عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

امن آغوشت

نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی چمدانی که عازم سفر است


من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است


به کودکانه ترین خوابهای توی تنت

به عشقبازی من با ادامه بدنت


به هر رگی که زدی و زدم به حس جنون

به بچه ای که توام، در میان جاری خون


به آخرین فریادی که توی حنجره است

صدای پای تگرگی که پشت پنجره است


به خواب رفتن تو روی تخت یکنفره

به خوردن دمپایی بر آخرین حشره


به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»

به دستهای تو در آخرین تشنجهام


به گریه کردن یک مرد آن ورگوشی

به شعر خواندن تا صبح بی هماغوشی


به بوسه های تو در خواب احتمالی من

به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من


به لذت رؤیایت که بر تن کفی ام

به خستگی تو از حرفهای فلسفی ام


به گریه در وسط شعرهایی از «سعدی»

به چای خوردن تو پیش آدم بعدی


قسم به اینهمه که در سرم مدام شده

قسم به من، به همین شاعر تمام شده


قسم به این شب و این شعرهای خط خطی ام

دوباره برمی گردم به شهر لعنتی ام


به بحث علمی بی مزه ام در گوش ات

دوباره برمی گردم به امن  آغوشت


به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس

دوباره برمی گردم به آخرین بوسه

(سیدمهدی موسوی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد