با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا
آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا
در پیچ و تاب عشق به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا
خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم
ما عاشق توایم، همین است ماجرا
خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا!
حق با تو بود، هر چه بکوشد، نمی رسد
شیر نفس بریده به آهوی تیزپا
ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی!
افسانه ای بساز خود از داستان ما
(فاضل نظری)
روزش مهم نیست، دلبر جان!
تا وقتی قاصدکها در آسمان می رقصند،
تا وقتی آسمان عطر باران دارد،
تا وقتی شکوفه های نرگس لبخند می زنند
و درجهان ترنم زیبای عشق شنیده می شود،
من کنارت می مانم،
می مانم تا قاصدکها به دستانمان برسند،
می مانم تا باران شاهد بوسه هایمان باشد،
می مانم تا نرگسی های چهارراه ها پژمرده نشوند.
روزش که مهم نیست.
کافی ست "تو" هر لحظه کنارم باشی،
آنوقت ببین تقویم جهان از دلش می آید،
هر روز عاشقانه نباشد؟
(شقایق عباسی)
لبت نه گوید و پیداست می گـوید دلت آری
که با من دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی اینهمه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمی رنجم، اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من؟
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری!
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من، اگر روزی
تو از آنی که هستی، ای معما! پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک؟ جان من!
چه من خود را بیازارم، چه تو خود را بیازاری
"صدایی از صدای عشق خوشتر نیست"، حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخمها زد تیـغ تاتاری
(محمدعلی بهمنی)
فکر کن به روز عشق؛
روزی که کنارش باشی
و کنارت باشد
و بی دغدغه دوستش بداری
و هیچکس نتواند دستانش را از تو بگیرد.
فکر کن به روز عشق؛
به روزی که لبخندش سهم تو باشد
و اندوه دوری رفته باشد از لحظه ها.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که اسمش را صدا بزنی
و "جانم" بشنوی
و بمیری از لذت دوست داشته شدن.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که بفهمد برای کمی کنارش زنده بودن چقدر مرده ای.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که شهر را کنارش قدم بزنی
و با هم بخندید
و در شلوغ ترین چهارراه شهر بغلش کنی
و ببوسیش.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که نداشتنها، نتوانستنها، نشدنها تمام شود
و جمعیت دنیا دو نفر باشد؛
تو و حضرت دلبر.
فکر کن به روز عشق
و تلخی روزهای حسرت را از ذهنت پاک کن.
آفتاب بالاخره یک روز هم که شده، به حرمت ابرهای دلمان هم که باشد، برای ما می تابد.
(حمید سلیمی)
ای سرو که بی
سایه چنین سر به هوایی!
در پای تو هرگز نرسیدم به نوایی
خوارم، چه پسندی که به هر حال عزیزی؟
دردم، چه فرستی که به هر درد دوایی؟
دل نیز خدا را به صفا آینه گردان
کز گردش چشم آینه گردان خدایی
برخاست بلا تا که به بالای تو ماند
ای فتنه به بالا! تو ندانم چه بلایی
با چشم تو از هر دو جهان گوش گرفتیم
ماییم و تو ای جان که جگرگوشه مایی!
هرچند جدایی است به کابین مه و مهر
لیکن مه من، حیف تو کز مهر جدایی!
مگشای در خانه دل جز به رخ دوست
ای عشق! تو در خانه دل خانه خدایی
ای اشک! بیاویز به چشم از صف مژگان
باشد که بیابیم از این چشمه صفایی
ترسم که پریشان کنی آن طره که هر صبح
ای آه سحر همسفر باد صبایی
جز باده گلرنگ دوای دل ما نیست
خون شد دلم ای
ساقی گل چهره! کجایی؟
(شهریار)
ولنتاین بهانه است تا از گرمی دستانت شعر بسازم،
با نگاهت مست شوم
و از کنج لبانت جرعه جرعه بوسه بنوشم.
