به نیشتر کنایه امیخته بودی.
بودن گاه از سر تنهایی ست
و یاد نمناک همیشگی فردی که عشقی معلوم است.
میان این مثلث مجهول درد خواهی کشید.
این روزها عروسکها هم راه می روند
و مسخّر دستان کسی نیستند.
تو چرا مانده ای؟
اسب جان می کند در این شک مکرر،
در این خلوت نامعلوم،
در این تحقیر دردناک.
تو چرا مانده ای؟
خودت را نجات بده.
آن که به قصد عشق نیامده است،
با اولین خاطره دیگری می رود
و تو در دریای حیرانی غرق خواهی شد.
اسبت را بردار،
برو.
اینجا دیگر جای تو نیست.
(هومن داوودی)