باز هم جمعه رسید، باز هم خلوت محض،
دور از جنبش و جوش گام بر می دارد قاصد تنهایی، نم نمک، بی تب و تاب
تا کند کِز به نهانخانه اوهام و خیال،
چه خیالی که شفق گونه و کور رنگ رخسار پریده است از او
و تو گویی که از آمال بلند خبری نیست در ین دغدغه بازار برآشفته تار.
من در این حال و هوا قلمی بردارم،
بزنم نقش سکوت، نقش تاریکی کنج بر دل دفتر عشق.
آری،
از وهم و خیال و غم و احساس و سکوت شعر بر می جوشد.
باز هم جمعه رسید.
قدمش بر سر چشمان دل عاشق عشق.
باز هم جمعه رسید،
باز هم خلوت محض.
(؟)