من شعله شعله خواهشم، اما نشاندنی
دریا بپاش بر عطشم مرد آهنی
از لب نه، از نگاه و نوازش شروع کن
تا وا کنم دهان به هر آنچه نگفتنی
درد از هزارتکه من چکه می کند
هر تکه از من آمده با من به دشمنی
ابرم که هق هقم همه رگبار شکوه ها
صبر زنم سرآمده از پاکدامنی
چیزی نمانده از گله تا گریه، دست تو...
دست تو می رساندم از شب به روشنی
از هرچه دست، دست تو وا می کند مرا
از هرچه زخم؛ زخم تنی یا که ناتنی
من مرده ام بدون جنون، زنده ام به عشق
جان می کنم که دل نکنم، آدم آهنی!
(فاتیما رنجبری)