ولنتاین بهانه است تا بار دیگر عشق را در آغوشت نفس بکشم.
(سارا قبادی)
از زندگی، از هر که با تو هست، بیزارم
حالا برو، حالا که خیلی دوستت دارم
هر روز من کابوس یک رویای پنهانی ست
نفرین به دنیایی که پایانش پشیمانی ست
(پویا جمشیدی)
مردها به عشق که مبتلا می شوند،
ترسو می شوند،
از آینده می ترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد
و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش،
بی هیچ مکثی بگوید.
برای همین دور می شوند،
سرد می شوند،
سخت می شوند
و محکوم به عاشق نبودن،
به بی وفایی،
به بی احساسی.
زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند،
دل شیر پیدا می کنند
و می شوند مرد جنگ،
می جنگند با کسانی که نمی خواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،
با خودشان
و قلبشان
و غرور زنانه شان،
از جان و دل مایه می گذارند
و دست آخر به دستهای شان که نگاه می کنند، خالی ست
به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند، خالی ست،
به زندگی شان که نگاه می کنند، خالی ست از حضور یکی.
بعد محکوم می شوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردن خودشان.
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد عاشق نبودن معنی می دهد،
نه جنگیدنهای زن معنیش تحمیل کردن است.
(فاطمه جوادی)
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیزخورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان میناییشهر آرام، خانه ها خاموش
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهرافشانی است
در دل شب ستاره می باردتا مگر آدمی زند بر آب
رقم نقش خودپرستی راعشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی رادر اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکندهشاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکندهرفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خاکدان کندهخلوت عشق عالمی دارد
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوستدیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوستهر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکندهگوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکندهدل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانشمی گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانشدختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانشدر کف اش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمددل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گویدگاه از رنجهای تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گویدتا دلی هست، های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچالمی خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شبکاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پری رخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاهآه، این روشنی سپیده دم است
(فریدون مشیری)
زنها مثل گوشی موبایلند:
یک روز با باتری پر به زندگی شما می آیند.
رنگی و شاداب برایتان حرف می زنند،
طنازی می کنند،
هر کجا هر احتیاجی داشته باشید،
به میزان توانایی شان برایتان کم نمی گذارند
و تا آخرین نفسها همه جوره کنارتان هستند.
این زن همیشه مقاوم از یک جایی به بعد با رفتار و نهایتاً با کلام آلارم می دهد که به اندازه قبل انرژی ندارم.
می بینی که به شادابی قبل نیست
و رنگهایش کمرنگ شده.
با این حال باز هم در لحظات مهم کنارت است.
هی این کلافگی ها و بیرنگی هایش به تو هشدار می دهد که شارژش در حال تمام شدن است
و تو هی باور نمی کنی.
بالاخره یک شب می خوابی
و صبح روز بعد می بینی زن همیشه شاداب زندگی ات ساکت و خاموش شده.
زنها مثل گوشی موبایلند.
باید آنها را با یک "دوستت دارم"،
یک "دلم برایت تنگ شده"،
یک "می خواهم همیشه کنارت باشم"،
یک "امروز زیباتر شده ای"،
یک بوسه،
یک آغوش و یک محبت مداوم شارژ کرد؛
حتی پیش از آنکه شارژشان به مرز هشدار برسد.
11%...
شارژ لطفاً.
(آنا جمشیدی)
آنچنانی که آمدی، گفتم:
ماندنش را به ناز می خواهد
دست بردم که آسمانت را...
