روزی گیج خواهیم رفت در تکرار درها در انتظار نور تا صبحها نان شیرمال و شیر یادمان نرود
و رگهای خیابان ما را در خود غرق کنند.
نه معنای عشق را دیگر می دانم،
نه به معنای چیستی خود واقفم.
باید به آن کافه همیشگی بروم با خیال تو.
قهوه ای سفارش دهم
و برایت از روزهایی که مهربان بودی،
حرف بزنم.
(هومن داوودی)