اما خوب من!
این شهر بی تو معیوب است،
سیاره بی خورشیدی می شود همیشه ابری، با هوایی مسموم و کلاغهایی لال.
این شهر بی تو بوی انقراض می دهد، بوی نا، بوی مرگ،
شهری که یک سرسره ندارد تا کودک درون من که دلتنگ آغوش توست،
سر خود را به بازی گرم کند
و دمی آرام بگیرد،
شهری که هیچ کوچه امنی برای گریستن مردی که دلتنگ است،
ندارد.
این شهر بی تو مزار بوسه هایی است که اتفاق نمی افتند.
به داد من که هیچ؛
به داد شهر برس.
(حمید سلیمی)