عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

طعمه کفتار

مانند کلافی که سرش گم شده باشد
پیچیده به خود، شور و شرش گم شده باشد

اندیشه کامل شدنی با تو ندارم

از نیمه من بیشترش گم شده باشد

آن قاصدک خسته راهم که به ناگاه
پشت در خانه خبرش گم شده باشد

می خندم و در غربت خاموش نگاهم
ابری ست که چشمان ترش گم شده باشد

پیداست که چون کاسه خون بهر مگسهاست
چشمان عقابی که پرش گم شده باشد

درد ست اگر بت شکن مدعی شهر
در پای درختی تبرش گم شده باشد

آشفته ام و هر طرفی خیره دوانم
انگار که مادر پسرش گم شده باشد

راهی به دل بسته خود باز نکردم
مانند اتاقی که درش گم شده باشد

حیف است غزالی بشود طعمه کفتار!
جنگل چه کند، شیر نرش گم شده باشد؟

مرد ست کسی که وسط معرکه عشق
شمشیر ببارد، سپرش گم شده باشد

گویا قلم دست مرا ساخته تقدیر
از نیشکری که شکرش گم شده باشد

(مجید افشاری)