عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

من بی تو

سرما خورده‌باشی، 

از سر شب افتاده باشی روی دنده نق زدن، 

مثل آن وقتها که دلت می گرفت 

و به جای همه دردهایت مرا نمی خواستی. 

صبوری کنم تا غر زدنهایت تمام شود 

و آرام بگیری. 

دراز کشیده باشی روی تخت، 

بنشینم کنارت، 

آرام دستان نرم کوچکت را ببوسم، 

آرام نگاهم کنی. 

لبخند بزنی، 

از همان لبخندها که سرشارم می کند از خورشیدهای همیشه. 

دستم را بگذارم روی پیشانی داغت، 

نگران نگاهت کنم 

و تو با همان صدای جادویی بگویی: "طوری نیست، خوبم." 

بعد من برایت کتاب بخوانم، 

شازده کوچولو بخوانم 

و شعر بخوانم  

و برایت از بچگی های غمبارم حرف بزنم تا میان بغض و خنده و بوسه و نوازش خوابت ببرد. 

با چشمهای تارشده از پرده مقدس اشک بنشینم به تماشای نفسکشیدن آرامت، 

به تماشای مژه های بلند عاشق کش ت، 

به تماشای مرمر تنت، 

به تماشای گیسوانت که آخ، 

کاش می شد من بمیرم لابلایشان 

و همانجا دفنم کنند. 

بنشینم تا خود صبح تماشایت کنم، 

به جای اینهمه شب که ندارمت. 

بنشینم عطر تنت را بنوشم 

و مست ترین دیوانه شهر شوم از باده‌ ناب مجاورت تو. 

تو که همیشه بوی گندم خام می دهی، 

عطری که یادگار بهشت است. 

بنشینم به بوسیدن آرام انگشتهایت، 

آن انگشتهای کشیده باریک. 

صبح که شد، 

بیدار که شدی، 

مرا ببینی که بالای سرت نشسته‌ام. 

لبخند بزنی. 

آرام نگاهم کنی 

و خودت را جمع کنی 

و مرا راه بدهی به حریم تختت. 

کنارت دراز بکشم، 

سرت را بگذاری روی سینه من 

و دستت را بگذاری روی دستهای من 

و حلقه عشق شود بازوانت دور تن من 

و زمان بایستد، 

برای همیشه بایستد. 

من برنگردم به این کابوس ممتد دوری و فراق و حرمان و جنون و درد و تنهایی. 

می بینی ؟ 

ندارمت 

و دیگر به هیچ دردی نمی خورم.

(حمید سلیمی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد