راست می گفتی:
از من باید گذشت که معشوقه بودن را بلد نیستم.
بلد نیستم برایت عطرهای مارکدار بزنم که بویش تا چند سال بعد از بینی ات نرود.
بلد نیستم برایت کادوهای گران گران بخرم.
نمی توانم دوستان جنس مخالفمان را به یک مهمانی شبانه دعوت کنم،
تو را جلو چشم همه شان ببوسم تا به این جسارت عاشق بودنم حسادت کنند.
نمی توانم بعد از ساعت 8 شب با ماشین مدل بالاام به دنبالت بیایم،
برویم دور بزنیم.
نمی توانم ناخن بکارم،
با دستان مانیکورشده دستت را لمس کنم که تنت مورمور شود.
نمی توانم تو را به رستورانهای غرب و پولدارنشین دعوت کنم به یک وعده غذای اعیونی که تهش را هم باقی بگذارم.
نمی توانم ساعتهای گران بخرم که دقیق تر سر قرارهایمان حاضر شوم.
نمی توانم کیف و کوله ام راببندم،
با تو سفر 2روزه بروم یا وعده تابستان و یک مسافرت خارجکی بدهم.
نمی توانم روی یک خط صاف فرضی با کرشمه راه بروم.
نمی توانم یک جوری صدایم را نازک کنم که آنور خط دل دل بزنی.
نمی توانم...
کلاس کاری تو بالا بود
و من خنگ رفوزه ترین توام که با کفشهای اسپرتم یک وقتهایی لبه جدول می خواستم با تو مسابقه بگذارم.
یک وقتایی های هم توی حالم بود روی مخت ملق بزنم
و بعد حرص خوردنت با بوسه های ریزریز بخندانمت.
یک وقتایی از استرس قبل دیدنت لاک زدن که هیچ، کنار ناخنم را می جویدم.
یک وقتهایی بی وقت برایت با گل و یک کاغذ جیگیل پیگیل شده قربانت می رفتم.
یک وقتهایی برایت پنیر با عشق لای نون می گذاشتم
و به خوردت می دادم.
راست می گفتی .
آخر من با این معمولی بودنم شأن خوشی های هرزگی ات را پایین می آوردم.
(فاطمه حسینیان)
برگشتن به یک رابطه به ظاهر مرده که سخت نیست؛
یکهو از پشت بروید،
دست تان را دور چشمانش بگذارد،
مکث می کند،
چشمانش خیس می شود،
ناخودآگاه می گوید: "تو"؟
به همین راحتی.
شاید باورش سخت باشد،
ولی آدمی که عاشق باشد،
هنوز هم دیوانه دقیقه های بودنتان است.
(سهیل هدایتی)
پیدا بکن یک آدم آدم تری را
و شانه های محکم و محکمتری را
آقای خوبی که دلش سنگی نباشد
معشوقهای دوستت دارم تری را
من را رها کن، هر چه می خواهی تو داری
از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید
و زد رقم آینده درهم تری را
تو آخر این داستان باید بخندی
پس امتحان کن عاشق بی غم تری را
من می روم آرام آرام از همهچیز
هر روز می بینی من مبهم تری را
من را ببخش، از این خداحافظ خداحا...
پیدا نکردم واژه مرهم تری را
(سیدمهدی موسوی)
اسفند...
می دانی قشنگی اسفند به چیست؟
میان شلوغی
و همهمه قبل از تحویل سال،
میان خانه تکانی
و هزار کاری که باید انجام بدهی،
روزی لابلای تقویم اسفند ماه بین هزاران کتاب و وسیله ای که دورت ریخته
و در حال تمیز کردنی،
برای لحظه ای نگاهت قفل می شود،
دختری در عکسی قدیمی بهت لبخند می زند.
"خاطراتی که بوی خاک گرفته اند..."
ضربان قلبت بالا می رود
و اشک بی اختیار سرازیر می شود.
برای ثانیه ای تکه ای از خاطرات با هم بودنتان در ذهنت در چارچوب عکسی قدیمی تکرار می شود.
برای لحظه ای همه چیز یادت می رود
و فقط لبخندش در ذهنت نقش می بندد.
دلبری که شاید همین سال،
شاید سالهای سال قبل قلبتان برای هم می تپید.
عشقی که هیچ وقت فراموش نخواهی کرد.
درست همان لحظه لحظه پایان سال است،
لحظه ای سرشار از حس خوشایند دوست داشتن میان آنهمه مشغله.
نمی دانی چه طعمی دارد بوسیدن چشمانت از روی عکس تاخورده سالها پیش!
