهد شد.
(منیره بشیری)
تو عشق بودی،
این را از بوی تنت فهمیدم.
شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم،
خیلی دیر،
اما مگر قانون این نبود که هر آنچه دیر می آید،
عاقبت روزی به خانه ما هم خواهد رسید؟
عادت کرده ایم به نداشتنها
و شاید به اندوه.
آری،
تو عشق بودی،
این را از رفتنت فهمیدم
وگرنه این شهر هرگز اینچنین سرسنگین نبود.
(جمال ثریا)
تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست
این سر به هوا مثل خودم عاشق دریاست
درگیر نگاهت شد و تا بام تو پر زد
بیچاره ندانست که این اول بلواست
شاعر شد از آن روز که چشمان تو را دید
این ولوله در شعر من ازچشم تو برپاست
چشمان تو آمیزه ای از شور و ترانه ست
آنجا که غزل نیز فراگیر و مهیاست
ناز تو نیاز دل دیوانه من شد
من شاعر چشم تو که بی وقفه تماشاست
آنقدر مرا در نفست جای بده که
این از نفس افتاده بگوید که مسیحاست
جرم تو که نیست این همه من عاشقت هستم
تقصیر دلم بود که چشمان تو را خواست
(رضا قریشی نژاد)
آخرش را برایت بگویم:
فوق فوقش تو رفته ای،
من نشسته ام همینجا روی همین صندلی،
خاطره مرور می کنم.
چند روز را به کلافگی ترک عادت می گذارنم.
چند شب بیخواب می شوم.
چند عصر دلگیر را پیاده قدم می زنم.
چند بار هم حماقت می کنم
و یک پیغام "دلم برایت تنگ شده" می فرستم.
بدترین حالتش را برایت می گویم:
تو جواب نمی دهی
و من چند روز دیگر را هم به شماتت خودم می گذارنم.
یک روزهایی هم فکر انتقام می زند به سرم.
این در و آن دری هم می زنم
و چند روز بعدش از این خشمها هم خسته می شوم.
مدتی بعد عصر یک روز معمولی می نشینم توی کافه ای وسط شهر،
منتظر قرار ملاقاتی ام با کسی که نمی شناسمش.
می آید.
هم را می بینیم
و من تمام مدت در حال مقایسه کردن تو با او به خودم برای این ملاقات بیهوده بد و بیراه می گویم.
ملاقات را تا آنجا که بغضم نترکد، کوتاه می کنم.
پشت دستم را داغ می کنم که دیگر از این بیهوده کاری ها نکنم.
چند روز بعد هم که می گذرد یک ماهی می شود که رفته ای
و به چشم برهم زدنی،
که دروغ است؛
بلکه به جان کندنی سخت،
این یک ماه می شود 2 ماه.
ماه سوم من بدبین ترین و سردترین آدم شهرم.
ماه چهارم منطقی ترم
و حادثه عشق نافرجام فقط گاهی نیشی می زند بر دلم
و می رود.
ماه پنجم در قابل پیش بینی ترین حالت تو برمی گردی.
من کمی هیجان دارم
و کمی دلخورم.
قولها و وعده ها و "اشتباه کردم"ها و "قَدرت را ندانستم"ها و "جبران می کنم"ها هم می شود زیرنویس این برگشتن.
بدترین حالتش این است که قبول کنم دوباره با هم باشیم.
بهترین حالتش این است که دلم را محکم بگیرم لای دستهایم،
گرمش کنم
و محتاطانه مراقبش باشم تا دوباره نشکند.
بدترین حالتش می شود انتخاب بعضی،
بهترین حالتش می شود انتخاب بعضی.
من اما با تمام دودلی ها آخرش را برایت گفتم،
جز آنکه بگویم در واقع بینانه ترین حالت بالاخره بعدهااا وقتی تنهایی حسابی دمار دل آدم را درآورد،
یک نفر پیدا می شود که جای تو را که نه؛
اما یک گوشه قلبم را بگیرد.
حالا تو حساب کن ببین می ارزد که بلاتکلیف بیایی
و بلاتکلیف بروی؟
(پریسا زابلی پور)
می بوسمت از دورتر، این رشته محکم نیست
می بوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
می بوسمت، می بوسمت، تا درد پابرجاست
دلواپسم، دلواپسی از خنده ام پیداست
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست
حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
این خاطرات لعنتی بعد از تو بی رحمند
زانو زدن کنج خیابان را نمی فهمند
(پویا جمشیدی)