عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

سراشیب زندگی

آرامشم کنار تو جز اضطراب نیست
حالی خراب دارم و حالم خراب نیست

ماچهره حقیقی خود را ندیده ایم
وقتی که جز نقاب به روی نقاب نیست

باید ادامه داد؟ نباید ادامه داد؟
در برزخم که جای سؤال و جواب نیست

مختار جبرباش، نه مجبور اختیار
گاهی عذاب سخت تر از انتخاب نیست

چون موجِ شعله پای سفرکردنم به خود
دریا شدم که تاول من جز حباب نیست

طی شد چه زود شوق سراشیب زندگی!
دنیاست، رسم سرسره اش پیچ و تاب نیست

گل درک می کند طمع باغبان، ولی
پروانه نیز دغدغه اش جز گلاب نیست

آهی برابرت بکشم، گریه می کنی
جز اشک چشم حاصل دود کباب نیست

ترشیده اند فلسفه های بدون عشق
انگور سرکه ایم و امید شراب نیست

(مجید افشاری)

جااانم

تو اسمم را صدا بزن.

من جانم های زیادی را به این دنیا بدهکارم. 

(عادل دانتیسم)

رسیدن

خدا کند همه ی عشقها به هم برسند

من و تو نیز در این لابلا به هم برسیم

(فرامرز عرب عامری)

آخرین نفر

می دونی؟ مشکل از خوب یا کم بودن تو نیست،
هیچ ربطی م به لیاقت اون کسی که رفته نداره.
عشق یه مسئله پیچیده ست که خیلی ربطی به خوب و بد بودن آدما نداره

که قلبت بگه خب، این بده، پس من دوستش ندارم

و اون یکی خیلی مهربونه، پس من تا ابد به دوست داشتنش ادامه می دم.

عشق مسئله پیچیده ایه که چشمات بازه و بدیاشو می بینی،

ولی باز دست برنمی داری.

که تک تک خوبیاشو قبول داری، ولی هیچ جایی تو زندگیت و قلبت نداره.

ببین رفیق!
ربطی به هیچی نداره:
به زیبایی،

خوش اخلاقی،

خوش تیپی،

خوش برخوردی یا هر چیزی.
کسی که رفته، بخاطر بدیایی که داشتی، نرفته.

کسی که مونده ام، صرفاً به خاطر خوبیات نبوده که کنارته.

خوبیات و عاشق بودناتو دید و باز رفت؟
آروم و بی گلایه منتظر اونی که با همه بدیات باز پای رفتنش از کنارت از پیشت میلنگه، بمون.
همه آدما حداقل یکبار رو عمیقاً دوست داشته می شن.
اونی که رفته، شاید اولینت بوده باشه، ولی هیچ شباهتی به آخرین نفر زندگیت نداره.
(فاطمه جوادی)

بیخیال دنیا و آدماش

بعضی وقتها باید از همه چیز دست کشید،  

بی اعتنا شد،

یک گوشه دنج پیدا کرد، 

آرامش دم کرد 

و جرعه جرعه بی خیالی سر کشید 

و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست.

گاهی باید برای مدتی از همه چیز دل برید. 

باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید، 

نگران هیچکس نشد، 

باید "مواظب خودت باش" را به کسی نگفت، 

"دلم برایت تنگ می شود" را،

"دوستت دارم" را.

باید بعضی دغدغه‌ها را نداشت. 

باید نشست 

و تماشا کرد آنهایی که روزی هزار بار برایشان جانت می رفت، 

با جای خالی ات چطور کنار می آیند؟ 

اصلاً جایی خالی می ماند؟

باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی تا آدمهای اطرافت را بشناسی تا آدمهای اطرافت تو را بشناسند.

گاهی باید بی حس بشوی، 

یک بی حسی کامل

و ببینی دیگران چه می کنند.

(فرشته رضایی)

هستی

جایت خالی امروز صبح زود گرگ و میش بود که بیدارت کردم.

آنوقت صبح هم میان کلافگی ات می خندیدی.

برایت چای ریختم.

نشستیم روی میز 

و بهم نگاه می کردیم 

و چای می خوردیم.

عجب صبحی بود امروز!

برایت شعر خواندم 

و تو هم غرق من بودی 

و چشمهایت دلبرانه برق می زدند.

جایت خالی امروز صبح...

راستی، اینها می گویند دیوانه ام،

می گویند تو رفتی.

اصلاً من که حریفشان نمی شوم.

فردا صبح که بیدارت کردم،

بیا 

و خودت بگو که من دیوانه نیستم که تو نرفتی که تو نرفتی.

نه، تو نرفتی.

(محمد ارجمند)

اینجوری حست میکنم

هرگز با چشمهای من خودت را تماشا نکرده ای تا بدانی چقدر زیبایی.

هرگز با گوشهای من خودت را نشنیده ای تا بدانی چه آرامشی توی صدایت ریخته.

