فرخ صباح آنکه تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آنکه تو بر وی گذر کنی
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای!
ما را نگاهی از تو تمام است، اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سری ست که در پایت افکنم
گر ز آن که التفات بدین مختصر کنی
عمری ست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست؟
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که: دیر و زود به حالت نظر کنم
آری، کنی، چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا! که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید، ای حکیم!
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
(سعدی)