ای کاش بودی
و می شنیدی که تو تنها عشق ماندگار منی!
(علی مرادی نظرآبادی)
یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم، ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم، نه جنون
نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر می رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می دهی، نو می شوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته ام، دور از کدورتهای دور
آیینه ای رو به توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلاً منی در کار نیست، امنم، حصارت نیستم
(افشین یداللهی)
سرما خوردهباشی،
از سر شب افتاده باشی روی دنده نق زدن،
مثل آن وقتها که دلت می گرفت
و به جای همه دردهایت مرا نمی خواستی.
صبوری کنم تا غر زدنهایت تمام شود
و آرام بگیری.
دراز کشیده باشی روی تخت،
بنشینم کنارت،
آرام دستان نرم کوچکت را ببوسم،
آرام نگاهم کنی.
لبخند بزنی،
از همان لبخندها که سرشارم می کند از خورشیدهای همیشه.
دستم را بگذارم روی پیشانی داغت،
نگران نگاهت کنم
و تو با همان صدای جادویی بگویی: "طوری نیست، خوبم."
بعد من برایت کتاب بخوانم،
شازده کوچولو بخوانم
و شعر بخوانم
و برایت از بچگی های غمبارم حرف بزنم تا میان بغض و خنده و بوسه و نوازش خوابت ببرد.
با چشمهای تارشده از پرده مقدس اشک بنشینم به تماشای نفسکشیدن آرامت،
به تماشای مژه های بلند عاشق کش ت،
به تماشای مرمر تنت،
به تماشای گیسوانت که آخ،
کاش می شد من بمیرم لابلایشان
و همانجا دفنم کنند.
بنشینم تا خود صبح تماشایت کنم،
به جای اینهمه شب که ندارمت.
بنشینم عطر تنت را بنوشم
و مست ترین دیوانه شهر شوم از باده ناب مجاورت تو.
تو که همیشه بوی گندم خام می دهی،
عطری که یادگار بهشت است.
بنشینم به بوسیدن آرام انگشتهایت،
آن انگشتهای کشیده باریک.
صبح که شد،
بیدار که شدی،
مرا ببینی که بالای سرت نشستهام.
لبخند بزنی.
آرام نگاهم کنی
و خودت را جمع کنی
و مرا راه بدهی به حریم تختت.
کنارت دراز بکشم،
سرت را بگذاری روی سینه من
و دستت را بگذاری روی دستهای من
و حلقه عشق شود بازوانت دور تن من
و زمان بایستد،
برای همیشه بایستد.
من برنگردم به این کابوس ممتد دوری و فراق و حرمان و جنون و درد و تنهایی.
می بینی ؟
ندارمت
و دیگر به هیچ دردی نمی خورم.
(حمید سلیمی)
با خودم بدون تو چکار کنم؟
می دونی چی پیش رومونه، ولی
چه جوری باید ازش فرار کنم؟
هر چی که پشت سرت یه روز شکست
ساختنش شاید یه عمر طول بکشه
گاهی هر کاری کنی، فایده ای نداره
مثه اولش نمی تونه بشه
هر دفه برای روبرو شدن با دردم
دنبال اونی که می شناختم ازت می گردم
روبروی من یه تصویر هزارتیکه شده ست
که با هر بار رفتنت یه تیکه شو گم کردم
هر دفه غریبه تر می بینمت
تو چه جوری اینهمه عوض شدی؟
با کی دارم اشتباه می گیرمت؟
(آرش مهرابی)
تو این روزاى آخر سال هر کسی تو زندگیش چندتا آدم اضافى داره که باید بیرون بندازه،
چندتا دندون لق شده که باید کنده بشن.
همه خونه تکونى می کنن
و گردهاى وسایلشون رو می گیرن.
می خوام به دلم یه تکون بدم که هر چى چرک و آدم گندیده ست رو از زندگیم بیرون کنم،
ولى این دل یه نفر رو تا ابد تو خودش نگه میی داره.
هر چقدر هم که بد باشه،
ولى باز دست گذاشته روش
و میگه: "این آدم حتماً باید بمونه؛ حالا چه تو زندگیت، چه تو خاطره هات."
من همه رو از دلم می شورم،
جز تو رو که باید تو زندگیم بمونى.
