دلم به دستهای تو خوش بود،
به اینکه این بهار پاییز را از لباسهایم می تکانی،
به اینکه خط به خط دستم پر از دستخط تو باشد،
به اینکه قول دستهایت را ده بار تمام به انگشتهایم داده ام.
دلم به چیزهای ساده ای خوش بود:
به بوییدن گلهای سرت،
بافتن موهات،
به اینکه برای حتی یک بار گره روسری ات با سر حرف من باز شود.
چقدر داشتن چیزهای ساده سخت است!
مثل یک مار بی دست و پا که هیچ وقت نتوانست برای معشوقه اش نامه ای بنویسد یا دست کم یک بار برایش دستی تکان بدهد،
می پیچم به دور خودم.
به دور خودم می پیچم
و دلم برای دلم می سوزد.
(داوود سوران)
حس می کنم کنار تو از خود فراترم
درگیر چشمهای تو باشم، رهاترم
تنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیست
من هرچه بی قرارترم، بی صداترم
گاهی مقابل تو که می ایستم، نرنج
پیش تو از هرآینه بی ادعاترم
قلبی که کنج سینه من می زند، تویی
من با غم تو از خود تو آشناترم
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو
از مرگها و زلزله ها بی هواترم
حالم بد است، با تو فقط خوب می شوم
خیلی از آنچه فکر کنی مبتلاترم
(اصغر معاذی)
آرزو کن
و یاد بگیر که اخمهایت را باز کنی
و چین پیشانی ات را بگشایی.
سعی کن با چشمان باز و روشن دنیا را نگاه کنی،
از این دو دیو سیاه (چشمها) دو فرشته بی گناه و بی پروا بساز که به چیزی شک ندارند
و همه را دوست خود می دانند،
مگر آن که خلافش ثابت شود.
حالت سگ ولگرد و پستی را نگیر که انگار هر لگدی که می خورد، حقش است
و از تمام دنیا به اندازه کسی که لگدش می زند، متنفر است،
چون دنیا باعث درد و رنج است.
فراموش نکن که خوش قلبی تو را قشنگ می کند
و در نظر دیگران زیبا جلوه می دهد،
حتی اگر رنگت سیاه باشد.
چه بسیار آدمهای بدذاتی که زیبا هستند،
اما در نظر مردم زشت جلوه می کنند.
(بلندی های بادگیر، امیلی برونته)
عاشق شدن مثل گوش دادن به صدای پیانو توی یک کافه شلوغ می مونه.
اگه بخوای به اون صدای قشنگ گوش کنی، باید چشمهات رو ببندی
و از همه صداها بگذری
و نشنوی.
بقیه صداها واسه ت آزار دهنده می شه.
صدا پچ پچ مردم،
صدا خنده ها، گریه ها،
صدا به هم خوردن فنجانها،
حتی صدای باد.
*تو واسه م اون صدای قشنگ بودی که من به خاطرش هیچ صدایی رو نشنیدم.*
(دلارام علیرضا غزل)
وقتی سهم من از تمام روزهایی که دوستت دارم نگاه کردن به عکسی ست که نمی خندد،
نمی بوسد
و در آغوشش شانه هایم آرام نمی گیرد،
کجای زندگی زیباست؟
(فرشته رضایی)
دیگر دوستت ندارم،
اما صورتم هنوز صورت روزهای عاشقی ست.
می آیی ،
دلم می رود.
می روی،
باز به خود می آیم.
چه کنم؟
زبانم دور سر نامت می گردد.
عقلم ولی گلایه که این چه اوضاعی ست.
رهایش کن.
دیگر نمی خواهمت،
اما پای تو که وسط می آید،
خودمم دست خودم نیست.
هیچم،
هیچ.
می بینمت،
عزا می گیرم،
قلبم ولی شبیه تالار عروسی ست.
پایکوبی،
پایکوبی.
آری،
من بین خودم و تو گیر افتادم:
سمت من یاد توست،
سمت تو منی که بیچاره گناه دارد.
چه کنم؟
دوستت ندارم،
اما سر این حرف چشم و دلم هنوز به توافق نرسیدند.
