می رسی با خیال و می پرسی روز نو بس نمی کنی غم را؟
مینشینی و گرد می گیری از دل من غبار ماتم را
می زنی پرده را کنار و بهار می دود پابرهنه توی اتاق
می گذارم به پای بچگی اش شیطنت کردن دمادم را
وسط خلوت شلوغ اتاق، سمنو، سیب، سکه، سبزه، سماق
سفره هفت سین می اندازی تا بچینی اتاق درهم را
می شود چشمهای من آنی محفل ابرهای بارانی
اصلاً انگار با تو می طلبد دل تنگم هوای نم نم را
در خیالم همیشه آخر سر تو پدر می شدی و من مادر
با تو می خواستم تمام دلم خوشی و ناخوشی عالم را
آخرین ماه و شادی و هیجان، من دل مرده، بی رمق، بی جان
دود اسفند رفته در چشمم، اشک می ریزم این همه غم را
ای خیالت همیشه همدردم! پیش تنهایی ام کم آوردم
این غزل پرچم سپید من است، من پذیرفته ام شکستم را
(سیده تکتم حسینی)