عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی
عاشقانه های حلق آویز

عاشقانه های حلق آویز

تا خرمنت نسوزد، تشویش ما ندانی

حسرت همه چی به دلت میمونه، یه عمر، میدونم

خب، باید واقع بین باشم،

تو رفتی خیلی وقته

و اگر بخوام خیلی بیشتر واقع بین باشم، باید قبول کنم از اولش هم نبودی:

همون وقتهایی که به جای اینکه کنار من بشینی، می نشستی روی مبل تکنفره و از دلمشغولی هات می گفتی.

نبودی اون موقعها که من تو یک قدمی تو رو اون مبل بزرگه تا حسرت آغوشت بودم،

تو حسرت اتوبان گردی با تو،

خوردن یه کاسه بستنی میوه ای،

سفرای آخر هفته،

معرفی کردن من به دوستات،

بودنت تو جمع دوستام،

تو حسرت اینکه منو ببینی،

هزار بار زل زدی به چشمام، اما یکبار منو ندیدی.


خب، من واقع بین شدم

وقتی عکس حلقه ای رو دیدم تو دست چپت، رو دست چپ یه نفر دیگه،

وقتی فهمیدم این تصویر آخره.


یکسال گذشته و من واقع بینانه به تو فکر می کنم.

هنوز به تو فکر می کنم

و فکر می کنم که فکر کردن به تو دیگه اصلاً صحیح نیست.

به تو فکر می کنم و به سؤالاتی که هنوز هیچ جواب منطقی براشون ندارم.

به درک که جواب منطقی براشون ندارم!

به درک که تو یه روزگاری قول داده بودی!

قول...

چه واژه غریبی!

به درک که بعد از تو شروع روزهای ناباوری بود، بی اعتمادی، بی اعتباری، پوزخند زدن به تمام حرفها، خوب نشدن...!

به درک که بعد از تو من ادامه دادم، اما خوب نشدم،

مثل قبل نشدم.

همین...

(پریسا زابلی پور)