(رسول ادهمی)
مغرور و بی اراده و نامهربان شدم
من را ببین که هر چه تو بودی، همان شدم
بیچاره من که غیرت خود را فروختم
راضی به خنده های تو با دیگران شدم
ای همزبان هر که به جز من! ببین چطور
ماندم به پای عهدم و بی همزبان شدم
محتاج عشق بودم و بعد از تو روزگار
رحمی نکرد بر من و محتاج نان شدم
دنیا نشان عاشقی اش را به من سپرد
روزی که در مسیر جنون امتحان شدم
(محمد شمس)
دقت کردی وقتی می خوای یه تیکه از فیلمی رو که دوست داشتی برای رفیقت تعریف کنی،
هر جوری زور می زنی نمی شه،
نمی تونی درست منظورتو برسونی؟
نمی تونی اون چیزی که تو دلت هست رو بهش منتقل کنی،
نمی تونی بهش بفهمونی که اون صحنه از فیلم چه قدر، چهقدر برات لذت بخش بوده؟
من همونجوری دوستت دارم.
یه چیزی تو دلم هست که کسی نمی فهمه.
ببخشید که قلبم همزمان با پمپ کردن خون نمی تونه حرف دلمو بزنه.
اما تو از من بی زبون قبول کن یه چیزی تو دلم هست که می گه فقط تو.
(کامیار خاکی)
اگر مرا دوست نداشته باشی،
دراز می کشم
و می میرم.
مرگ نه سفری بی بازگشت است
و نه ناگهان محو شدن.
مرگ دوست نداشتن توست،
درست آن موقع که باید دوست بداری.
(رسول یونان)
زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است
من که هیچ؛ آینه خانه به رقص آمده است
من و میخانه متروک جوانسالی ها
ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است
مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری
یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است
شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع
عشق در پیله پروانه به رقص آمده است
باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک
برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است
باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد
به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است
(مهدی مظاهری)
خیلی وقته حرف نزدیم باهات؛ حواست هست؟
یادت رفته ما رو، می دونم.
شبا کنار سپیدار خشک حیاط می شینیم، ساکت ساکت، انگار که مرده باشیم.
نگاه می کنیم به ماه که غرق شده تو حوض لجن گرفته.
ماه گریه می کنه، ما گریه می کنیم، گنجیشکا می آن می شینن رو شاخه های خشک سپیدار، آواز می خونن، آواز دشتی غمگین.
سخت می گذره شبا.
دکتر دیگه قرص نمی ده، گفته خوب نمی شم، گفته بیان منو ببرن.
کی بیاد منو ببره؟
من با کسی نمی رم که، غیر تو.
توئم که نمی خوای منو، نمی آی ببری که.
بس که یادت رفته.
روزا خودمو می زنم به خواب، انگار مورچه باشم تو سیاه زمستون، خوابم برده باشه و ندونم 2 قدم اون ور یه تیکه نون خوشمزه منتظرمه.
هر وقت کسی حواسش نیست، عکستو از جیب لباس آبیه ورمی دارم، می شینم به تماشاکردنت.
درد داره که دیگه یادم نمی آد صداتو، اصن یادته گفتم اگه یه روز صدات نباشه، می میرم؟
دارم می میرم انگار.
یادم رفته وقتی می خندیدی چطوری بود دنیا.
چطوری اسممو صدا می کردی و من نمی مردم از ذوق و مستی.
الان باز سرت درد می آد از حرفام، گفتی هیچی نگم، نمی گم.
امشبم عین هر شب نشستیم گوشه حیاط، تنها، بی صدا و بی مهتاب.
تو تاریکی نگاه می کنم به کف دستام، به مچ دستم و رگ آبی، نه که بترسم از مردن، فقط دلم نمی آد بمیرم قبل این که مطمئن بشم کسی هست که برات بمیره.
دم صبح از دور یه بوسه می فرستم برات، می دونم نمی رسه، اما کار بیشتری برنمی آد ازم آخه.
تکیه می دم به تنه زبر سپیدار خشک، یکی می شیم با هم، 2 تا برادر تنی، 2 تا فراموش شده، 2 تا خشکیده.
گنجیشکا می آن رو شاخه های ما می شینن و با دصای نهنگای مرده آواز می خونن.
فردا باز وقت ملاقات که بشه دوستام می آن، می گن: نکن دیوونه! آبروت می ره.
مام می خندیم و می گیم زکی، همینه آبرو.
