ز تمامی رودهایی که به چشم دیده ام، رودخانه تویی.
از سراسر جاده هایی که عبور کرده ام، جاده تویی،
چراکه هیچ رودخانه ای از دور غرقم نکرد،
چراکه هیچ جاده ندیده ام نرفته در آفاقش گم شوم.
از تمامی بالهایی که به دوش برده ام، پر و بالم تویی.
پیشاپیش می روی و من پی بالها می دوم.
(شمس لنگرودی)
برای کسی که دوستش داری،
از اجبار قفس نه،
از مهربانی حصاری بساز تا هر کجا که پر کشید،
قلبش برای تو بتپد.
(یاسمن چراغی)
زنی باش که تکیه گاه است که محکم است.
زنی باش که اگر یک روز از غم بارید،
فردا زیباترین لباسش را بپوشد،
لبخند بزند
و ادامه دهد.
عاشق باش.
لطیف باش،
اما مطمئن.
اینها که می گویند: او را برای پولش خواستم، برای ماشین مدل بالایش، برای خانه لوکسش، فاتحه خوشبختی را باید بخوانند.
زن بودن بی نیاز بودن است.
زن باید عشق باشد،
اطمینان باشد.
باید بشود در چشمان یک زن نگاه کرد
و تمام دل نگرانی ها را به یک باره دور ریخت.
باید بشود در آغوش یک زن خستگی ها را فراموش کرد.
اینکه گاهی دختربچه می شود،
لوس می شود،
ناز می کند،
اینکه گاهی از مردش می پرسد: دوستم داری؟
باید از زنانگی اش باشد.
زنی باش که اگر روزی تو را نفهمیدند،
سرت را بالا بگیری،
محکم لبخند بزنی
و مطمئن باشی مرد می خواهد تو را فهمیدن.
(عادل دانتیسم)
می گفت: "بیخیال نمی شم. مگه می شه یه شبه عوض بشه؟ من می خوامش به هر قیمتی".
گفتم: بذار یه چیزی رو واسه ت تعریف کنم. دقیقاً این جایی که هستی، یه روزی میدون بوده. همه بهش می گفتن میدون مادر. حالا خرابش کردن و شده چهارراه. تا یه سالی همه همچنان می گفتن میدون مادر. کم کم فهمیدن بابا این میدون خراب شده، این چهارراهه. تو می تونی مقاومت کنی و همچنان بهش بگی میدون، ولی این چیزی رو عوض نمی کنه، اینجا دیگه هیچ وقت میدون نمی شه. می تونی ادامه بدی به لجبازی، ولی اینو بدون که هیچی عوض نمی شه. خرابش کن اون چیزی که تو ذهنت ساختی و به شرایط جدید عادت کن. همین.
(شاهین شیخ الاسلامی)
چشم دیدن تو را در کنار من ندارند،
نمی توانند ببینند که اینگونه دوستت دارم.
نمی توانند ببینند
و سکوت کنند.
همین خوب است؛
همین حسودی آدمهای دور و برمان که مُـصرم می کند برای بیشتر و بیشتر و بیشتر "دوست داشتنت".
(سیدعلی صالحی)
اینجا به دل سپردن من گیر داده اند
مشتی اجل به بردن من گیر داده اند
اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب
اما به آب خوردن من گیر داده اند
مانند شمع در غم تو آب می شوم
مردم به فرم مردن من گیر داده اند
چشم انتظار دست تو اصلاً نمی شوم
وقتی به شال گردن من گیر داده اند
در شهر حس و حال برادر کشی پُر است
گرگان به جامه تن من گیر داده اند
دامن زدم به خون که بدست آورم تو را
این دستها به دامن من گیر داده اند
گر پا دهد، برای تو سر نیز می دهم
اینجا به دل سپردن من گیر داده اند
(فرامرز عرب عامری)
دلم به دستهای تو خوش بود،
به اینکه این بهار پاییز را از لباسهایم می تکانی،
به اینکه خط به خط دستم پر از دستخط تو باشد،
به اینکه قول دستهایت را ده بار تمام به انگشتهایم داده ام.
دلم به چیزهای ساده ای خوش بود:
به بوییدن گلهای سرت،
بافتن موهات،
به اینکه برای حتی یک بار گره روسری ات با سر حرف من باز شود.
چقدر داشتن چیزهای ساده سخت است!
مثل یک مار بی دست و پا که هیچ وقت نتوانست برای معشوقه اش نامه ای بنویسد یا دست کم یک بار برایش دستی تکان بدهد،
می پیچم به دور خودم.
به دور خودم می پیچم
و دلم برای دلم می سوزد.
(داوود سوران)
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشمهای تو باشم، رهاترم
تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم، بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم، نرنج
پیش تو از هرآینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه من می زند، تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است، با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آنچه فکر کنی مبتلاترم
(اصغر معاذی)
آرزو کن
و یاد بگیر که اخمهایت را باز کنی
و چین پیشانی ات را بگشایی.
