برایت قهوه می ریزم، تو از من آب می خواهی
به چشمت شعر می کارم، ولیکن خواب می خواهی
مسیر مستقیمی را نشانت می دهم، اما
پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ و تاب می خواهی
دو چشمم را کف پایت چو فرشی پهن می سازم
نمی بینی، نمی فهمی، تو قالیباف می خواهی
من از سرما و یخبندان شهوت می دهم هشدار
برایت عشق می بافم، هوس را ناب می خواهی
من از سهراب می گویم و دارویی که نیشش شد
تو نی دارو، نی اسطوره و نی سهراب می خواهی
تو از ایوب می گویی که صبرشآنچنان بوده ست
پُر از بی تابی ام، اما تو از من تاب می خواهی
کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه امید
مرا رفته،مرا مرده، مرا در قاب می خواهی
(محمدصادق زمانی)