تقویم روی میز دستم را می کشد
و کاغذها به عقب برمی گردند.
از تو باید بی خبر باشم،
نه پیغامی که روی گوشی همراه تصویرت باشد،
نه کلمه ای که دهانت را بیرون بریزد
و بگوید: مرزهای وطن را کشف کرده ام با بلیطی در جیب،
گذرنامه ای جعلی.
همه چیز به زودی کمربند هواپیما را می بندد.
می روم که دنیا پررنگتر شود بدون من،
می روم
و با بخار روی شیشه ها در مه ای که بالای سرت ایستاده به خیابان، دست اندازهای جاده ای یکطرفه فکر می کنم.
یادت هست دستهای ما توی بلوار،
حرفهای روی نیمکت،
انگشتها،
تن من،
لب من،
موهای من
و عشق همینطور سرزده آمد؟
ما نفهمیده بودیم کجای جهان ایستاده ایم.
لبهایت را که برداشتی،
چشمها بینایی شان را باختند
و کره خاکی با سوراخهای عمیقش پذیرنده مرده هایی بی نام شد.
یادت بیاور نقش هیس را بر لبها.
گلوله های هوایی،
صورتهای مشکوک،
شلیک مرگ از مناره ها
و دهانهایی که به صندلی اقرار کشیده شد،
اقرار،
اقرار،
اقرار.
من اقرار می کنم به نیمه گمشده،
درختی که لرزید،
میوه ای که نصف شد،
سیبی که نخوردیم،
دهانی که زخم.
من اقرار می کنم،
ما نه با شما،
نه آنها،
ما که هیچوقت با هیچکس نبودیم،
کسانی شدیم از همه عجیب تر
(صندلی سیلی دیگری خورد).
من اقرار می کنم به صندلی
و پایه های سستی که فرو می ریزد،
روزی که نه من،
نه تو،
آدمهای تازه ای می آیند،
با زبانهایی که باید تکرار کنند،
گوشهایی که باید تکرار کنند،
هیچ چیز تمام نمی شود عزیزم!
جایی میان دستهای دو نفر دیگر تکرار...
(صندلی بوی خون می داد).
باد از سمت گذشته ها می آمد.
کاغذها به جلو دویدند
و امروز تاریخی که روی تقویم ایستاد.
جلوتر بیا.
از اینجا به بعد را خودم می گویم.
در اردوگاه تاریکی نشسته ام بدون پوتین،
لباس،
درجه .
سربازخانه ای شده شهرم.
در کوچه هایی پر از چشم چشمهایی که با تو می خوابند،
چشمهایی که دنبالت می آیند،
چشمهایی که از صورتت کنده نمی شوند
و تو باید با خودت،
روزگارت،
با جامعه ای که کارنامه اش از دست چپش زمین نمی افتد،
کنار بیایی.
(محمدعلی حسنلو)
در خویش می سازم تو را، در خویش ویران می کنم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
جانی به تلخی می کَنم، جسمی به سختی می کشم
روزی به آخر می برم، خوابی پریشان می کنم
در تار و پود عقل و جان آب است و آتش توامان
یک روز عاقل می شوم، یک روز طغیان می کنم
یا جان کافرکیش را تا مرز مردن می برم
یا عقل دوراندیش را تسلیم شیطان می کنم
دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست
یک عمر زندان توام، یک عمر کتمان می کنم
از عشق، از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو
انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم
یا تو مسلمان نیستی، یا من مسلمان نیستم
می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم
(عبدالجبار کاکایی)
«دلم برایت تنگ شده»های این روزها با همه دلتنگی های دهه شصتی و هفتادی فرق دارد.
این روزها دلتنگی آدمها پنهان شده اند پشت تمام عکسهای پروفایلشان.
این روزها جنس دعاها هم عوض شده.
کاش آنلاین باشدهایت زیاد می شود
و به برکت این فضای مجازی چشمهایت کم سوتر.
این روزها زمان تو را پیر نمی کند؛
خیال آدمهایی که باید باشند
و نیستند،
پیرت می کند.
(پریسا فرزان)
قشنگ نیست که بی تو دم از سفر بزنم
به جاده دل بسپارم، به ماه سر بزنم
کجاست پیرهن آبی ات که مثل قدیم
میان فاصله دکمه هاش پر بزنم؟
(ساجده جبارپور)
در انتخاب عکسهاى پروفایلتان دقت کنید؛
شاید براى شما خیلى مهم نباشد،
اما یک نفر خیلى دور دورها شبها یک دل سیر تماشایش می کند قبل از خواب.
(علی قاضی نظام)
اینک منم جوان به شوق تو در سفر
اینک تویی دوباره از آن هفته پیرتر
تو از غروب خسته زنجان به قول خود
من از سکوت ممتد کاشانه هنر
عمرت به خیر! خسته ام از آفتاب پارک
اینجا نبود از تو سپیدار سایه تر
بگذار با تو چند دهان درددل کنم
هر چند حرف بی حد و صبر تو مختصر
امروز از همیشه غزل "منزوی" تر است
محکمتر از همیشه به در می زند خطر
بارى تفاله های مدرن و مدرن تر
این ریشه را نشانه گرفتند با تبر
امروز هر که با دو غزل رو سپید شد
آمد جلو که "عمر غزل آمده به سر"
این حرفهای مفت مرا از درون شکست
این درد را به جز تو بگویم به کی، پدر؟!