سعی کن با چشمان باز و روشن دنیا را نگاه کنی،
از این دو دیو سیاه (چشمها) دو فرشته بی گناه و بی پروا بساز که به چیزی شک ندارند
و همه را دوست خود می دانند،
مگر آن که خلافش ثابت شود.
حالت سگ ولگرد و پستی را نگیر که انگار هر لگدی که می خورد، حقش است
و از تمام دنیا به اندازه کسی که لگدش می زند، متنفر است،
چون دنیا باعث درد و رنج است.
فراموش نکن که خوش قلبی تو را قشنگ می کند
و در نظر دیگران زیبا جلوه می دهد،
حتی اگر رنگت سیاه باشد.
چه بسیار آدمهای بدذاتی که زیبا هستند،
اما در نظر مردم زشت جلوه می کنند.
(بلندی های بادگیر، امیلی برونته)
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یک کافه شلوغ می مونه.
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات رو ببندی
و از همه صداها بگذری
و نشنوی.
بقیه صداها واسه ت آزار دهنده می شه.
صدا پچ پچ مردم،
صدا خنده ها، گریه ها،
صدا به هم خوردن فنجانها،
حتی صدای باد.
*تو واسه م اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم.*
(دلارام علیرضا غزل)
وقتی سهم من از تمام روزهایی که دوستت دارم نگاه کردن به عکسی ست که نمی خندد،
نمی بوسد
و در آغوشش شانه هایم آرام نمی گیرد،
کجای زندگی زیباست؟
(فرشته رضایی)
دیگر دوستت ندارم،
اما صورتم هنوز صورت روزهای عاشقی ست.
می آیی ،
دلم می رود.
می روی،
باز به خود می آیم.
چه کنم؟
زبانم دور سر نامت می گردد.
عقلم ولی گلایه که این چه اوضاعی ست.
رهایش کن.
دیگر نمی خواهمت،
اما پای تو که وسط می آید،
خودمم دست خودم نیست.
هیچم،
هیچ.
می بینمت،
عزا می گیرم،
قلبم ولی شبیه تالار عروسی ست.
پایکوبی،
پایکوبی.
آری،
من بین خودم و تو گیر افتادم:
سمت من یاد توست،
سمت تو منی که بیچاره گناه دارد.
چه کنم؟
دوستت ندارم،
اما سر این حرف چشم و دلم هنوز به توافق نرسیدند.
(رسول ادهمی)
مغرور و بی اراده و نامهربان شدم
من را ببین که هر چه تو بودی، همان شدم
بیچاره من که غیرت خود را فروختم
راضی به خنده های تو با دیگران شدم
ای همزبان هر که به جز من! ببین چطور
ماندم به پای عهدم و بی همزبان شدم
محتاج عشق بودم و بعد از تو روزگار
رحمی نکرد بر من و محتاج نان شدم
دنیا نشان عاشقی اش را به من سپرد
روزی که در مسیر جنون امتحان شدم
(محمد شمس)
دقت کردی وقتی می خوای یه تیکه از فیلمی رو که دوست داشتی برای رفیقت تعریف کنی،
هر جوری زور می زنی نمی شه،
نمی تونی درست منظورتو برسونی؟
نمی تونی اون چیزی که تو دلت هست رو بهش منتقل کنی،
نمی تونی بهش بفهمونی که اون صحنه از فیلم چه قدر، چهقدر برات لذت بخش بوده؟
من همونجوری دوستت دارم.
یه چیزی تو دلم هست که کسی نمی فهمه.
ببخشید که قلبم همزمان با پمپ کردن خون نمی تونه حرف دلمو بزنه.
اما تو از من بی زبون قبول کن یه چیزی تو دلم هست که می گه فقط تو.
(کامیار خاکی)
اگر مرا دوست نداشته باشی،
دراز می کشم
و می میرم.
مرگ نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن.
مرگ دوست نداشتن توست،
درست آن موقع که باید دوست بداری.
(رسول یونان)
زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است
من که هیچ؛ آینه خانه به رقص آمده است
من و میخانه متروک جوانسالی ها
ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است
مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری
یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است
شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع
عشق در پیله پروانه به رقص آمده است
باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک
برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است
باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد
به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است
(مهدی مظاهری)
خیلی وقته حرف نزدیم باهات؛ حواست هست؟
یادت رفته ما رو، می دونم.
شبا کنار سپیدار خشک حیاط می شینیم، ساکت ساکت، انگار که مرده باشیم.
نگاه می کنیم به ماه که غرق شده تو حوض لجن گرفته.
ماه گریه می کنه، ما گریه می کنیم، گنجیشکا می آن می شینن رو شاخه های خشک سپیدار، آواز می خونن، آواز دشتی غمگین.
سخت می گذره شبا.
دکتر دیگه قرص نمی ده، گفته خوب نمی شم، گفته بیان منو ببرن.
کی بیاد منو ببره؟
من با کسی نمی رم که، غیر تو.
توئم که نمی خوای منو، نمی آی ببری که.
بس که یادت رفته.
روزا خودمو می زنم به خواب، انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون، خوابم برده باشه و ندونم 2 قدم اون ور یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه.