کم کنم حرفو، گَرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم.
خلاص...
(حمید سلیمی)
سلام و زهر هلاهل.
ریختشو نیگا.
باز اومدی سر وقت ما؟
ای بابا!
چی می خوای دکتر؟!
خوبم من.
نیگا گوشه پیشونیم زخمه.
می بینی؟
پریشب با پیچ گوشتی شکافتمش، یه عالمه مورچه ازش ریختن بیرون، رفتن پی روزگار.
دکتر! می دونی مورچه ها پیر می شن چی می شه؟
می شن غذای بقیه مورچه ها.
یعنی یهو می بینی یه مورچه میونسال بابا ننه شو خورده دکتر!
یا مثلاً یارو دلبر جوونه جنازه عاشق پیرشو خورده جای ناهار.
کوفت بخوره.
وحشتناک نیس؟
دکتر! یعنی بین مورچه ها هم عاشق کشی رسمه؟
تف به روزگار.
خوبم.
اون قرصا رو که نوشتی، می خورم، همه ش می خوابم، انگار که مرده باشم.
دکتر! دیوونه ها بمیرن، می رن بهشت. مگه نه؟
باس برن.
2 تا جهنم واسه یه نفر نامردیه.
نی؟
هس دیگه.
ما باس بریم بهشت.
بهشت هم که می دونی کجاست؛ همونجایی که دلبر ما رو بخواد.
نه بابا...
دلبرو فراموش کردیم، به موت قسم.
کجا دیگه عین اون وقتا می ریم زیر برف وایسیم آدم برفی بدبخت عاشق خورشید شیم؟
کو؟
همه ش افتادیم گوشه اتاق، هرکی هم می خواد از دلبر بپرسه، خودمون رو می زنیم به خواب.
یادمون رفته دلبرو.
تو بمیری.
یادمون رفته صداشو.
یادمون رفته چشماشو، وقتی می خندید.
یادمون رفته دستاشو که حلقه می کرد دور تن ما و سفت می چسبید بهمون.
همه رو یادمون رفته.
کو؟
گریه؟
نه بابا! قطره ریختم تو چشام، هوا دوده چشمامون می سوزه.
حالا بی خیال دکتر!
شما فردا صب بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، بلکه م شد و دیگه خواب دلبرم ندیدیم.
ناکس می آد تو خواب، گیساشو وا می کنه، می ریزه رو شونه هاش، قربون گیساش می ریم، به روی ما می خنده، می گه: یادت نره دوستت دارم.
مام که ساده، باورمون می شه، صبح پا می شیم، می بینیم خیسه بالش کهنه از گریه هامون.
گریه خوبه ها واسه حال دیوونه ها، اون خانوم پرستاره گفت.
اما شما بگو بیا ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خسته ایم.
یه شب هم بخوابیم، خواب دلبر نبینیم، صب بشه، بیدار شیم عین آدم، بی دلتنگی و پریشونی.
خوبم دکتر!
به قول این یارو دیوونه قشنگه صیاد، "از اون خوبا که پدربزرگ بود و صبحش مرد".
مام خوبیم، اما یه وقت هم دیدی فردا صبح خودمون رو آویزون کردیم به این درخت خشک وسط محوطه آسایشگاه.
یعنی بستگی داره امشب که دلبر می آد به خوابمون چی بگه.
اگه ما رو بخواد، هوا خوبه.
اگه نخواد، ابره.
ابر بی بارون.
ابر سیاه.
اگه صبح شنیدی ما زنده موندیم، بگو ما رو ببرن، سرمون رو برق بذارن، خوابمون می آد.
یادت نره؟
یا حق.
(حمید سلیمی)
مانند کلافی که سرش گم شده باشد
پیچیده به خود، شور و شرش گم شده باشد
اندیشه کامل شدنی با تو ندارم
از نیمه من بیشترش گم شده باشد(مجید افشاری)
روزی گیج خواهیم رفت در تکرار درها در انتظار نور تا صبحها نان شیرمال و شیر یادمان نرود
و رگهای خیابان ما را در خود غرق کنند.
نه معنای عشق را دیگر می دانم،
نه به معنای چیستی خود واقفم.
باید به آن کافه همیشگی بروم با خیال تو.
قهوه ای سفارش دهم
و برایت از روزهایی که مهربان بودی،
حرف بزنم.