(طاها رحیمیان)
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
به کودکانه ترین خوابهای توی تنت
به عشقبازی من با ادامه بدنت
به هر رگی که زدی و زدم به حس جنون
به بچه ای که توام، در میان جاری خون
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره
به خوردن دمپایی بر آخرین حشره
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دستهای تو در آخرین تشنجهام
به گریه کردن یک مرد آن ورگوشی
به شعر خواندن تا صبح بی هماغوشی
به بوسه های تو در خواب احتمالی من
به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من
به لذت رؤیایت که بر تن کفی ام
به خستگی تو از حرفهای فلسفی ام
به گریه در وسط شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
قسم به اینهمه که در سرم مدام شده
قسم به من، به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام
دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام
به بحث علمی بی مزه ام در گوش ات
دوباره برمی گردم به امن آغوشت
به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس
دوباره برمی گردم به آخرین بوسه
(سیدمهدی موسوی)
فقط ادعا می کرد دوستت دارم،
بدون تو نمی توانم،
بدون تو می میرم،
ولی با یک تلنگر،
با یک بدقولی رفت.
آخر معنی دوستت دارم را نمی دانست.
می خواست به زور این کلمات را داشته باشد،
می خواست به زور از آن خودش کند.
دوستت دارم مثل یک پیراهن چهارخانه رنگی ست که نمی شود تن هر کسی کرد.
آدمها گاهی به اشتباه آن را به تن می زنند که به تن بعضی ها گشاد، تنگ یا زار می زند.
دوستت دارم یعنی دادن آرامش به جانهای باارزش زندگی.
(آذر فراهانی)
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست!
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست!
اینهمه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هر کجا نامه عشق است، نشان من و توست
سایه! ز آتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست!
(هوشنگ ابتهاج)
پ.ن: تولدتون مبارک استاد
هر کجا که می خواهی سفر کن،
هر کجا که می خواهی بمان، بنشین،
اصلاً هر کار که دلت می خواهد، بکن،
اما این را هم بدان اسفند وقت ورق زدن و فکر کردن به خاطرات کهنه ات نیست؛
اسفند تنها زمان عبور کردن و رد شدن است از تمام آنچه دیده ای، شنیده ای و گذر کرده ای،
اسفند زمان همیشه عبور کردن است، نه دوباره به یاد آوردن.
باید از یاد ببری،
از دست بدهی تا زمان بهاران دوباره ای را نشانت بدهد،
رنگ تازه ای به زندگی ات ببخشد.
هر جا که می خواهی سفر کن،
اما هر کاری هم که می توانی انجام بده تا زندگی بهانه دوباره لبخند زدن و دوباره زنده بودن را از تو نگیرد.
(حاتمه ابراهیم زاده)
تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
یا نگاهم بکند چشم تو، مجبور که نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی؟
با توام! خانه تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را می زد
پردرد است، ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین! عشق که نه، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو "نه" دل دیوانه من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو، ولی حیف! نشد
لعنتی! غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست نگفتی تو به من، می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم، زور که نیست
(زهرا حسینی)
آلبومی دارم پر از عکسهای تو که فقط پنجشنبه ها بازش می کنم
و می نشینم به تماشایت.
قهوه ای را تلخ می نوشم
و با شیرینی نگاهت خودم را به جمعه ای دیگر می رسانم.
تو تنها دلخوشی پنجشنبه های منی.
(فرشته رضایی)
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست، اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
"منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را"
(کاظم بهمنی)
گاهى اگر تمام مردهاى شهر خریدار ناز تو باشند،
تو فقط دلت مى خواهد براى یک نفر خانومى کنى،
براى یک نفر زن باشى،
براى یک نفر عطر بزنى،
براى یک نفر لبخند بزنی
و یک تنه چه قیامتى به پا مى کنى،
اگر آن یک نفر که باید،
باشد.
(فرزانه صدهزاری)
با آنکه بی دلیل رها می کنی مرا
آنقدر عاشقم که نمی پرسمت چرا
در پیچ و تاب عشق به معنای هجر نیست
رودی ز رود دیگر اگر می شود جدا
خون می خوریم در غم و حرفی نمی زنیم
ما عاشق توایم، همین است ماجرا
خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
گاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا!
حق با تو بود، هر چه بکوشد، نمی رسد
شیر نفس بریده به آهوی تیزپا
ای عشق! ای حقیقت باورنکردنی!
افسانه ای بساز خود از داستان ما
(فاضل نظری)
روزش مهم نیست، دلبر جان!
تا وقتی قاصدکها در آسمان می رقصند،
تا وقتی آسمان عطر باران دارد،
تا وقتی شکوفه های نرگس لبخند می زنند
و درجهان ترنم زیبای عشق شنیده می شود،
من کنارت می مانم،
می مانم تا قاصدکها به دستانمان برسند،
می مانم تا باران شاهد بوسه هایمان باشد،
می مانم تا نرگسی های چهارراه ها پژمرده نشوند.
