می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیزخورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان میناییشهر آرام، خانه ها خاموش
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهرافشانی است
در دل شب ستاره می باردتا مگر آدمی زند بر آب
رقم نقش خودپرستی راعشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی رادر اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکندهشاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکندهرفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خاکدان کندهخلوت عشق عالمی دارد
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوستدیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوستهر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکندهگوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکندهدل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانشمی گذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانشدختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانشدر کف اش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمددل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گویدگاه از رنجهای تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گویدتا دلی هست، های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچالمی خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شبکاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پری رخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاهآه، این روشنی سپیده دم است
(فریدون مشیری)