که کارنامه غزل عصر حاضری
که سایبان شعر جوان هستی و اگر
روزی خدا نکرده نباشی، چه می کنیم؟
وقتی غزل یتیم شود، عشق دربدر
(مهدی فرجی)
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده،
روشنی و شراب را،
آسمان بلند و کمان گشاده پل.
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را.
در پرده ای که می زنی،
مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم؛
در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها به تمامی فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد،
چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد.
در فراسوهای عشق تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ،
در فراسوهای پیکرهایمان.
با من وعده دیداری بده.
(احمد شاملو)
مرا در این تن طاعون گرفته جا مگذار
بیل به آدم بی خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو، از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم، مرا فریب نده
کبوترانم را دانه دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دارم
هزار مرتبه گفتم که: دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم
(حامد ابراهیم پور)
مین فراموش شده اى هستم در انتظار قدمى کوتاه.
کوچه ها تشنه نام تو اند.
در من قدم بگذار
و بگذار عشق را تکه تکه به چهارگوش جهان پست کنم.
(بهرنگ قاسمی)
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر بدست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه، یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
(فاضل نظری)
- هربار که کسی وارد زندگیم می شد، خلوتم رو ازم می گرفت و می خواست من رو به طور کامل تصاحب کنه.
+ می فهمم، تو می خوای تا همیشه تنها بمونی.
- نه اینطور نیست. تا همیشه تنها بودن خیلی ترسناکه. دوست دارم کسی وارد زندگیم شه که با وجودش خلوتم رو هم داشته باشم، جوری که انگار دارم با خودم زندگی می کنم و اون طرف فقط جنسیتش فرق می کنه.
(روزبه معین)
من شعله شعله خواهشم، اما نشاندنی
دریا بپاش بر عطشم مرد آهنی
از لب نه، از نگاه و نوازش شروع کن
تا وا کنم دهان به هر آنچه نگفتنی
درد از هزارتکه من چکه می کند
هر تکه از من آمده با من به دشمنی
ابرم که هق هقم همه رگبار شکوه ها
صبر زنم سرآمده از پاکدامنی
چیزی نمانده از گله تا گریه، دست تو...
دست تو می رساندم از شب به روشنی
از هرچه دست، دست تو وا می کند مرا
از هرچه زخم؛ زخم تنی یا که ناتنی
من مرده ام بدون جنون، زنده ام به عشق
جان می کنم که دل نکنم، آدم آهنی!
(فاتیما رنجبری)
دیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند.
زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودم.
از من و هرچه در من نهان بود،
می رمیدی،
می رهیدی.
یادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش می کشیدی،
می کشیدی.
آخرین بار،
آخرین بار،
آخرین لحظه تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را.
باد نالید
و من گوش کردم خش خش برگهای خزان را.
باز خواندی.
باز راندی.
باز بر تخت عاجم نشاندی.
باز در کام موجم کشاندی.
گرچه در پرنیان غمی شوم،
سالها در دلم زیستی تو،
آه،هرگز ندانستم از عشق چیستی تو،
کیستی تو.
(فروغ فرخزاد)
مرده ام، این نفس تازه من فلسفه دارد
روی پا بودن این برج کهن فلسفه دارد
عقربی را که خودش را زده زود است ملامت
تیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارد
دوستی با تو میسر که نشد، نقشه کشیدم
با رفیقان شما دوست شدن فلسفه دارد
گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیف!
و همین «حیف» خودش مطمئناً فلسفه دارد
آمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیم
تازه فهمیده ام این بند کفن فلسفه دارد
(کاظم بهمنی)
آدمها تمام نمی شوند؛
آدمها نیمه شب با همه آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته اند،
به تو هجوم می آورند.
( هرتا مولر)
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو، نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیده ست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست، مگر کالبدی بیجان ست
آنکه گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای!
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخ ست، ولیکن چه کنم، گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست؟
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
سعدیا! گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
(سعدی)
عاشقی با اینکه تنها غم نشانم داده است
هر بلایی بر سرم آورده، فوق العاده است
هر چه راه با تو بودن بیشتر بن بست شد
بیشتر کار سرم بر شانه ات افتاده است
عشق با اینکه تمام دردها را برده بود
دست و دلباز است و درد بهتری پس داده است
از صفای گریه روی شانه ات منعم نکن
این همان زیبایی گریه سر سجاده است
دور اهداف مهم و سخت خط باید کشید
این وظیفه گردن خط لبت افتاده است
بیقرارم، خسته ام، محکم در آغوشم بگیر
زندگی در تنگنای عشق فوق العاده است
(علی صفری)
سراییدم تو را برای خودم،
آنگونه که لبخندت وزن شد،
چشمهایت قافیه
و صدایت ردیف خوشبختی.
تو نوترین شعر شدی؛
شعری که قالبش را "عشق" نامیدند.