هر وقت کسی حواسش نیست، عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم، می شینم به تماشاکردنت.
درد داره که دیگه یادم نمی آد صداتو، اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه، می میرم؟
دارم می میرم انگار.
یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا.
چطوری اسممو صدا می کردی و من نمی مردم از ذوق و مستی.
الان باز سرت درد می آد از حرفام، گفتی هیچی نگم، نمی گم.
امشبم عین هر شب نشستیم گوشه حیاط، تنها، بی صدا و بی مهتاب.
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام، به مچ دستم و رگ آبی، نه که بترسم از مردن، فقط دلم نمی آد بمیرم قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره.
دم صبح از دور یه بوسه می فرستم برات، می دونم نمی رسه، اما کار بیشتری برنمی آد ازم آخه.
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک، یکی می شیم با هم، 2 تا برادر تنی، 2 تا فراموش شده، 2 تا خشکیده.
گنجیشکا می آن رو شاخه های ما می شینن و با دصای نهنگای مرده آواز می خونن.
فردا باز وقت ملاقات که بشه دوستام می آن، می گن: نکن دیوونه! آبروت می ره.
مام می خندیم و می گیم زکی، همینه آبرو.
کم کنم حرفو، گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم.
خلاص...
(حمید سلیمی)
سلام و زهر هلاهل.
ریختشو نیگا.
باز اومدی سر وقت ما؟
ای بابا!
چی می خوای دکتر؟!
خوبم من.
نیگا گوشه پیشونیم زخمه.
می بینی؟
پریشب با پیچ گوشتی شکافتمش، یه عالمه مورچه ازش ریختن بیرون، رفتن پی روزگار.
دکتر! می دونی مورچه ها پیر می شن چی می شه؟
می شن غذای بقیه مورچه ها.
یعنی یهو می بینی یه مورچه میونسال بابا ننه شو خورده دکتر!
یا مثلاً یارو دلبر جوونه جنازه عاشق پیرشو خورده جای ناهار.
کوفت بخوره.
وحشتناک نیس؟
دکتر! یعنی بین مورچه ها هم عاشق کشی رسمه؟
تف به روزگار.
خوبم.
اون قرصا رو که نوشتی، می خورم، همه ش می خوابم، انگار که مرده باشم.
دکتر! دیوونه ها بمیرن، می رن بهشت. مگه نه؟
باس برن.
2 تا جهنم واسه یه نفر نامردیه.
نی؟
هس دیگه.
ما باس بریم بهشت.
بهشت هم که می دونی کجاست؛ همونجایی که دلبر ما رو بخواد.
نه بابا...
دلبرو فراموش کردیم، به موت قسم.
کجا دیگه عین اون وقتا می ریم زیر برف وایسیم آدم برفی بدبخت عاشق خورشید شیم؟
کو؟
همه ش افتادیم گوشه اتاق، هرکی هم می خواد از دلبر بپرسه، خودمون رو می زنیم به خواب.
یادمون رفته دلبرو.
تو بمیری.
یادمون رفته صداشو.
یادمون رفته چشماشو، وقتی می خندید.
یادمون رفته دستاشو که حلقه می کرد دور تن ما و سفت می چسبید بهمون.
همه رو یادمون رفته.
کو؟
گریه؟
نه بابا! قطره ریختم تو چشام، هوا دوده چشمامون می سوزه.
حالا بی خیال دکتر!
شما فردا صب بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، بلکه م شد و دیگه خواب دلبرم ندیدیم.
ناکس می آد تو خواب، گیساشو وا می کنه، می ریزه رو شونه هاش، قربون گیساش می ریم، به روی ما می خنده، می گه: یادت نره دوستت دارم.
مام که ساده، باورمون می شه، صبح پا می شیم، می بینیم خیسه بالش کهنه از گریه هامون.
گریه خوبه ها واسه حال دیوونه ها، اون خانوم پرستاره گفت.
اما شما بگو بیا ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خسته ایم.
یه شب هم بخوابیم، خواب دلبر نبینیم، صب بشه، بیدار شیم عین آدم، بی دلتنگی و پریشونی.
خوبم دکتر!
به قول این یارو دیوونه قشنگه صیاد، "از اون خوبا که پدربزرگ بود و صبحش مرد".
مام خوبیم، اما یه وقت هم دیدی فردا صبح خودمون رو آویزون کردیم به این درخت خشک وسط محوطه آسایشگاه.
یعنی بستگی داره امشب که دلبر می آد به خوابمون چی بگه.
اگه ما رو بخواد، هوا خوبه.
اگه نخواد، ابره.
ابر بی بارون.
ابر سیاه.
اگه صبح شنیدی ما زنده موندیم، بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خوابمون می آد.
یادت نره؟
یا حق.
(حمید سلیمی)
مانند کلافی که سرش گم شده باشد
پیچیده به خود، شور و شرش گم شده باشد
اندیشه کامل شدنی با تو ندارم
از نیمه من بیشترش گم شده باشد(مجید افشاری)