عشق آغوش باز می خواهد
سخت مشغول ماندنت بودم
قصد کردم بهار من باشی
مزه کردم دهان سرخت را
تا همیشه انار "من" باشی
مادرم از تو باخبر شده بود
بوسه هایی به روی پیرهنم
قول دادم که باادب باشم
حرف های نشُسته ای نزنم
فکر کردم به لحن لبخندت
این تصور که دلبری بلدی
آسمان آسمان بغل داری
عاشقی های بهتری بلدی
دوستت دارم و حواست هست
مثل معشوقه های قاجاری
در تنت باغهای سیب و انار
دست از بوسه برنمی داری
سالها از تب تو می گذرد
من همانم که با دلت شادم
گر جهانی که رفته برگردد
دل به غیر از خودت نمی دادم
(مریم قهرمانلو)
از زمستان توقعی نیست،
اما پنجشنبه های زمستانی بدون تو بی نهایت سرد است
و چه حیف که تو نه معنی "سردی دل" را می فهمیT
نه معنی "بی نهایت" را!
(سیدعلی صالحی)
برایت قهوه می ریزم، تو از من آب می خواهی
به چشمت شعر می کارم، ولیکن خواب می خواهی
مسیر مستقیمی را نشانت می دهم، اما
پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ و تاب می خواهی
دو چشمم را کف پایت چو فرشی پهن می سازم
نمی بینی، نمی فهمی، تو قالیباف می خواهی
من از سرما و یخبندان شهوت می دهم هشدار
برایت عشق می بافم، هوس را ناب می خواهی
من از سهراب می گویم و دارویی که نیشش شد
تو نی دارو، نی اسطوره و نی سهراب می خواهی
تو از ایوب می گویی که صبرشآنچنان بوده ست
پُر از بی تابی ام، اما تو از من تاب می خواهی
کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه امید
مرا رفته،مرا مرده، مرا در قاب می خواهی
(محمدصادق زمانی)
کم نه؛
زیاد می خواهمت،
آنقدر که در تمام خاطره هایم تو باشی،
قدم بزنی،
بدوی،
بخندی،
بخوانی،
برقصی،
ببوسی،
بمانی
و بدانی که من چقدر عاشق این فعل ماندنم.
(مهین رضوانی فرد)
به سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه هایت
تو را ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت
تو سخت و دیر بدست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟
به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت
(حسین منزوی)
از بهار عشق و جوانی بهره بگیر،
چراکه زمان به زودی این حقیقت را به تو خواهد آموخت که در لانه سال قبل مرغان به جای نمانده اند.
(هنری لانگ فلو)
بیا باهم روى این جمعه را کم کنیم.
بیا برویم جایى به دور از غمهایش،
به دور از دلتنگى هایش،
جایى که خبرى از گوشه دنج و دمغش نباشد،
جایى که تو موهایت را به باد دهى
و من غرق عطر تنت باشم،
دستانت را لمس کنم
و بگویم: دیدى جمعه؟!
دیدى این بار نتوانستى دلتنگیت را بر ما و عشقمان قالب کنى؟
و تو بخندى
و این جمعه بهترین جمعه مان شود.
(صدف موسی پور)
کاش می دانستم کدام گوشه این دنیای بزرگ نشسته ای
و این نوشته را می خوانی!
کاش می توانستم بگویم از کجای این درندشت برای تو و به هوای تو می نویسم!
شاید می شد،
اگر گمشده کوچه پسکوچه های غربت نبودم.
اگر یک دفتر، یک قلم و یک کوله پشتی همه دار و ندارم نبود.
اگر میل وحشیانه به گریز، به پرواز، به همه جا بودن و هیچ جا نبودن مرا رها می کرد.
شاید...
شاید...
شاید می شد...
اگر چنان با شب و تنهایی آمیخته نبودم.
از گوشه دنج دنیایت مرا می خوانی
و نمی دانی که هر لحظه از تو، از این واژه ها، از حضور ساکت و صبور خودم در کنار تو دور می شوم.
گاهی فکر می کنم چقدر عجیب است که آدمها در آن واحد می توانند از هم دور شوند و به هم نزدیک!
همه چیز بستگی به این دارد که چه کسی در ابتدا و انتهای راه منتظر باشد.
باید رفت، بی هیچ کسی در کنارم.