روزش که مهم نیست.
کافی ست "تو" هر لحظه کنارم باشی،
آنوقت ببین تقویم جهان از دلش می آید،
هر روز عاشقانه نباشد؟
(شقایق عباسی)
لبت نه گوید و پیداست می گـوید دلت آری
که با من دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می آید آیا از زبانی اینهمه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟
نمی رنجم، اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من؟
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری!
تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من، اگر روزی
تو از آنی که هستی، ای معما! پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک؟ جان من!
چه من خود را بیازارم، چه تو خود را بیازاری
"صدایی از صدای عشق خوشتر نیست"، حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخمها زد تیـغ تاتاری
(محمدعلی بهمنی)
فکر کن به روز عشق؛
روزی که کنارش باشی
و کنارت باشد
و بی دغدغه دوستش بداری
و هیچکس نتواند دستانش را از تو بگیرد.
فکر کن به روز عشق؛
به روزی که لبخندش سهم تو باشد
و اندوه دوری رفته باشد از لحظه ها.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که اسمش را صدا بزنی
و "جانم" بشنوی
و بمیری از لذت دوست داشته شدن.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که بفهمد برای کمی کنارش زنده بودن چقدر مرده ای.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که شهر را کنارش قدم بزنی
و با هم بخندید
و در شلوغ ترین چهارراه شهر بغلش کنی
و ببوسیش.
فکر کن به روز عشق؛
روزی که نداشتنها، نتوانستنها، نشدنها تمام شود
و جمعیت دنیا دو نفر باشد؛
تو و حضرت دلبر.
فکر کن به روز عشق
و تلخی روزهای حسرت را از ذهنت پاک کن.
آفتاب بالاخره یک روز هم که شده، به حرمت ابرهای دلمان هم که باشد، برای ما می تابد.
(حمید سلیمی)
ای سرو که بی سایه چنین سر به هوایی!
در پای تو هرگز نرسیدم به نوایی
خوارم، چه پسندی که به هر حال عزیزی؟
دردم، چه فرستی که به هر درد دوایی؟
دل نیز خدا را به صفا آینه گردان
کز گردش چشم آینه گردان خدایی
برخاست بلا تا که به بالای تو ماند
ای فتنه به بالا! تو ندانم چه بلایی
با چشم تو از هر دو جهان گوش گرفتیم
ماییم و تو ای جان که جگرگوشه مایی!
هرچند جدایی است به کابین مه و مهر
لیکن مه من، حیف تو کز مهر جدایی!
مگشای در خانه دل جز به رخ دوست
ای عشق! تو در خانه دل خانه خدایی
ای اشک! بیاویز به چشم از صف مژگان
باشد که بیابیم از این چشمه صفایی
ترسم که پریشان کنی آن طره که هر صبح
ای آه سحر همسفر باد صبایی
جز باده گلرنگ دوای دل ما نیست
خون شد دلم ای ساقی گل چهره! کجایی؟
(شهریار)
ولنتاین بهانه است تا از گرمی دستانت شعر بسازم،
با نگاهت مست شوم
و از کنج لبانت جرعه جرعه بوسه بنوشم.
ولنتاین بهانه است تا بار دیگر عشق را در آغوشت نفس بکشم.
(سارا قبادی)
از زندگی، از هر که با تو هست، بیزارم
حالا برو، حالا که خیلی دوستت دارم
هر روز من کابوس یک رویای پنهانی ست
نفرین به دنیایی که پایانش پشیمانی ست
(پویا جمشیدی)
مردها به عشق که مبتلا می شوند،
ترسو می شوند،
از آینده می ترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد
و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش،
بی هیچ مکثی بگوید.
برای همین دور می شوند،
سرد می شوند،
سخت می شوند
و محکوم به عاشق نبودن،
به بی وفایی،
به بی احساسی.
زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند،
دل شیر پیدا می کنند
و می شوند مرد جنگ،
می جنگند با کسانی که نمی خواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،
با خودشان
و قلبشان
و غرور زنانه شان،
از جان و دل مایه می گذارند
و دست آخر به دستهای شان که نگاه می کنند، خالی ست
به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند، خالی ست،
به زندگی شان که نگاه می کنند، خالی ست از حضور یکی.
بعد محکوم می شوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردن خودشان.
