من ماندم و یک کوه غم و دشت بلاخیز
زان روز وداع من و تو اول پاییز
دردی ست در این سینه که سوزد همه جانم
بین کاسه صبرم شده امروز چه لبریز!
اکنون من اگر سائلم و گوشه نشینم
دیروز به اورنگ شهی، خسروی پرویز
آواره هر شهر و دیارم، تو ندانی؟
گاهاً به ری و طوس و طبس یا خوی و تبریز
آفت همه افتاده در این مزرعه سبز
آتش چه کشد نقش در این گلشن و پالیز؟
زخم دل ما را که دهد مرهم و دارو؟
بر من مده یک مشت نمک، برگه تجویز
ای یار! تو از نقمت "دلدار" چه دانی؟
کوبد سر و صورت به در و کنگره میز
(امیر اسکندری)