(هومن داوودی)
در این حیاط قدیمی که هیچ رنگی نیست
بهار هم که بیاید، به آن قشنگی نیست
به قدر ذره امیدی در این مساحت نیست
ببین که فاصله هامان فقط مسافت نیست
دلم نشست درایوان سرد تنهایی
چقدر درد غریبی ست درد تنهایی!
نیامدی که ببینی چگونه می شکنم
چگونه بی تو قلم را به شاعری بزنم
بدون عطر تو سالم نود نخواهد شد
دلم که رسم خوشی را بلد نخواهد شد
کسی مرا که به جشن خدا نخواهد برد
"به میهمانی گنجشکها نخواهد برد"
تو سرنوشت منی و به جز تو راهی نیست
بدون عشق تو شوق خرید ماهی نیست
ببین که ساعتمان بی تو گنگ می چرخد
و قلب کوچک من توی تنگ می چرخد
(ساجده جبارپور)
کاش جای تو بودم!
کاش کسی را داشتم که مدام از من بنویسد که قهرمان نوشته هایش باشم که تا قهر کردم، بیاید
و بگوید: "دردت به سرم حضرت دلبر!" که من باشم و شعرهایی که می دانم مخاطبش منم،
اما حیف،
حیف که من جای تو نیستم
و حیف تر اینکه تو نمی دانی مخاطب این نوشته هایی!
(یگانه حق پرست)
می رسی با خیال و می پرسی روز نو بس نمی کنی غم را؟
مینشینی و گرد می گیری از دل من غبار ماتم را
می زنی پرده را کنار و بهار می دود پابرهنه توی اتاق
می گذارم به پای بچگی اش شیطنت کردن دمادم را
وسط خلوت شلوغ اتاق، سمنو، سیب، سکه، سبزه، سماق
سفره هفت سین می اندازی تا بچینی اتاق درهم را
می شود چشمهای من آنی محفل ابرهای بارانی
اصلاً انگار با تو می طلبد دل تنگم هوای نم نم را
در خیالم همیشه آخر سر تو پدر می شدی و من مادر
با تو می خواستم تمام دلم خوشی و ناخوشی عالم را
آخرین ماه و شادی و هیجان، من دل مرده، بی رمق، بی جان
دود اسفند رفته در چشمم، اشک می ریزم این همه غم را
ای خیالت همیشه همدردم! پیش تنهایی ام کم آوردم
این غزل پرچم سپید من است، من پذیرفته ام شکستم را
(سیده تکتم حسینی)
من و تو به یکدیگر محتاجیم.
ما علت و معلولیم.
ما لازم و ملزومیم.
تمام آدمهاى شهر را هم زیر و رو کنى،
اول و آخرش اسمت کنار اسم من معنا پیدا می کند.
(علی قاضی نظام)
آسمان را نگاه کن.
ببین خورشید با چه ذوقی هر صبح بیدار می شود،
با عشق می رقصد،
دست ابرها را می گیرد
و مشتاقانه می آید تا تو را ببیند.
حال من هر صبح مانند خورشید دیدنی ست،
اما چند وقتی ست غروب که می شود،
حال و روز آسمان مثل دل تنگ من دگرگون است.
چشمان خورشید قرمز می شود،
نفس هایش به شماره می افتد،
ابرها دستش را می گیرند،
با هم می روند پشت کوه های سر به فلک کشیده.
می بینی؟ دلتنگی من به خورشید هم سرایت کرده است.
به گمانم دلتنگی خورشید هم به ماه سرایت کرده؛
او که دل نازکتر از من و خورشید است،
چند شبی ست در آسمان نمی آید.
می بینی چگونه تعادل آسمان را به هم ریخته ای؟
می شود بیایی
و ما را ترجیح دهی به شرایطی که در آن هستی؟
ما قدر تو را بیشتر از هر کس و هر چیز دیگری می دانیم.
به همین جملات قسم، ارزشت را می دانیم.
ارزشش را داریم.
ما تو را بی دلیل بدون قانونهای دست و پا بسته بی حد و مرز دوست داریم.
می شود بیایی؟
(محمدامین تیمور زاده)
تو را به گریه قسم بازگرد، آن بوسه
برای آن که خداحافظی کنیم، نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد
من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود
(حامد ابراهیم پور)
اگر مى خواهى زنى را عاشقانه در کنار خودت داشته باشى،
باید براى داشتنش بجنگى.