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد عاشق نبودن معنی می دهد،
نه جنگیدنهای زن معنیش تحمیل کردن است.
(فاطمه جوادی)
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیزخورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان میناییشهر آرام، خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیباییماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهرافشانی است
در دل شب ستاره می باردتا مگر آدمی زند بر آب
رقم نقش خودپرستی راعشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی رادر اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکندهشاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکندهرفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خاکدان کندهخلوت عشق عالمی دارد
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوستدیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوستهر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکندهگوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکندهدل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانشمی گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانشدختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانشدر کف اش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمددل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گویدگاه از رنجهای تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گویدتا دلی هست، های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچالمی خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شبکاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پری رخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاهآه، این روشنی سپیده دم است
(فریدون مشیری)
زنها مثل گوشی موبایلند:
یک روز با باتری پر به زندگی شما می آیند.
رنگی و شاداب برایتان حرف می زنند،
طنازی می کنند،
هر کجا هر احتیاجی داشته باشید،
به میزان توانایی شان برایتان کم نمی گذارند
و تا آخرین نفسها همه جوره کنارتان هستند.
این زن همیشه مقاوم از یک جایی به بعد با رفتار و نهایتاً با کلام آلارم می دهد که به اندازه قبل انرژی ندارم.
می بینی که به شادابی قبل نیست
و رنگهایش کمرنگ شده.
با این حال باز هم در لحظات مهم کنارت است.
هی این کلافگی ها و بیرنگی هایش به تو هشدار می دهد که شارژش در حال تمام شدن است
و تو هی باور نمی کنی.
بالاخره یک شب می خوابی
و صبح روز بعد می بینی زن همیشه شاداب زندگی ات ساکت و خاموش شده.
زنها مثل گوشی موبایلند.
باید آنها را با یک "دوستت دارم"،
یک "دلم برایت تنگ شده"،
یک "می خواهم همیشه کنارت باشم"،
یک "امروز زیباتر شده ای"،
یک بوسه،
یک آغوش و یک محبت مداوم شارژ کرد؛
حتی پیش از آنکه شارژشان به مرز هشدار برسد.
11%...
شارژ لطفاً.
(آنا جمشیدی)
آنچنانی که آمدی، گفتم:
ماندنش را به ناز می خواهد
دست بردم که آسمانت را...
عشق آغوش باز می خواهد
سخت مشغول ماندنت بودم
قصد کردم بهار من باشی
مزه کردم دهان سرخت را
تا همیشه انار "من" باشی
مادرم از تو باخبر شده بود
بوسه هایی به روی پیرهنم
قول دادم که باادب باشم
حرف های نشُسته ای نزنم
فکر کردم به لحن لبخندت
این تصور که دلبری بلدی
آسمان آسمان بغل داری
عاشقی های بهتری بلدی
دوستت دارم و حواست هست
مثل معشوقه های قاجاری
در تنت باغهای سیب و انار
دست از بوسه برنمی داری
سالها از تب تو می گذرد
من همانم که با دلت شادم
گر جهانی که رفته برگردد
دل به غیر از خودت نمی دادم
(مریم قهرمانلو)
از زمستان توقعی نیست،
اما پنجشنبه های زمستانی بدون تو بی نهایت سرد است
و چه حیف که تو نه معنی "سردی دل" را می فهمیT
نه معنی "بی نهایت" را!
(سیدعلی صالحی)
برایت قهوه می ریزم، تو از من آب می خواهی
به چشمت شعر می کارم، ولیکن خواب می خواهی
مسیر مستقیمی را نشانت می دهم، اما
پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ و تاب می خواهی
دو چشمم را کف پایت چو فرشی پهن می سازم
نمی بینی، نمی فهمی، تو قالیباف می خواهی
من از سرما و یخبندان شهوت می دهم هشدار
برایت عشق می بافم، هوس را ناب می خواهی
من از سهراب می گویم و دارویی که نیشش شد
تو نی دارو، نی اسطوره و نی سهراب می خواهی
تو از ایوب می گویی که صبرشآنچنان بوده ست
پُر از بی تابی ام، اما تو از من تاب می خواهی
کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه امید
مرا رفته،مرا مرده، مرا در قاب می خواهی
(محمدصادق زمانی)
کم نه؛
زیاد می خواهمت،
آنقدر که در تمام خاطره هایم تو باشی،
قدم بزنی،
بدوی،
بخندی،
بخوانی،
برقصی،
ببوسی،
بمانی
و بدانی که من چقدر عاشق این فعل ماندنم.
(مهین رضوانی فرد)