کاش نزدیکتر از اینها بودیم!
گرچه یک آغوش گرم، هرگز خداحافظی را آسانتر نکرده.
(نیکى فیروزکوهی)
در درونم زنان بسیاری، دوست دارند پیرو ات باشند
بعد یک عمر سلطه می خواهند گوشه ای از قلمرو ات باشند
در درونم زنان بسیاری مثل یک صخره محکم و سردند
تو ندیدی، همین ابرزنها در نبودت چه گریه ها کردند
در دلم هر زنی قوی تر بود، بیشتر رفتنت شکستش داد
هر که در من به عشق می خندید، گریه آورتر از نفس افتاد
خسته ام، خسته از قوی بودن، درد اما قوی ترم کرده
پشت قدرت غرور غمگینی ست که فقط منزوی ترم کرده
پادشاهی شدم که می داند جنگ مغلوبه را نخواهد برد
پچ پچه در سپاهش افتاده ست، صبح فردا شکست خواهد خورد
دستهایم دو پرچم صلحند، سپر انداختم، نگاهم کن
از تو غیر از خودت پناهی نیست ، شانه ات را پناهگاهم کن
زیر شالم جزایری بکر است، بغلم کن که کاشفم باشی
شب تاریخ هجری بوسه ست، لب بجنبان، مصادفم باشی
آسمان با تو زیر پای من است، ناز از نردبان چرا بکشم؟
تو اگر ناخدای من باشی، منت از بادبان چرا بکشم؟
عشق گاهی اسارتی محض است، بی سلاحم، مواظبم هستی؟
می سپارم به تو جهانم را، عشق یعنی: مراقبم هستی
(رویا ابراهیمی)
امروز خواستم برایت بنویسم:
« برف آمده عزیزم! هوا سرد است. دردت به جانم؛ شال گردن نمی خواهی امسال؟»
یادم آمد دوستم نداری دیگر.
(ناهید سعادتیان)
می گویم "دوستت دارم"،
طوری نگاهم کن گویی خدا بنده ای را وقت عبادت می نگرد؛
همانقدر عاشقانه،
همانقدر مهربان.
(حامد نیازی)
جواب سوالم تو باشی اگر
ز دنیا ندارم سؤالی دگر
که من پاسخی چون تو می خواستم
مباد آرزویم ازین بیشتر!
دلم جرأتش قطره ای بیش نیست
تو ای عشق! او را به دریا ببر
(محمدعلی بهمنی)
شب را در آسیای چشمانت خُرد می کردی تا از آن روز را برآوری که پنجره ها باز شوند،
ببینند تنها تویی که به فکر آفتابشان هستی.
(رضا کاظمی)
نیازمندیم به لحظاتی بکر که به تمام عمرمان بیارزد؛
به لحظاتی در اغمای آغوش پرمحبت کسی،
به آنجا که از رسیدنها پُر است
و دغدغه از دست دادن نیست،
آنجا که دوست داشتنهای بی هوا با نگاه و آغوش و بوسه تزریق می شوند،
جایی که "فاصله" تعریف نمی شود؛
ماندنی اگر هست، "دلی ست"
و رفتنی اگر، رفتن بی فاصله و دوری.
نیازمندیم به کسانی که گرم می دارند دل را به خود،
و برداشتشان از عشق و دوست داشتن منفعت نیست.
نیازمندیم به آنها که می شتابند به سوی ما به قصد ماندن؛
آنجاست که می شود عاشق بود
و عاشق ماند.
(زهرا سرکارراه)
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت، عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست، به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است، ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی، گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش
(اقبال لاهوری)
دنیا قانون عجیبی دارد:
هفت میلیارد آدم و فقط با یکی از آنها احساس تنهایی نمی کنی
و خدا نکند که آن یک نفر تنهایت بگذارد،
آن وقت حتی با خودت هم غریبه می شوی.
(حسین پناهی)