یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم، ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم، نه جنون
نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر می رسد، قدری زمستانی و بعد
گل می دهی، نو می شوی، من در بهارت نیستم
زنگارها را شسته ام، دور از کدورتهای دور
آیینه ای رو به توام، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
اصلاً منی در کار نیست، امنم، حصارت نیستم
(افشین یداللهی)