هرگز با پاهای من با شوق به سمت خودت قدم برنداشته ای 

و هرگز با دستهای من دست‌ خودت را نگرفته ای.

تو هرگز با قلب من خودت را دوست نداشته ای 

و نمی دانی چگونه می شود عاشقت شد

و از این عشـق مُرد.

تو نمی دانی.

تو هیچ چیز نمی دانی.

(مانگ میرزایی)

پر از تو

دستهایم چقدر به دو طرف صورتت می آیند،

وقتی عاشقانه تماشایم ‌می کنی.

دستهایم چقدر به دستهات می آیند،

به دکمه های پیراهنت،

به قوس قزح اندامت،

به این دوستت دارمها که‌ دانه دانه روی لبهات می کارم.

دستهایم چقدر می آیند به رنگ تنت وقت عشقبازی.

دستهایم‌ چقدر ‌می‌آیند به من،

وقتی تو را هر لحظه با ذوق به چشمهایم نشان می دهم‌.

دستهایم را دوست دارم،

پُرند از تو.

(رقیه حیدری)

حرفت که میشه

وقتی از "تو" می گویم،

صورتم جان می گیرد،

چشمهایم برق می زند 

و لبخندی ناخواسته روی لبهایم می نشیند

و من چقدر "خودم" را دوست دارم وقتی از تو حرف می زنم.

(سحر رستگار)

کنار هم

با تو بودن خوب ست.

تو چراغی، 

من شب که به نور تو کتاب دل تو و کتاب دل خود را که خطوط تن توست،

خوش خوشک می خوانم.

تو درختی، 

من آب.

من کنار تو آواز بهاران را می خندم 

و می خوانم.

می گریم 

و می خوانم.

(منوچهر آتشی)

خواب شیرین

داشتم حرف می زدم که خوابش برد.

صبح فرداش مدام عذرخواهی:

وای، نفهمیدم اصلاً کی خوابم برد!

وای، ببخشید، خسته بودم، چشمهایم رفت.

ادامه می داد 

و نمی دانست برای یک مرد عاشقانه ترین کاری که یک زن می تواند انجام دهد، 

همین خواب است.

همین خواب که یعنی کنارت آرامم.

همین خواب که یعنی صدایت خوب است.

همین خواب که یعنی شب با تو برایم تمام و روز با تو آغاز خواهد شد.

همین خوابها هستند که به مرد می فهمانند یک زن چقدر دوستشان دارد.

همین خوابها که زن گاهی به جای گفتن دوستت دارم، انجام می دهد.

مو روی صورت، اما خنده ای ریز گوشه لب پیدا که یعنی خوابم، 

ولی تو باز حرف بزن،

ادامه بده لالایی ات را.

(رسول ادهمی)

بی من مباد

دهمین بار بود که از صبح خیابان را بالا و پایین کردم.

چشم از پیاده رو هایش برنداشتم،

مبادا ببینمت،

مبادا دستى روى شانه ات باشد،

مبادا چترى بالاى سرت،

مبادا صداى خنده هایت بلندتر از صداى باران باشد،

مبادا...

تو تمام اینها را با من تجربه کردى.

باور کن دست خودم نیست.

پاى تو که وسط باشد،

می شوم دیکتاتور ترین آدم روى زمین.

(علی قاضی نظام)

بدرود

برایش نوشتم اگر روزی به سرمان زد 

و خواستیم دوباره عاشق شویم،

برای اولین وعده‌ دیدار بالاترین نقطه‌ کوه را انتخاب کنیم؛

آنقدر بالا که نه نگاه حریص زمین به ما باشد و نه پاهای رقیب رد پاها‌یمان را دنبال کند.

اگر روزی غرور و کینه به پای عشق نرسید 

و ما دوباره با هم بودیم، 

اولین بسترمان گندمزار دست نخورده ای باشد نزدیک صدای باد و ترانه‌ آب.

چه خوب می شود خوشه های زرد گندم ساقدوشمان شوند!

چه خوب می شود اولین دیدارمان در سرزمین پریان باشد!

چه خوب می شود این احساس را به روی خودمان نیاوریم 

و برای با هم بودنمان قانونی ننویسیم!

چه خوب می شود اگر بگذاریم همه چیز خودش بدون نظمی از پیش تعیین شده پیش برود،

خودش بر‌ پایه‌ نظم عشق بنا شود، 

بی آنکه بفهمیم چه شد!

طوری‌که سالها بعد وقتی در خاطره ها به این روزها سرک کشیدیم، 

خیالمان راحت باشد که هی، خوب عاشقی کردیم.

یادمان بیفتد که اولین سلام نگاهی خیره بود

و بدرود.

بدرود را با طعم گس خرمالوی نارس میان لبهامان آمیختیم تا مزه اش یادمان بماند 

و بگوییم ما توانستیم بدرود را از عاشقیتمان پاک کنیم.

برایش نوشتم: عزیز جانم! 

بهار نزدیک است، 

دلم عاشقی کردن با تو را می خواهد.

دلم خاطره ساختن با تو را می خواهد.