(زهرا مصلح)
میان اینهمه نجواها صدای ماست که می ماند
بخوان، بخوان که فقط از ما همین صداست که می ماند
صدای پچ پچ صیادان نماندنی است، کبوتر باش
طنین بالزدنهای پرنده هاست که می ماند
پس از وجود خداوندی تو رکن اول دنیایی
فراتر از تو که می آیم، فقط خداست که می ماند
بیا شبانه از این بن بست بدون واهمه بگریزیم
که از گریختنت با من 2 رد پاست که می ماند
همیشه یاد نخستین عشق زبانزد است به مانایی
تو عشق اول من بودی، غمت بجاست که می ماند
(مهدی عابدی)
عشق برای همه هست؛
برای من،
برای او،
برای آنها.
لعنتی!
"تو" چرا باید استثنای این اتفاق می شدی؟
(پگاه صنیعی)
هر چه با تنهایی من آشناتر می شوی
دیرتر سر می زنی و بی وفاتر می شوی
هر چه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی
من که خرد و خاکشیرم، این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی
مثل بیدی زلفها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی، رهاتر می شوی
عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا 2سیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی
یا سراغ من می آیی، چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا، تر می شوی
(حامد عسکری)
به نیشتر کنایه امیخته بودی.
بودن گاه از سر تنهایی ست
و یاد نمناک همیشگی فردی که عشقی معلوم است.
میان این مثلث مجهول درد خواهی کشید.
این روزها عروسکها هم راه می روند
و مسخّر دستان کسی نیستند.
تو چرا مانده ای؟
اسب جان می کند در این شک مکرر،
در این خلوت نامعلوم،
در این تحقیر دردناک.
تو چرا مانده ای؟
خودت را نجات بده.
آن که به قصد عشق نیامده است،
با اولین خاطره دیگری می رود
و تو در دریای حیرانی غرق خواهی شد.
اسبت را بردار،
برو.
اینجا دیگر جای تو نیست.
(هومن داوودی)
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد?
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه، یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
(فاضل نظری)
دلم را از سر راه نیاورده ام سر راه هر کس و ناکسی بگذارم
و بگویم: لطفاً مرا بردارید و دوستم بدارید.
شده باشد تنهایی تمامش را به دوش بکشم،
آوازه خوان کوچه و خیابان بشوم،
دوست داشتنت را زمین نمی گذارم،
جایش را هم به زور به هیچ نگاهی نمی بخشم.
راستش حتی به تو هم هیچ ربطی ندارد،
چه برسد به دیگران که چرا اینگونه بیرحمانه دل پای تو نشسته است،
اما برای خاطرجمعی هر کس که می پرسد از خلوت خودش که مگر می شود دوست داشت اینچنین؟
می شود.
حتی بی بوسه و آغوش هم می شود.
حتی می شود آنقدر وفادار بود که هرکسی از لحن حرفهایت بفهمد که اینجا کسی دارد عاشقی می کند.
کافی ست یک دل داشته باشی که دوست داشتن را بخواهد در تمام وجودش در آغوش بگیرد.
من دلم را از سر راه نیاورده ام که به هر سلامی،
به هر نگاهی،
به هر کلامی یادم برود که تو هر روز در من حکومت می کنی.
عادل دانتیسم)
رفتی و لب از لب من وا نشد
آن شب تنهایی ام فردا نشد
آنقدر از عشق هم جا مانده ایم
بوسه هم همبازی لبها نشد
در گریز از مسلخ تنهایی ام
گریه کردم، اشک هم مأوا نشد
گه گداری دل به دریا می زدیم
دیگر این دل راهی دریا نشد
بی تو آماج رقیبانت شدم
دل حریف لشکر غمها نشد
واژه ها را زیر و رو کردم، ولی
در خور تو قافیه پیدا نشد
یوسفت بودم، زلیخا می شدی
عشق دیرینم دگر برنا نشد
رفتی و غم در درونم جا گرفت
عشق دیگر در درونم جا نشد
هر چه گشتم از اساطیر کهن
چون من دلداده کس تنها نشد
هر کسی را دلبری باشد، ولی
بهر دارا هیچکس سارا نشد
حس من در این غزل آتش گرفت
جز قلم پروانه ای شیدا نشد
(مرتضی شاکری)
قرارم با تو تنها بیقراری ست
پر از گریه، پر ازشب زنده داری ست
تمام دلخوشی من پس از تو
فقط یک قطعه عکس یادگاری ست
(بهناز جعفری)
تو حق نداری عاشق کسی بمانی که سالهاست رفته.
تو مال کسی نیستی که نیست.
تو حق نداری اسم دردهای مزمنت را عشق بگذاری.
تو می توانی مدیون زخمهایت باشی،
اما محتاج آنکه زخمی ات کرده، نه.
دست بردار،
از این افسانه های بی سر و ته که به نام عشق فرصت عشق را از تو می گیرد.
آنکه تو را زخمی خود می خواهد،
آدم تو نیست.
آدم نیست
و تو سالهاست حوای بی آدمی.
حواست نیست.
(افشین یداللهی)