در میان اینهمه بهارها و باغهای بارور،
چون برم ز یاد قرنها و قرنها و قرنها خشکسالی تو را ؟
ای کویر وحشتی که ریشه های من زین سوی زمین بدان سوی زمین از عروق صخره ها و شعله مذابها و عمق آبها می کشد مرا به سوی تو!
با که در میان نهم بهت لالی و سکوت بی سؤالی تو را؟
ای عقاب قرنها در اوج!
روی آسمان آبی و هوای «ابر شهر» چون توان در آن عفونت لجن ایستاد
و دید لحظه های خسته حالی و شکسته بالی تو را؟
می روم به پیش
و می روم ز خویش.
هر کجا که بنگرم در میان ویترین موزه ها نقش قالی تو را و کاسه سفالی تو را.
این همیشه ها و بیشه ها،
اینهمه بهار و اینهمه بهشت،
اینهمه بلوغ باغ و بذر و کشت
در نگاه من پر نمی کنند جای خالی تو را.
(محمدرضا شفیعی کدکنی)