(شیما سبحانی)

با نصفه م

کاش می دانستی یک زن از لحظه ای که "دوستت دارم" می گوید،

از لحظه ای که بوسیده می شود،

از لحظه ای که به آغوش کشیده می شود،

دیگر خودش نیست!

می شود تو،

می شود با هم بودن.

آن لحظه که ترکش می کنی،

دونیم اش می کنی

و یک نیمه اش را با خود می بری.

نگو زمان همه چیز را حل می کند،

که زمان تنها کند می کند جستجوی او را برای یافتن نیمه دیگرش.

نگو فراموش کن

که او یک چشمش همیشه باقی می ماند به نیمه رفته دیگرش.

(پریسا زابلی پور)

آغاز تنهایی م

دوست داشتن که لباس تن نیست که هر وقت دلت نخواست، 

عوضش کنى.

خدا نخواست، 

قسمت نشد، 

حالا یکى دیگر ندارد.

آدم یکى را دوست دارد 

یا هست، مى شود عشق ابدى 

یا نیست، مى شود آغاز تنهایى.

حالا تو اسمش را هر چه مى خواهى، 

بگذار.

(امیر وجود)

نگفتم بمان

وقت وداع گرچه نگفتم بمان، ولی

تنها صدای حک شده توی سرم تویی


حالا تو را چگونه به خاطر نیاورم

وقتی که نیک گمشده دیگرم تویی؟

(پویا جمشیدی)

لایق بودن یا نبودن

آدمها با قدرت حیرت انگیزی وارد زندگی ما می شوند 

و با سرعت غیرقابل باوری جای بزرگی در قلب و زندگی ما برای خود باز می کنند. 

آدمها بی هیچ حرف یا نگاهی قادرند لحظه‌های مان را لبریز از بودن خودشان بکنند. 

حتا وقتی نیستند، 

باز طوری در هوای شان نفس می کشیم انگار تمامی  مولکولهای اکسیژن از حضور مبارک آنها ساخته شده،

انگار از سرزمین یا کره دیگری بر چهاردیوار ساده خانه ما نازل شده اند تا هر چیزی رنگ و بوی دیگری بگیرد تا حس بی بدیل تعلق به دنیایی والاتر و دست نیافتنی تر از آنچه هستیم،

در گوشت و پوست و استخوانمان جاری شود. 

انگارفرقی نمی کند کجا باشی 

و کجا باشند، 

همیشه سایه ای، خاطره ای، عطری، کلامی، 

همیشه چیزی هست که خاطرنشان کند سهم بزرگی از قلبت و دلیل نشاط آور بالا و پایین آمدن قفسه سینه ‌ات کسی ‌ست که با قدرت حیرت انگیزی وارد زندگی تو شده 

و با سرعت غیرقابل باوری جای بزرگی در زندگی ‌ات برای خود باز کرده.

غم انگیز‌ترین قسمت قضیه این است که آدمها با همان قدرت حیرت انگیز و با همان سرعت غیرقابل باور فراموشت می کنند. 

ناگهان می روند 

و تو را در یک پروسه غیرقابل هضم و دردناک و با هزاران سؤال بی جواب جا می گذارند. 

تو را در مسیری قرار می دهند که از زخمهای خودت آنچنان نگهداری می کنی‌ انگار تمام اینها تنها خوابی ‌ست که به زودی تمام می شوند. 

تو را مواجه با برزخی می کنند که بیمارگونه حتی کابوسهایت را دوست داری، 

چراکه در کابوسها آنها همچنان هستند، 

همچنان مهربانند 

و همچنان آغوشهای بازی دارند که برایت خاطره سازی می کنند. 

در جهنمی که با دستهای خودت برای خودت ساخته ای،

 اول خودت را محکوم می کنی‌، 

بعد اطرافیانت را، 

بعد روزگار بیرحم را

و یک روز خوب همانطور که عکسها را ورق می زنی‌،

 آدم آشنایی را در کنار خودت می بینی که خاطره کمرنگی را برایت زنده می کند. 

سعی می کنی جای او را در زندگی و قلب خودت پیدا کنی‌ 

و ناباورانه به این درک می رسی که او تنها یک هیچکس است. 

شاید هرگز کسی نبوده. 

او تنها یک اشتباه محض بوده در یک بعد زمانی‌.

مبارک باد آن روز خوش یمن بر شما،

زیرا آن روز به شناخت زیباتری از خود رسیده اید 

و احتمالاً می دانید لیاقت قلب بزرگوار شما بیش از عبور رهگذر‌هایی است که قدر و ارزش وجود نازنین شما را نمی دانند.

(نیکی فیروزکوهی)

حضرت عشق

قلب من و تو گنبد سرخی است که در آن

روح رحیم حضرت عشق آرمیده است

(غلامرضا طریقی)

دستم بگیر

چون سیب رسیده ای با رود می روم.

کاش شاخه ای که از آب می‌گیردم،

دست تو باشد!

(رضا کاظمی)