زن مردانه جنگیدن مرد را براى نگه داشتنش دوست دارد.
نه اینکه فکر کنى باید قله قاف را فتح کنى؛
نه، زن از مرد زندگیش فقط مرد مى خواهد که همیشه با همان غرور زنانه اش سرش را بالا بگیرد
و دلش قرص باشد
و بگوید: تو که باشى، هیچ اتفاق تازه اى نمى خواهم جز دوست داشتنت
و تو ثابت کنى که عشق قدرت مردانه مى خواهد
و روزى هزار بار آرامش جانش بشوى.
(امیر وجود)
لبخند تو مثل سفره ای رنگین است
از شدت عشقت نفسم سنگین است
توی بغلت برای تو دلتنگم
شادی که عمیق می شود، غمگین است
(مجید افشاری)
خب، باید واقع بین باشم،
تو رفتی خیلی وقته
و اگر بخوام خیلی بیشتر واقع بین باشم، باید قبول کنم از اولش هم نبودی:
همون وقتهایی که به جای اینکه کنار من بشینی، می نشستی روی مبل تکنفره و از دلمشغولی هات می گفتی.
نبودی اون موقعها که من تو یک قدمی تو رو اون مبل بزرگه تا حسرت آغوشت بودم،
تو حسرت اتوبان گردی با تو،
خوردن یه کاسه بستنی میوه ای،
سفرای آخر هفته،
معرفی کردن من به دوستات،
بودنت تو جمع دوستام،
تو حسرت اینکه منو ببینی،
هزار بار زل زدی به چشمام، اما یکبار منو ندیدی.
خب، من واقع بین شدم
وقتی عکس حلقه ای رو دیدم تو دست چپت، رو دست چپ یه نفر دیگه،
وقتی فهمیدم این تصویر آخره.
یکسال گذشته و من واقع بینانه به تو فکر می کنم.
هنوز به تو فکر می کنم
و فکر می کنم که فکر کردن به تو دیگه اصلاً صحیح نیست.
به تو فکر می کنم و به سؤالاتی که هنوز هیچ جواب منطقی براشون ندارم.
به درک که جواب منطقی براشون ندارم!
به درک که تو یه روزگاری قول داده بودی!
قول...
چه واژه غریبی!
به درک که بعد از تو شروع روزهای ناباوری بود، بی اعتمادی، بی اعتباری، پوزخند زدن به تمام حرفها، خوب نشدن...!
به درک که بعد از تو من ادامه دادم، اما خوب نشدم،
مثل قبل نشدم.
همین...
(پریسا زابلی پور)
با یاد چشمهای تو مستم، دروغ نیست
اینکه هنوز فکر تو هستم دروغ نیست
اینکه از آن زمان که دلم را نخواستی
درخود هزاربار شکستم دروغ نیست
اینکه هنوز رد تو در شعرهای من
عمری به انتظار نشستم دروغ نیست
آن وقتها که هرشب و هر روز و ماه مست
"با چشمهات، خانه مردی سیاه مست"
آن روزها که مستی ما بادوام بود
چشمم همیشه منتظر یک پیام بود
آن روزها که از تو به من کم رسیده بود
"گاهی فقط سکوت به دستم رسیده بود"
آن روزها هنوز دلت مثل سنگ نیست
"ای بشکند دلی که برای تو تنگ نیست!"
آن روزها زنی که تظاهر نمی کند
"با هیچ چیز جای تو را پر نمی کند"
آن روزها که مثل زنی نه که کودکم
"لبخندهام پر زده با بادبادکم"
آن روزها که ساده مرا ترک می کنی
"هی پشت هم نگو که مرا درک می کنی"
آن روزها که "سر به بیابان گذاشتم
این هم کلید، داخل گلدان گذاشتم"
ارزش نداشتم که به پایم بایستی
"بگذار بگذریم، چه بهتر که نیستی!"
هر شعر تازه ای که شنفتی دروغ بود
از عشق هرچه گفتم و گفتی دروغ بود
بارید مثل برف، ولی کم کم آب رفت
"گریه گذشت از حد و شاعر به خواب رفت"
(ساجده جبارپور)